تاریخ انتشار: ۹ تیر ۱۳۹۷ - ۰۹:۴۳

داستان > پری رضوی: خانه منهای پدر به‌اضافه‌ی مادر، می‌شود خانه‌ای با سقف سوراخ‌دار بزرگ که موقع باریدن برف و باران باید سطل یا تشت بزرگ زیرش بگذاری.

اين كار باز هم براي من و مامان مشكل است.

برف و باران اگر زياد زياد ببارد، سطل يا تشت زودزود پر مي‌شود. آن‌وقت من و مادرم هم نمي‌توانيم تشت به آن بزرگي را به حياط ببريم و خالي كنيم. مخصوصاً اگر برف و باران شب‌ها ببارد، صداي چكه‌ها نمي‌گذارد بخوابم و مادر مجبور مي‌شود آرامم كند و بگويد:‌ «اتفاقاً صدايش شبيه تيك‌تاك ساعت آونگ‌دار است كه دوست داري.» و من خوابم مي‌گيرد.

اما اين سوراخ در تابستان هم مشكلاتي دارد. آفتاب مستقيم به داخل خانه مي‌تابد و رنگ فرش را از بين مي‌برد. مادر چاره‌اي مي‌انديشد. چادر مشكي‌اش را روي سوراخ مي‌گذارد و كناره‌هايش آجر مي‌چيند تا باد تكانش ندهد. مي‌خندم. شبيه چراغ خواب شده است. مادر هم مي‌خندد و مي‌گويد:‌ «اين هم از چراغ خواب تو كه ديگر بهانه نگيري.»

مادر براي بيرون رفتن چادر گل‌گلي‌اش را سر مي‌كند. بعضي هم‌سايه‌ها مي‌گويند: «تو كه شوهرت مرده، معني ندارد چادر گل‌گلي سرت كني.» مادر به جاي چادر مشكي، چادر گل‌گلي را روي سوراخ سقف مي‌گذارد. هم‌سايه‌ها مي‌فهمند كه مادر مي‌فهمد زن شوهرمرده نبايد كاري كند كه جلب توجه كند. مادر هم مي‌فهمد كه هم‌سايه‌ها نمي‌فهمند.

من مي‌ترسم. گربه‌ها شب‌ها روي همان سوراخ صداهاي ترسناك درمي‌آورند. من جمع مي‌شوم زير لحاف. مادر پشتش به من است. برمي‌گردد و بغلم مي‌كند. ترسم كم مي‌شود.

اما يك‌دفعه صداي پا مي‌آيد. دقيق گوش مي‌دهم. پنج قدم به طرف راست، از سوراخ دور مي‌شود. سه قدم به چپ، دو قدم مانده به سوراخ، هشت قدم به طرف بالا، ده قدم از سوراخ فاصله مي‌گيرد. دوباره چهار قدم به چپ، شش قدم مانده به سوراخ، دوباره ده قدم به پايين. آخ، خيالم راحت مي‌شود!

صبحانه نمي‌خورم. به مادر مي‌گويم: «اگر ديشب دزد مي‌آمد خانه‌مان، چه‌كار مي‌كرديم؟»

مادر مي‌گويد:‌ «شرمنده مي‌شديم. چيزي در خانه نداشتيم كه.»

مي‌گويم:‌ «اگر ما را با خودش مي‌برد، چه؟»

مامان مي‌خندد: «مگر نان‌خور اضافي مي‌خواهد؟»

- اگر سرمان را با چاقو مي‌بريد، چه؟

- مي‌رفتيم بالا.

حرف‌هاي مادرم مسخره است. حرصم مي‌گيرد. مي‌گويم: «زود باش بگو باباي من كجاست؟ باباي من كجاست؟»

- رفته بالا.

اما من خودم چندين‌بار رفته‌ام پشت‌بام. كسي آن‌جا نيست...

* * *

خانه منهاي پدر به اضافه‌ي ناپدري ضرب‌در مادر. سوراخ سقف هنوز هم هست. برف و باران كه مي‌آيد، تشت پر مي‌شود. ناپدري به كمك مادر تشت را بيرون مي‌برد. تابستان كه مي‌شود آفتاب روي سقف مي‌افتد. مادر چادر مشكي‌اش را روي سوراخ مي‌اندازد و چادر گل‌گلي سر مي‌كند. هم‌سايه‌ها مي‌بينند و مي‌گويند: «با يك بچه، دوباره شوهر كرده!» مادر مي‌فهمد كه هم‌سايه‌ها نمي‌فهمند.

