یک: بلبل پربسته می‌تواند از کنج قفس دربیاید؟ بعضی روزها حس می‌کنم در قفس گیر کرده‌ام؛ قفسی که نمی‌گذارد کسی نزدیکم شود؛ درست مثل قفسی که سارا در آن گیر کرده.

سارا روزهاي 12سالگي‌اش را مي‌گذراند و اين روزها به غمگين‌ترين روزهاي زندگي‌اش تبديل شده‌اند. پدرش درکش نمي‌کند و بهترين دوستش اثاث‌کشي کرده و رفته. مادرش هم نيست و تا اواخر داستان نمي‌فهميم چه اتفاقي برايش افتاده. فقط مي‌دانيم در بيمارستان است و سارا اسم بيمارستان را نمي‌داند.

در ميان اين همه اتفاق بد، سارا در اينستاگرام مردي را پيدا مي‌كند که عکس بچگي‌اش شبيه کسي است که در عکس تولد پنج سالگي مادرش حضور داشته. سارا براي مرد اي‌ميل مي‌فرستد و مکاتبه‌اي بين آن‌ها شکل مي‌گيرد.

به نظر مي‌رسد نويسنده کمي زود لو مي‌دهد که مرد چه نسبتي با مادر سارا دارد و انگار گره داستان قبل از بسته‌شدن، باز مي‌شود، اما جلوتر که مي‌رويم، مي‌فهميم ماجراي مرد، گره اصلي داستان نيست و اين کتاب قرار نيست ماجراي گذشته‌ي مادر سارا و پسر توي عکس را تعريف کند.

دو: مثل گل پنجه‌ي مريم که دوست ندارد جاي ديگري برود.

بعضي روزها حال خوبي ندارم، امتحانم را خراب کرده‌ام، با دوستي دعوا کرده‌ام و زمين و زمان روي سرم خراب شده. اين وقت‌ها دلم مي‌خواهد با کسي حرف بزنم.

اما سارا کسي را ندارد که به حرف‌هايش گوش بدهد، اما مردي که سارا برايش اي‌ميل مي‌فرستد، مي‌داند درون سارا چه مي‌گذرد. به نظر من، نويسنده با آوردن اي‌ميل‌هاي پي‌درپي سارا مي‌خواهد نشان دهد نمي‌شود آدم مشکلش را براي خودش نگه دارد. هر آدمي بايد کسي را داشته باشد كه در وقت‌ها و موقعيت‌هاي سخت با او حرف بزند.

سه: برايم در انتهاي تاريکي شمع روشن کن...

ريتم داستان تا اواسط آن خوب پيش مي‌رود، اما بعد ناگهان افت مي‌کند. البته روند کند داستان به آن لطمه وارد نمي‌كند، بلکه باعث مي‌شود حس سارا را درک کنيم؛ حسي شبيه معلق‌بودن در تاريکي و اين‌که نمي‌داني قرار است چه اتفاقي برايت بيفتد. اما هميشه مي‌شود اميدوار بود. مي‌شود برگشت و زندگي را ساخت. مي‌شود آرزو کرد و براي برآورده‌شدنش شمع روشن کرد...

 

 

  • برايم شمعي روشن كن

نويسنده: مريم محمدخاني

ناشر: نشرافق (66413367)

 

نيکو کريمي از دماوند