ساعت صورتی روی دیوار تیک‌تیک صدا می‌دهد. روی صندلی می‌چرخم تا دقیقاً روبه‌رویش قرار بگیرم. ثانیه‌ها به سرعت می‌گذرند.

در اين فکرم که اين‌همه تابستان‌تابستان مي‌کنم، آخرش چه مي‌شود؟ چه کار مي‌كنم؟ هيچ کار! يک زندگي يک‌نواخت؛ خواب، تلويزيون، موبايل، تلويزيون، خواب، خوراکي، موبايل. دنبال هيجانم؛ مثلاً يک سفر به دور دنيا! قابل‌اجراست، البته در خيال!

بايد روي پيشنهادهاي ساده‌تر و قابل‌اجراتري متمركز شوم، سفر به پاريس مثلاً. يك اتاق در يکي از هتل‌هاي خوب پاريس رزرو مي‌کنيم. هرروز به بازديد از مکان‌هاي ديدني مي‌‌رويم. مي‌رويم بالاي برج ايفل و کلي خوش مي‌گذاريم.

پيشنهادهاي جذاب ديگري هم هست. مثلاً مي‌توانيم برويم منيريه براي خريد وسايل و تجهيزات حرفه‌اي کوهنوردي، بعد بليت هواپيما بگيريم برويم فتح قله‌ي اورست. کمي سخت است، ولي خيلي هيجان دارد. يکي از هيجان‌هايش ممکن است مرگ باشد.

مي‌توانيم برويم قطب شمال و با پنگوئن‌ها و خرس‌هاي قطبي لحظه‌هاي شادي را سپري کنيم. اصلاً چه‌طور است بروم در آزمون ورود به ناسا شرکت کنم؟ مي‌شوم داوطلب رفتن به فضا. بيست ‌و چندسالي در سفينه‌ام مي‌خوابم تا يکي بيايد، پيدايم کند. آن‌وقت سياره‌ي قابل سکونتي پيدا مي‌كنيم و انسان‌ها را نجات مي‌دهيم.

نگران نباشيد، ديوانه نشده‌ام! فقط به فيلم‌هاي علمي‌تخيلي علاقه دارم. اصلاً بي‌خيال! به پيشنهاد‌هاي ديگر فکر مي‌کنم، مثلاً...

بابا شاد و خوشحال وارد خانه مي‌شود. مي‌گويد: «بيا! اين‌همه مي‌گويي هيجان مي‌خواهم و حوصله‌ام سر مي‌رود، ببين برايت چه‌کار کرده‌ام!» پاکت توي دستش را به طرفم مي‌گيرد. از خوشحالي ذوق‌مرگ مي‌شوم. الآن است که پاکت را باز کنم و بليت سفر به دور دنيا را ببينم که اسم مبارکم رويش نقش بسته‌.

خوشحال پاکت را باز مي‌کنم و فرم ثبت‌نام در کلاس رياضي تابستان را مي‌بينم که اسم مسخره‌ام رويش حک شده.

عاطفه رزمي، 15ساله از تهران

 

عكس: سارا نجفي، 16ساله از سروستان

 

  • ايستگاه شادي

سلام دوچرخه‌جان! حال دلت خوب، لبخندت پايدار و چرخت به کار. چه‌قدر دلم براي نام تو و کاغذ و قلم در کنار هم تنگ شده بود. چه مراعات نظيري!

تو مثل قاصدکي که نسيم را دنبال مي‌کند. هرجا باشم، هروقت باشد، سر مي‌رسي  و از پنجره‌ي خيالم سرك مي‌کشي.

مثل تابستاني، وقتي باشي، ايده‌هاي تازه، حال و هواي نو، برنامه‌هاي هيجان‌انگيز به ذهنم مي‌آيد. نگاهت مثل طعم بستني ذهن آدم را خنک مي‌کند. فکرش را بکن! آدم بايد لنگ ظهر تابستان دوچرخه بخواند. بستني آن‌قدرها هم کارساز نيست.