گربه‌ها شب‌ها سر و صدا مي‌كنند. مادر پيشم نيست. ناپدري خوشش نمي‌آيد من پيش مادر بخوابم. مي‌ترسم. زير ميز مي‌روم و تا صبح مي‌لرزم. صداي پاهاي دزد مي‌آيد.

گوش مي‌دهم. پنج قدم به طرف راست از سوراخ دور مي‌شود. سه قدم به چپ، دو قدم مانده به سوراخ، هشت قدم به طرف بالا، ده قدم از سوراخ فاصله مي‌گيرد. دوباره چهار قدم به چپ، شش قدم مانده به سوراخ، دوباره ده قدم به پايين. آخ، خيالم راحت مي‌شود!

صبحانه نمي‌خورم. حرف نمي‌زنم. از مامان مي‌خواهم بابا را پس بدهد. مامان دق مي‌كند...

* * *

خانه منهاي پدر و منهاي مادر به‌اضافه‌ي عمو و عمه و خاله و دايي و دخترهايشان و پسرهايشان. سوراخ سقف بزرگ شده. سوراخ ديگري هم توي ديوار درست شده است. همه‌ي فاميل‌هايمان را مي‌شمارم. چند برابر تيم فوتبال. مثل اين‌كه واقعاً فوتبال بازي مي‌كنند.

دايي چه‌قدر توپ را به كرنر مي‌فرستد. خاله‌ي بيچاره همين‌كه مي‌خواهد گل بزند، در آفسايد قرار مي‌گيرد. عمو و زن‌عمو خطا مي‌كنند. عمه تا مي‌خواهد پاس بدهد، شوهر عمه پيراهنش را مي‌كشد. آفرين به خودم كه اين‌قدر دقيق داوري مي‌كنم. از خودم مي‌پرسم اصلاً براي چه اين همه دقت دارم؟ معلوم است! چون من خودم توپ هستم.

سوراخ سقف بزرگ‌تر شده. عمو و عمه چيزي روي سقف نمي‌گذارند. رنگ فرش پريده. گربه‌ها از بالاي سقف نگاه مي‌كنند. من از آن‌ها مي‌ترسم. آن‌ها هم از من. خاله و دايي سوراخ سقف را با پارچه مي‌گيرند و رويش سنگ مي‌گذارند. باد مي‌زند. پارچه را با سنگ‌هايش به هوا مي‌برد...

* * *

خانه منهاي پدر و مادر و همه، به‌اضافه‌ي خدا. سوراخ سقف بزرگ‌تر شده است. ديوار هم ترك برداشته و يك‌طرفش ريخته. معلوم نيست باد تند از سوراخ سقف به ديوار مي‌رود يا برعكس. انگار بازي مي‌كنند. برف و باران زياد مي‌بارد. تشت را زيرش مي‌گذارم. پر مي‌شود. حتي نمي‌توانم تكانش بدهم.

رعد و برق مي‌زند. گربه از سوراخ تو مي‌آيد. مي‌ترسد و مي‌ترسم. با صداي ضعيف ميو گفتنش مي‌فهمم كاري به كارم ندارد. گرماي بدنش آرامم مي‌كند. بغلش مي‌كنم و كنار هم مي‌خوابيم.

صداي پا از پشت‌بام مي‌آيد. پنج قدم به راست و... داخل مي‌آيد. خودم را به خواب مي‌زنم. نگاهي به اين طرف و آن طرف مي‌كند. گربه خرناس بلندي مي‌كشد. آقاي دزد مي‌ترسد و پا مي گذارد به فرار.

صبح از خواب بيدار مي‌شوم. سر و صداي همسايه‌ها مي‌آيد. از سوراخ ديوار نگاه مي‌كنم. هر كدام دبه به دست دنبال آب هستند. لوله‌ها تركيده. من خيالم راحت است كه يك تشت پر از آب دارم، با اين‌كه نصف فرش خيس است. صورتم را مي‌شويم. چيزي را كه از دست دزد افتاده، باز مي‌كنم. كلي پول است! براي گربه گوشت مي‌خرم و براي خودم نان و پنير. آفتاب از سوراخ سقف مي‌تابد و فرش را خشك مي‌كند...

 

 

تصويرگري: ليدا معتمد