دوباره به ظرف شيريني نگاه کرد. سرش را بلند کرد و توي دلش خواند: «آسايشگاه زيبا».
قدمهايش را تند کرد و به حياط رسيد. چشم چرخاند، انگار دنبال چيز آشنايي ميگشت؛ دنبال همان دامن چيندار و گلگلي، اما خبري نبود. جلو رفت و از پرستاري پرسيد: «خانم، شما مادربزرگ من رو نديديد؟»
پرستار پوزخندي زد و گفت: «دخترجون، من از کجا بدونم مادربزرگت کيه؟ اينجا کلي مادربزرگ هست.»
خندهاش گرفت و گفت: «اسمش خانمگله.»
پرستار لبخندي زد و گفت: «خيلي وقته منتظرته. مدام سراغت رو ميگيره.»
وقتيکه داشت دنبال پرستار ميرفت، با خودش فکر کرد کي خبر آمدنش را به مادربزرگ داده. پرستار اتاق را به او نشان داد و رفت.
با اينكه در باز بود، در زد و گفت: «اجازه هست؟»
پيرزن بدون اينکه برگردد، سرش را تکان داد. جلو رفت و جلوي پيرزن ايستاد: «سلام خانمگل.»
پيرزن سرش را بالا آورد و لبخند زد.
- خانمگل، من رو ميشناسيد؟
پيرزن به او خيره شد و چيزي نگفت. دوباره پرسيد: «من رو ميشناسيد؟»
پيرزن گفت: «ميدونستم ميآي.»
حيرتزده گفت: «اسمم يادتونه؟»
خانمگل لبخند زد: «اسم يه گل بود، نه؟»
- آره.
ظرف شيريني را به طرفش گرفت و گفت: بفرماييد شيريني. يادتونه؟ خودتون يادم داديد.
خانمگل سر تکان داد.
- يادتونه اسم اين شيرينيها رو چي گذاشتيم؟
- آره، اسم تو رو گذاشتيم.
پرستار وارد اتاق شد و گفت: «عزيزم، بيا بيرون. خانمگل بايد استراحت کنه.»
ساکش را برداشت و صورت خانمگل را بوسيد. داشت از اتاق خارج ميشد که خانم گل گفت: «بنفشهجون، شيرينيهاي بنفشه رو خيلي خوب درست کردي.»
خنده تمام صورتش را پر کرد.
سمانه منافي، 15ساله از اسلامشهر
تصويرگري: متينه خداوردي، 16ساله از وردآورد
نظر شما