تو را به چيزهاي خوب زيادي مي‌توان تشبيه کرد. تا به حال دوستي نداشته‌ام که شبيه تو باشد...

 تابستان آمده. اگرچه درس‌ها ماندگارند، تو برايم ماندگارتري... دوستي که مرا به ايستگاه‌هاي شادي و لذت مي‌رساني! به زندگي‌ام دوباره خوش آمدي!

رضوانه خلج، 16ساله از تهران

 

  • يك تابستان ديگر

امتحانات خردادماه تمام شده؛ پايان درس‌خواندن‌ها و جزوه‌نوشتن‌ها، پايان مدرسه‌رفتن و حرف‌زدن با دوستان. و حالا شروع تعطيلات تابستاني است!

رسيديم به ميوه‌هاي خوش‌مزه‌ي تابستاني و رفتن به کلاس‌هاي آموزشي، به روزهاي طولاني سال و بيدارماندن‌هايمان تا ديروقت و از همه مهم‌تر، آغاز يک سال ديگر خبر‌نگاري با دوچرخه...

هليا شاهزاده‌حمزه، 14ساله از تهران

 

  • تابستان به‌خير!

سحر است. از خواب بيدار مي‌شوم. انگار خواب از سرم پريده است. آرام‌آرام به بالکن مي‌روم. هيچ باد خنکي نمي‌آيد. سوسوي نور آفتاب، ذره‌ذره در آسمان پديدار مي‌شود.

دلم مي‌خواهد فرياد بزنم و به خورشيد، آسمان، باد کم‌رمق، درختان و پرندگان صبحگاهي که روي شاخه‌هاي درخت اکاليپتوس نشسته‌اند، سلام کنم، اما بقيه خوابند و براي همين به يک دست تکان‌دادن ساده و سلام زيرلبي اکتفا مي‌کنم!

خورشيد ديگر کامل طلوع کرده و نورش خيلي گرم و تند است. فکر کنم قرار است با گرماي دل‌نشينش دل ما را هم گرمِ گرم کند.

تابستان آمده و طبيعت، تابستانيِ تابستاني شده. اميدوارم تابستاني پرشور و هيجان، پر سفر و گردش و تجربه‌هاي تازه در انتظارمان باشد.

تابستان به‌خير!

نويد صنعتي، 14ساله از ملارد

 

عكس: مليكا نادري، 15ساله از تهران

 

  • استراحت، با خيال راحت!

خيلي وقت است برايت ننوشته‌ام. خودت که مي‌داني، درس و امتحان حسابي وقتم را مي‌گيرد. ولي حالا ديگر تمام شده. خانم تابستان با يک سبد ميوه‌ي فصل سراغم آمده و شروع اين فصل پرماجرا را به من مژده داده. ديگر خبري از درس و امتحان نيست.

زير باد کولر مي‌نشينم و قصه‌هايم را يکي پس از ديگري مي‌نويسم. کلمه‌ها در ذهنم بالا و پايين مي‌پرند. خيلي وقت است منتظرند آراسته روي کاغذ بگذارمشان.

کتاب‌هاي درسي جايشان را به مجله و رمان و کلي کتاب تازه داده‌اند. مدادرنگي و آبرنگ‌ جاي نقاله و گونيا و دفتر شطرنجي را پرکرده‌اند. 

وقتش رسيده که هندوانه‌اي قاچ کنم و با خيال راحت فيلم ببينم و کتاب بخوانم که پاييز از آن‌چه فکر مي‌کنيم به ما نزديک‌تر است! 

پريساسادات مناجاتي، 15ساله از کرج

 

  • طعم تابستان

اين‌روزها، اولين چشيدن‌هاي طعم تابستان امسال است.

اميدوارم تابستاني با طعم خوش، شيرين‌شده با چاشني شادي و عشق در انتظار همه‌ي ما باشد؛ تابستاني که هندوانه‌اش براي هيچ‌کداممان سفيد و بي‌مزه نباشد.

متينه خداوردي، 16ساله از وردآورد

 

عكس: مليكا غلامي، 14ساله از تهران