مرا ميبردي زير همان درخت و برايم شعر و قصه ميخواندي. ميگفتي: «اين درخت مال توست. مواظبش باش. مثل تو زنده است. مثل تو جان دارد. مثل تو ميفهمد.»
بيبيگل جانم! حالا زير همان درخت نشستهام. تمام باغ با خاك يكسان شده. درختان باغ را قطع كردهاند. عمومسعود همه را به كارخانهي قند فروخته. ميخواهند اينجا آپارتمان بسازند.
اما من مراقب درختم بودم. نگذاشتم آن را قطع كنند. مرا ببخش كه نتوانستم از بقيهي درختانت هم مراقبت كنم.
ممنون كه درختم را گوشهي باغ كاشتي. عمو گفت: «شانس آوردي درخت گوشهي باغ است، وگرنه آن را هم قطع ميكردم.»
صبا نوزاد، 16ساله
خبرنگار افتخاري از رشت
عكس: هليا وفايي، 16ساله
خبرنگار افتخاري از تهران
نظر شما