نام تو اراده، نام تو خواستن، نام تو توانستن، اصلا نام تو رويا. نام تو آرزو، نام تو عشق، همه اينها و بيشتر از اينها، تويي؛ نام تو سفر است؛ يعني اين خط را بگير و بيا. ميگيري و ميروي تا ميرسي به جايي كه احساس ميكني عجب جايي است. پس يكباره رها ميشوي، يله ميشوي روي سبزه شبنم خورده و يا روي پارهروزنامهاي كه نامش صفحه حوادث است.
چشمهايت را براي لحظاتي ميبندي و با خودت ميگويي، حادثه خود منم كه از آنجا مثلا از خانه قدمزنان و آهسته چون پرسه دمغروب آمدهام تا اينجا كه هوايي تازه كنم يا نه از محل كارت بعد از پايان كارت آمدهاي و آمدهاي تا دم ويترين كتابفروشي و زل زدهاي به عنوان كتابها و نامها را مرور ميكني؛
مثلا بامداد خمار فتانه حاج سيدجوادي، مثلا جاي خالي سلوچ آقاي دولتآبادي، سووشون سيمين دانشور، يا كمي آنسوتر باغ آلبالوي آقاي چخوف و آن دورترها مثلا صدسال تنهايي ماركز و اين يكي كه نامش سبزپري از پرويز دوايي و اين يكي هم نامههاي نيما به همسرش عاليه خانم است كه بايد سالي يكبار آن را دوبارهخواني كرد با آن نگاه و نثر نازك و شيرين و عميق آقاي يوش كه بياختيار دست به قلمت ميكند، تو هم نامهنويس شوي در روزگار غربت خودكار بيك و كاغذ كاهي. راست اين است همين نگاهكردنها كه به ديدن ميرسد يك سفر دروني، دلپذير، پرمعنا و غني است كه بايد غنيمت شمرد.
سفر مكاشفه دروني، فرخنده و جانبخشي است كه ما را از لحظهها و ساعات درماندگي، استيصال و افسردگي جدا ميكند؛ يعني اگر حالتان، حوصله احوالتان را ندارد يك سفر كوتاه را آغاز كنيد از همانجايي كه هستيد تا سر كوچه تا سر خيابان تا سربهسرگذاشتن گلداني كه دو برگ رنگ پريده دارد. البته و چه بهتر كه پيش برويد تا ترمينال و تا اتوبوس و از پنجره، راه رفتن درختان، گندمزاران، كوهها و درهها را تماشا كنيد تا نسيم، دستي به صورتتان بكشد و از خرسندي احوال، شعر زمزمه كنيد. آواز در گوش باد بخوانيد و در دل بگوييد همه دنيال مال من است كه همينطور است.
بهار
شعبدهباز ماهري باشد كاش
كه تو را
چون كبوتري از كلاهش بيرون بياورد
و پرواز دهد تا من
آن هزار سال پيش گرچه جادهها خاكي و يا آسفالتها پر دستانداز بود و غيرمهندسي اما سفرها، خيلي سفر بود؛ يعني از دياري به دياري ديگر رفتن حكايتها داشت چنان كوچ فرهاد از دوري شيرين به طاقبستان. اصلا از تهران تا كرجرفتن مثلا در دهه40 ، خودش يك سفر بود. يعني سفر يك اتفاق ساده نبود، يك هدف جدي، عمده و اساسي بود، پس آداب و اصولي داشت. يعني سفر يهويي اتفاق نميافتاد، براي آنكه خود سفر هم، مقصد بود و خود خود مقصد غايت بود. چون راه يك و نيم ساعته كنوني از سنندج تا كرمانشاه در روزگاران فراواني ميوه كه كوچهها اغلب كوچهباغ بودند، يك روز طول ميكشيد با اتوبوسي كه دماغ داشت و پياپي رادياتورش از تب و لرز جوش ميآورد و ما گله به گله قهوهخانهنشين ميشديم تا رادياتور از تشنگي نميرد.
آن ايام همه سفرها توشه راه داشت. من و علياشرف، پسرعمويم با خود دلمه برده بوديم. چند دانه شيريني كشمشي هم بود. خيار چنبر هم بود و راه همه دشت و دمن بود. گندمزاران بسيار و درختان بيشمار و كوهها كه استوار بودند. زمستان اگر بود چرخ و زنجير به زحمت ميافتادند؛ چون راهداران كمبضاعت بودند در برفروبي؛
وقتي ارتفاع برف از قد كودكيهاي من بلندتر بود و همين بود سفر رفتن، ماجرا بود و ماجراهاي سفر شنيدنيتر از قصه اميرارسلان بود. مگر نه اينكه سر گردنه مرواريد نرسيده به سنندج گرگها به لب جاده ميآمدند چون صداي چند مرغ و خروس ته اتوبوس را شنيده بودند كه داشتند به عنوان مسافران بينراهي از روستا به شهر ميرفتند. آن هزار سال پيش روزگار غريبي بود.
هرجا ميروم چيزي جا ميگذارم
كه ردم را بگيري
تو اما هميشه گمم ميكني
هميشه نه چشمهايم را ميبيني
نه قلبم را
تو هميشه گمم ميكني هميشه
حالا و اكنون كه جادهها، بزرگراه، اتوبوسها، بيدماغ و قطارها سريعتر از باد ميروند، زيرگرفتن جادهها آسانتر از هميشه است. من ديدهام در آني فرهاد، وامق و مجنون با دو بسته چيپس و دو پياله ماست چكيده دم عصري راه افتادهاند كه از تهران به چالوس برسند تا دمغروبي در ساحل نوشهر عكس سلفي بگيرند براي ياران سفركرده كه نامشان شيرين، عذرا و ليليست. من خود بسيارها ديدهام چنان جاده را زير ميگيرند كه راه در سرگيجه ويراژ و قيقاج و آنان اما در غش و ريسه بودهاند، چرا؟ چون سفر براي آنان خود رفتن و مقصد، رسيدن به يك عكس سلفي بود.
راست اين است در روزگار كژ و كوژ گاه سفررفتن به خاطر فرار از خود است. پس يك پيادهروي ساده هم از همان جايي كه شما عنايت فرموده و تكيه به ديوار صبح دادهايد تا هرجا كه پيش برويد حتي تا دم غروب در تماشا و در ديدن سفر اتفاق افتاده است. پس لطفا راه بيفتيد به هرجا كه دوست ميداريد يا قبلا دوست ميداشتيد.
همين نزديكيها به ياد خودتان، به ياد دوستي كه بود و حالا نيست. شايد تا شما برسيد او هم سربرسد و يك دل سير نگاهش كنيد، حتي اگر نيامد، اما جايش كه هست روي صندلي روبهرو. اصلا جايش در دل شما كه هست، دستش را بگيريد و حالتان را بهاري كنيد با دو قلُپ آب، با دو دانه چغاله بادام و با دو لقمه بستني ناني حال همسفرتان را بهارنارنج كنيد.
هربار كه با دلم ميجنگم تو برنده ميشوي
جهان جاي خوبي براي عاشقانه زيستن نيست
اين حرف را اما
با هيچ گلولهاي نميشود
در مغز اين دل فرو كرد
ميميرد اما باور نميكند
- همه شعرها از رويا شاهحسينزاده
نظر شما