دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷ - ۱۹:۰۱
۰ نفر

ضربان قلبم بالا می‌رود، رنگ‌ها غلیظ‌تر می‌شوند. دوباره مغازه‌ی‌ دیگری توجهم را جلب می‌کند. دست‌هایم می‌لرزند. سردر مغازه با حروف درشت نوشته: «آرایشی‌بهداشتی سرمه».

دوچرخه شماره ۹۳۲

وارد مي‌شوم. زني با پالتوي گران‌قيمت كرم و نيم‌بوت‌هاي هم‌رنگش نشسته و با موبايلش بازي مي‌كند.

مغازه بزرگ است و كسي حواسش به من نيست. چند دختر در حال خنديدن و انتخاب لوازم آرايش‌اند. رژ قرمزي توجهم را جلب مي‌كند. آن را برمي‌دارم. اهميتي به فروشنده‌ها نمي‌دهم. رژ را توي كيفم مي‌اندازم و از مغازه خراج مي‌شوم.

به نيم‌بوت‌هاي خوش‌رنگ زن فكر مي‌كنم و به كتاني‌هاي پاره‌پوره‌‌ام نگاه مي‌كنم و فكر مي‌كنم چند رژ لب ديگر لازم است تا نيم‌بوتي مثل آن داشته باشم.

تصميم مي‌گيرم قدم بزنم. باد خنكي گونه‌هايم را نوازش مي‌دهد. اين نوازش را دوست دارم. ضربان قلبم آرام است. دست‌هايم نمي‌لرزند و رنگ‌ها طبيعي‌اند، تا زماني كه دوباره چيزي توجهم را جلب كند. كمي جلوتر پسربچه‌اي سعي مي‌كند حباب‌سازهايش را بفروشد. با صدايي كه سعي مي‌كند شنيده شود، مي‌گويد: «بازي و شادي بچه‌ها، فقط دوهزار تومن.»

هفت هشت‌ساله است. كسي صدايش را نمي‌شنود، جز دختربچه‌اي كه برايش زبان‌درازي مي‌كند. از كنارشان مي‌گذرم و فكر مي‌كنم چند رژ لب ديگر؟ چند حباب‌ساز ديگر؟

جلوتر، اطراف بساط پيرمرد دستمال‌فروش شلوغ است. دختربچه‌اي كنار پيرمرد روي دستمال‌ها نشسته و نمي‌گذارد مأموران شهرداري بساطش را جمع كنند. يكي از مأموران دخترك را هل مي‌دهد. مأموران شهرداري بساط را جمع مي‌كنند. فكر مي‌كنم چند رژ لب ديگر؟ ‌چند حباب‌ساز ديگر؟ چند دستمال ديگر؟

از سوپرماركت يك بسته پفك‌نمكي برمي‌دارم. پولش را حساب مي‌كنم. رنگ‌ها غليظ‌تر مي‌شوند. ضربان قلبم بالا مي‌رود و دست‌هايم شروع به لرزيدن مي‌كنند. چيزي توجهم را جلب نكرده. رژ لب ديگري لازم نيست. حالا مي‌دانم كه ديگر دزد نيستم.

فائزه ابوالي 16ساله از تهران

 

***

در اين داستان از همان ابتدا منتظر اتفاقيم؛ اتفاقي كه نويسنده با نشانه‌ها و توصيف‌هايش سعي كرده ما را به حس‌وحال شخصيت نزديك كند. شخصيتي كه دزدي مي‌كند و با نگاه خشمگينش نسبت به جامعه مواجهيم.

اتفاق خوب ديگر اين است كه نويسنده با جمله‌ي‌ «چند رژ لب ديگر» مدام ما را از فضاي بيروني به فضاي دروني و ذهني راوي مي‌كشاند. شخصيت (كه البته بهتر بود بيش‌تر از او مي‌دانستيم) به رژ لب‌هاي ديگر فكر مي‌كند و همين داستان را جذاب مي‌كند، طوري كه منتظريم براي دزدي جديد، وارد مغازه‌ي ديگري شود.

اما نويسنده پايان داستان را شكل ديگري ديده و مي‌خواهد شخصيتش دزد نباشد. همين باعث مي‌شود پاراگراف آخر ربطي به داستاني كه تا اين‌جا خوانده‌ايم، نداشته باشد. چرا راوي مي‌فهمد كه ديگر دزد نيست؟ چه اتفاقي برايش مي‌افتد كه تغيير مي‌كند؟ داستان براي اين سؤال‌ها پاسخي ندارد.

 

 


عكس: نگار رضايي‌پور، 17ساله از تهران

کد خبر 410364

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha