اما به موازات این پیشرفت هر روز سؤالات بیشتری مطرح میشود. آیا این پزشکان هستند که باید میزان تحریک الکتریکی و احساس خوشبختی فرد را مشخص کنند، و یا افرادی که از هر کسی بیشتر میزان نیازشان به اینها را میدانند؟ آیا این تحریکات میتواند درمانی ماندگار باشد؟ و آیا احساس خوشبختی هم حدی دارد که گذر از آن میتواند مخرب باشد؟
«چقدر خوشبختی، خوشبختی بیش از حد است؟» این پرسش خوبی است، اما من اندکی شگفتزده شدم هنگامی که آن را در قالب عنوان مقالهای پژوهشی در نشریهای پزشکی مشاهده کردم.
به هرحال، این پرسش مقاله مذکور در سال ۲۰۱۲ بود. این مقاله به قلم دو آلمانی و یک آمریکایی نوشته شده بود، و آنها داشتند با این مسئله کلنجار می رفتند که چگونه باید با امکان دستکاری احساس خوشبختی و حالات روحی افراد از طریق تحریک مغزی روبرو شد. اگر به سیستم پاداش مغز دسترسی مستقیم داشته باشید و بتوانید احساس سرخوشی را کم یا زیاد کنید، چه کسی تصمیم می گیرد که سطح آن چقدر باید باشد؟ پزشکان یا فردی که مغزش در معرض خطر است؟
نویسندگان مقاله این پرسش را بدان دلیل مطرح میکنند که یک بیمار میخواسته است خودش در اینباره تصمیم بگیرد: مردی آلمانی و ۳۳ ساله که سالها از «اختلال وسواس فکری-عملی» ۱ شدید و «اختلال اضطراب فراگیر» ۲ رنج می برد. چند سال قبل، پزشکان الکترودهایی را در بخش مرکزی سیستم پاداش او یعنی «هستۀ آکومبنس» ۳ کار گذاشته بودند. تحریک مغزی تأثیر نسبتاً خوبی بر روی نشانههای بیماری او بر جای گذاشته بود، اما اکنون زمان تعویض باتری تحریک گر۴ فرا رسیده بود. این نیازمند یک عمل جراحی کوچک بود زیرا تحریک گر در زیر پوست درست پایین ترقوه کار گذاشته شده بود. برای این کار باید برآمدگی کوچک و گرد محل قرارگیری تحریک گر شکافته می شد. بیمار به بخش اورژانس بیمارستانی در توبینگن می رود تا عملیات درمانی بر روی وی انجام شود. در آنجا از عصب شناسی به نام ماتیس سینوفزیک خواسته میشود تا تحریک گر را به شیوهای تنظیم کند که پارامترهای آن بهینه باشد. او و بیمار با دقت بر روی این مسئله کار میکنند، و سینوفزیک با تنظیمهایی از ۱ تا ۵ ولت تحریکگر را آزمایش میکند. در هر تنظیم، او از بیمار میخواهد تا احساس خشنودی، سطح اضطراب و احساس تنش درونی خود را توصیف کند. بیمار بر اساس مقیاسی از ۱ تا ۱۰ پاسخ می دهد.
آن ها با یک ولت کار را آغاز می کنند. چیز خاصی رخ نمیدهد. خشنودی یا «سطح خوشبختی» بیمار حدود ۲ است، در حالی که اضطراب او بالا در مقیاس ۸ است. با یک ولت بیشتر، سطح خوشبختی به ۳ می رسد، و اضطراب او به ۶ کاهش می یابد. این بهتر از قبل است اما هنوز چیز فوق العاده ای نیست. اما، در ۴ ولت، اوضاع کاملاً متفاوت است. اکنون بیمار احساس خوشبختی بیشینه در مقیاس ۱۰ و فقدان کامل اضطراب را توصیف میکند.
او به سینوفزیک می گوید، «مانند نشئگی مواد مخدر است»، و ناگهان سراسر چهره اش غرق در خنده می شود، در حالی که قبل از آن سیمایی اندوهگین دارد. عصب شناس ولتاژ را برای آزمایش یک درجه بالاتر می برد، اما بیمار در ۵ ولت می گوید که احساس او «عالی است اما اندکی بیش از حد است». او آن چنان احساس خلسه میکند که خارج از کنترل است، به نحوی که حس اضطراب او تا ۷ بالا میرود.
آنها توافق می کنند که تحریکگر را بر روی ۳ ولت تنظیم کنند. به نظر میرسید که این توافقی مقبول باشد که در آن بیمار هم از لحاظ خوشبختی و هم اضطراب تا حدود زیادی در سطح عادی است. در عین حال، این ولتاژی است که باتری ۵ هزار دلاری را خیلی سریع تخلیه نمی کند. همه چیز خوب و خوش است.
اما روز بعد، هنگامی که قرار است بیمار مرخص شود، او نزد سینوفزیک میرود و از وی میپرسد آیا آنها قبل از اینکه او مرخص شود میتوانند ولتاژ را بالاتر ببرند یا خیر. او احساس خوبی دارد، اما همچنین احساس می کند که نیاز دارد در هفته های آتی «اندکی شادمانتر» باشد.
عصب شناس مخالفت میکند. او به بیمار توضیح میدهد که چرا زندگی در حالت سرخوشی دائم ممکن است زیانبار باشد. دلایلی وجود دارد که فرد باید امکان نوسان طبیعی حالت روحی در هر دو جهت مثبت و منفی را فراهم نماید. رویدادهای مثبتی که برای شما پیش میآید باید بتوانند به صورت مثبت تجربه شوند. بیمار سرانجام رضایت میدهد و با حالت میانه مرخص می شود و متعهد میگردد که برای چک آپهای منظم مراجعه کند.
سینوفزیک و دو همکارش در مقالۀ خود می نویسند: «روشن است که صرفاً بدان دلیل که بیمار میخواهد، پزشکان مجبور نیستند که پارامترهای تحریکگر را فراتر از سطوح درمانی مقرر تنظیم کنند». هر چه باشد، بیماران «تصمیم نمیگیرند که چگونه دستگاه تنظیم ضربان قلب تنظیم شود».
این درست است، اما تفاوتی وجود دارد. شمار اندکی از افراد عادی میدانند که چگونه ضربان قلب باید تنظیم شود، اما هر کسی دربارۀ خلقوخوی خودش متخصص است. چرا نباید به بیماران اجازه داد تا حالات روحی خود را طوری تنظیم کنند که با آرزوها و اوضاع آن ها متناسب باشد؟
بله، سه پژوهشگر فکر میکنند که ممکن است سرانجام به آن نقطه برسیم، یعنی زمانی در آینده، مردم صرفاً به عنوان روشی برای بهبود وضعیت ذهنی خواستار تحریک عمقی مغز خواهند بود.
آن ها تأکید می کنند که افزایش سطح خوشبختی بدین شیوه ضرورتاً هیچگونه جنبۀ غیراخلاقی ندارد. مسئله فقدان شواهدی است که نشان دهد این روش برای فرد سودمند است، به ویژه در پرتو هزینۀ چشمگیر این روش درمانی. حتی قبل از نیاز به تعویض باتری، که هر سه تا پنج سال باید انجام شود، و تنظیمهای دورهای، خود سیستم ۲۰ هزار دلار و جراحی و تشریفات بیمارستانی ۵۰ هزار تا ۱۰۰ هزار دلار هزینه دارد.
امروز، ما باید از خودمان بپرسیم که «سطح درمانی خوشبختی» کجا میتواند قرار بگیرد و اینکه آیا سطوح بالاتر خطرات و زیانهایی به همراه دارد یا خیر.
به نظر می رسد که مرد جوان ناشناس با الکترودهای آکومبانس استدلال عصب شناس را نپذیرفته باشد زیرا، پس از مدتی کوتاه، دیگر برای چک آپ مراجعه نمیکند و بدون هیچ نشانهای ناپدید می شود. شاید پزشک دیگری یافته باشد که حاضر شده است او را خوشبخت کند.
مسائل مربوط به لذت و آرزو دقیقاً به بنیاد معنای انسان بودن در جهان باز میگردد. توانایی تحریک مدارهای کارکردی خاصی در مغز به طور دقیق و هدفمند پرسشهایی بنیادین برای ما به وجود میآورد.
خوشبختی چیست؟ زندگی خوب چیست؟ هدونیا۵. چیزی در این واژه نهفته است؛ بر روی زبان می غلطد چنان که گویی بر روی فرش قرمز راه می رود و حسی خوشایند بر جای می نهد. شاید هدونیا نام باغ عدن بوده باشد قبل از آنکه مار پیشنهاد بدخواهانۀ خرد و بینش را ارائه کند. و بیش از هر چیز دیگری، هدونیسم به شعاری بدل شده است برای اینکه چگونه باید زیست.
فقدان احساس لذت۶، به شیوۀ خود، در پی ظهور بیماری افسردگی، به موضوعی محبوب بدل شده است. طبق مطالعات مختلف، یک چهارم از ما در طول زندگی به این بیماری دچار میشویم، و فراوانی آن در دنیای صنعتی در حال افزایش است. درمان افسردگی هم به ابزار تبلیغ و هم به میدان مبارزه برای تحریک عمقی مغز بدل شده است.
این روش با کارهای هلن میْبرگ عصب شناس آمریکایی و آندرس لوزانو جراح کانادایی در حوزۀ روانپزشکی با موفقیت همراه شد. در رسانهها غوغایی به پا شد هنگامی که این دو دانشمند در سال ۲۰۰۵ نخستین پژوهش دربارۀ تحریک عمقی مغز برای درمان افسردگی مزمن شدید را منتشر کردند، و باید بدانید که این نوعی از افسردگی است که به هیچ چیز واکنش نشان نمیدهد، نه به دارو، نه ترکیبی از دارو و روان درمانی، نه شوک الکتریکی. اما ناگهان، شش بیمار وجود داشت که همه از درمان آنها ناامید شده بودند اما بهتر شده بودند.
به یکباره، هلن میبرگ مشهور شد و در همایش ها چنین معرفی می شد: «زنی که جراحی روانی۷ را احیا کرد». سپس، دیگران هم به این جریان ملحق شدند، و اکنون آن ها دارند بر سر این بحث می کنند که دقیقاً در کجای مغز بیماران افسرده باید تحریک انجام شود. این صرفاً نوعی بگومگو بین افراد خودخواه نیست بلکه مناقشهای است دربارۀ اینکه افسردگی واقعاً چیست. آیا آن اساساً دردی روانی است یا اینکه ناتوانی در احساس لذت؟
هلن میبرگ می گوید: «شغل من در مقام عصب شناس این نیست که مردم را خوشبخت کنم»؛ سپس مکث می کند و چنین ادامه می دهد: «من بیمارانم را از درد رهایی می بخشم و با پیشرفت بیماری مقابله میکنم. من آنها را از درون حفره بیرون می کشم و از منفی ده به صفر می رسانم، اما از اینجا به بعد مسئولیت با خودشان است. آن ها با زندگی خود و با این پرسش رو به رو می شوند: من کیستم؟»
دفتر کار هلن میبرگ در طول لچکی شیشهای یک ساختمان در دانشگاه اِموری قرار دارد. از لحاظ فیزیکی، قیافهاش آدم را به یاد پریان می اندازد با موهای لخت قهوه ای که بر روی لبه های عینک بزرگش قرار گرفته است. او کوچک اندام و توجه برانگیز است. اما به محض اینکه شروع به صحبت می کند بزرگی او آشکار می شود. صدایش بم و عمیق است، و سخنانش چنان در جریانی ملایم بر زبانش جاری می شود که گویی برای همیشه در جهات مختلف در پیچ و تاب است.
او میگوید: «ما فرضیه ای داشتیم، آزمایشی طراحی کردیم، دادهها را کنار هم قرار دادیم، و اکنون روشی داریم که برای شمار بسیار زیادی از بیماران کارآمد است». سپس مکث می کند و با طنینی آرام تر ادامه می دهد: «اما برای من، موضوع همواره فهم افسردگی بوده است».
میبرگ تحقیقاتش دربارۀ مکانیسمهای افسردگی را در دهۀ ۱۹۸۰ آغاز می کند، در زمانی که همه چیز در بیوشیمی و پیام رسان های عصبی خلاصه می شد. مغز سوپی شیمیایی بود، و عارضه های روانشناختی به مسئلۀ «عدم توازن های شیمیایی» مربوط میشدند. اسکیزوفرنی نوعی عدم توازن در سیستم ترشح دوپامین بود، و فرضیۀ سروتونین دربارۀ افسردگی غالب بود. طبق این فرضیه، علت این بیماری توان فرسا باید سطوح پایین سروتونین باشد. این فرضیه با این واقعیت پشتیبانی می شد که داروهای ضدافسردگی خاصی سطح سروتونین در مغز را افزایش میدادند، اما این نظریه با شواهد مستدل دیگری پشتیبانی نمیشد.
سپس چیزی رخ می دهد که کانون توجه پژوهشگران را تغییر می دهد. پیشرفتهای چشمگیری در تکنیک های پویش مغز حاصل می شود و این از جمله بدان معناست که می توان به فعالیت مغزهای زنده نگاه کرد و رخدادهای درون مغز افراد با شرایط مختلف را مقایسه کرد. میبرگ در طول دهۀ ۱۹۹۰ شروع می کند به جستجوی مدارها و شبکه هایی که در بروز افسردگی نقش بازی می کنند. دیگران نیز در همین جهت پژوهش می کردند، و گروه های مختلف میتوانستند اظهار کنند که در دستگاه لیمبیک۸ و همچنین کورتکس پیش پیشانی۹ مشکل وجود دارد. یعنی، مناطق عاطفی و شناختی مغز هر دو در افسردگی نقش ایفا می کنند. پویشهای ام آرآی از افراد مبتلا به افسردگی نشان داد که در مقایسه با افراد عادی و غیرافسرده نواحی خاصی از مغز بیش از حد فعال هستند در حالی که نواحی دیگری بیش از حد غیرفعال هستند.
سپس میبرگ بر ناحیۀ کوچکی از قشر مخ با نامی نتراشیده تمرکز می کند یعنی ناحیۀ سوبگنوالیس۱۰ یا ناحیۀ برودمان ۲۵ ۱۱. این ناحیه اندازۀ بیرونی ترین بند انگشت اشاره است و نزدیک ساقۀ مغز تقریباً دقیقاً پشت حدقه های چشم قرار دارد. در اینجا، این ناحیه نه تنها به دیگر بخش های مخ بلکه به نواحی سراسر مغز متصل است، به ویژه بخش هایی از سیستم پاداش و سیستم لیمبیک. این سیستم مجموعه ای از ساختارهای پیرامون تالاموس است که دربرگیرندۀ عناصر مهمی همچون آمیگدال۱۲ و هیپوکامپوس است و اغلب با عنوان «مغز عاطفی» از آن یاد می شود. در مجموع آن ها مناطقی از مغز هستند که با انگیزه، تجربۀ ترس، توانایی های یادگیری و حافظه، لیبیدو، تنظیم خواب، و اشتهای ما درگیر هستند، یعنی هر چیزی که تحت تأثیر قرار می گیرد هنگامی که شما به طور بالینی افسرده هستید.
میبرگ می گوید: «ما دریافتیم که ناحیۀ بیست و پنج در بیماران افسرده کوچک تر است»، و میافزاید که همچنین به نظر می رسید که گویی آن بیش فعال است. «به هر حال، ما دریافتیم درمانی که برای افسردگی مؤثر است، فعالیت در ناحیۀ بیست و پنج را نیز کاهش می دهد».
در عین حال، این ناحیه ای از مغز است که همۀ ما هنگامی که به چیزی غمناک فکر می کنیم آن را فعال می نماییم، و با افزایش مطالعات این گمان قوی تر و قوی تر می شود که ناحیۀ ۲۵ نوعی «مرکز افسردگی» است. میبرگ متقاعد می شود که این نه تنها باید کلید فهم افسردگی بلکه همچنین باید کلید درمان کسانی باشد که هیچ راه درمان دیگری ندارند. یعنی، همان هستۀ کوچک و سرسخت از بیمارانی که نه تنها به مغاکی تاریک و ژرف افتاده بودند بلکه نمیتوانستند دوباره از آن بیرون بیایند. اینها کسانی بودند که به طور مزمن بیمار بودند و هیچ درمانی برای آن ها وجود نداشت، نوعی از بیماران افسرده که اغلب کار آنها به خودکشی میانجامید؛ این نوع از بیماران بودند که ۵۰ سال قبل در بیمارستانهای دولتی تلنبار شدهبودند.
چه میشد اگر میبرگ می توانست به ناحیۀ ۲۵ آنها دست پیدا کند!
او با کمک یک جراح موفق میشود این کار را انجام دهد. در آغاز قرن بیست ویکم، هنگامی که او وارد دانشگاه تورنتو میشود، با یکی از معروفترین دانشمندان این دانشگاه یعنی آندرس لوزانو ملاقات میکند. لوزانو نه تنها بر روی صدها بیمار مبتلا به پارکینسون تحریک عمقی مغز انجام دادهبود، بلکه به مثابۀ پژوهشگری شناخته میشد که مایل بود ریسک کند و مشتاق به اکتشاف قلمروهای جدید بود. میبرگ ایدهای رادیکال پیش نهاده بود، و این برای لوزانو بسیار جذاب بود. بنابراین، مسئله تنها جلب همکاری بیماران بود. در طول چند ماه، دو همکار این ایده را اشاعه دادند، سخنرانیهای بی شماری برای روان پزشکان شکاک ایراد کردند و سرانجام کم کم بیماران به آنها معرفی میشدند. یکی از آن ها، زنی که قبل از ابتلا به بیماری در شغل پرستاری کار می کرد، نخستین کسی بود که برای این پروژه ثبت نام می کند. او تمام روش های درمانی را امتحان کرده بود و توقع نداشت که یک الکترود بتواند چیزی را تغییر دهد. اما چرا نباید آن را آزمود؟
نوبت اتاق عمل برای ۱۳ می ۲۰۰۳ تعیین میشود و همه چیز برای آزمون بزرگ فرضیۀ میبرگ و همچنین خودشیفتگی علمی او آماده میشود.
او در حالی که دستانش را رو به جلو بلند کرده است می گوید: «من شکاف بین کنجکاوی خودم و بیمار را احساس می کردم. اگر مشکلی پیش می آمد، دلیلش آن بود که من از یک جراح خواسته ام کاری را بر اساس یک ایده انجام دهد».
اما جراح با کف دست به پشت او میزند و میگوید که او، یعنی هلن، از هر کسی بر روی زمین دربارۀ افسردگی بیشتر میداند. لوزانو خودش هیچ تردیدی نداشت که می تواند تحت استانداردهای ایمنی بسیار بالا الکترود را در مغز بیمار کار بگذارد.
او به من می گوید: «از خودت بپرس که اگر این خواهرت بود، آیا این کار را انجام می دادی؟»
پاسخ میبرگ مثبت است و آنها کار را شروع میکنند. عمل جراحی طبق مقررات انجام میشود. به بیمار گفته می شود که دربارۀ نتیجه توقع خاصی نمیرود.
«هیچکس نمی دانست چه رخ می دهد. بنابراین به بیمار آموزش داده می شود تا مطلقاً هر چیزی را که مشاهده می کند به من بگوید. چه آن چیز به نظرش مهم برسد چه نرسد».
تیم تحقیقاتی کار را با پایینترین نقطۀ تماس الکترود و ۹ ولت آغاز می کنند. هیچ چیز رخ نمی دهد. آن ها ولتاژ را بالا می برند اما باز هم چیزی رخ نمی دهد. سپس به سراغ نقطۀ تماس بعدی نیم میلی متر بالاتر در بافت مغز می روند. اگر چه آن ها فقط با ۶ ولت شروع می کنند، بیمار ناگهان صحبت می کند. او می پرسد آیا آنها اکنون دارند کاری بر روی او انجام می دهند؟
«چرا چنین فکر می کنی؟ به من بگو چه چیزی احساس می کنی».
«احساس ناگهانی آرامش بسیار بسیار زیاد».
«منظورت از آرامش چیست؟»
«توصیفش دشوار است، مانند توصیف تفاوت بین لبخند و خنده. ناگهان نوعی سبکبالی احساس کردم. احساس سبکی بیشتری میکنم. مانند زمانی که زمستانی طولانی و سرمای کسل کننده را پشت سر گذاشته باشید و از خانه بیرون می زنید و نخستین جوانهها را میبینید و در مییابید که بهار سرانجام دارد از راه میرسد».
سپس، جریان الکترود قطع میشود. و به محض اینکه جریان الکتریسیته قطع میشود، بیمار گزارش میکند که حس زمان بهار ناپدید شدهاست.
اکنون، سالها بعد، میبرگ آستین کشبافش را بالا میزند و ساعدش را به من نشان میدهد. او هنوز هم هنگامی که دربارۀ آن نخستین آزمایش صحبت می کند موی بدنش سیخ میشود. و هنگامی که از او دربارۀ احساسش در آن لحظه در اتاق عمل میپرسم، او بدون دودلی اذعان میکند که نزدیک بوده است اشک از چشمانش جاری شود.
«آن یک لحظۀ ناب بود».
بعدتر، روشن میشود که این واکنش منحصر به فرد نبودهاست، دیگر بیماران نیز همان سبکبالی را احساس میکنند. از نظر یکی از آنها، گویی ابری از غبار از پیرامونش ناپدید شدهاست، در حالی که دیگری ناگهان احساس کردهاست که رنگها و نور بیشتری در اتاق وجود دارد. هنگامی که آن ها این تأثیر آنی را تجربه میکنند، احتمال زیادی وجود دارد که علائم افسردگی آن ها در طول چند ماه نخست پس از عمل جراحی کاهش پیدا کند. اما تأثیر پایدار به تدریج حاصل میشود و هیچ ارتباطی با سرخوشی یا خوشبختی ندارد.
میبرگ می گوید: «بیماران میدانند که من هیچ چیز به آنها ندادهام بلکه چیزی را برطرف کردهام که برای آن ها مزاحمت ایجاد میکرد». او تمثیلها را دوست دارد و این تمثیل را به من میگوید. «این مانند آن است که به طور همزمان یک پایتان روی پدال گاز باشد و یک پایتان روی ترمز و سپس پایتان را از روی ترمز بردارید. اکنون می توانید حرکت کنید».
این هستۀ دیدگاه گروه اِموری دربارۀ افسردگی است. آنها افسردگی را فقدان هیچ چیز مثبتی نظیر لذت و شادی نمیدانند بلکه یک فرآیند منفی فعال میدانند. آنها همچنین باور ندارند که به سادگی میتوانید به بیمار «تزریق مثبت» داشته باشید. بلکه باید فعالیت منفی دائماً آزاردهنده را برطرف کنید.
هنگامی که مقالۀ دوران ساز میبرگ در سال ۲۰۰۵ در نشریۀ نوران۱۳ منتشر می شود و او با روزنامههای مهم مصاحبه میکند، فضای مجازی از نوشتههای خشمگینانه پر میشود. پزشکان از حدود خود تجاوز کرده بودند! این بازگشت لوبوتومی۱۴ بود!
«این تعارض هر بار که علم به مرزی جدید می رسد ظهور میکند. و به محض اینکه تحقیقات با مغز ارتباط پیدا میکند، کسانی هستند که از این امر برآشفته میشوند که از آن بتوان برای بهبود بیماران استفاده کرد».
این سرنخ من بود. من می خواستم بدانم که میبرگ دربارۀ شادی، لذت یا در کل هدونیا چه فکر میکند. من میدانم که برخی گروههای تحقیقاتی افسردگی را با تحریک بخشهایی از سیستم پاداش مغز درمان میکنند و با «تزریق مثبت»، آن چنان که او تا حدودی با تمسخر از آن نام میبرد. این امر به ویژه دربارۀ دو دانشمند از دانشگاه بُن صادق است، توماس شلافر روان پزشک و ولکر کونن جراح، که عملاً انبوهی از مطالعاتی را منتشر میکنند که نتایجی تحسین برانگیز گزارش میکنند.
نوعی تنش در فضای اتاق ظاهر میشود. میبرگ چندین بار تأکید میکند که شلافر یک «دوست و همکار» است، اما او همچنین معتقد است که شلافر با او رقابت عجیبی دارد. یعنی گویی شلافر نمیتواند این واقعیت را بپذیرد که میبرگ نخستین پژوهشگر در این حوزه است.
«شاید افراد بسیاری وجود داشتهباشند که از فقدان احساس لذت رنج میبرند و شاید نتایج بسیار خوبی از کارگذاشتن الکترود در سیستم پاداششان دریافت کنند. اما اگر کسی درد روانی ندارد، من فکر نمیکنم به افسردگی مبتلا باشد. اگر زندگی به اندازۀ کافی خوب نیست، تعدیل ناحیۀ ۲۵ هیچ سودی برای شما نخواهد داشت».
میبرگ داستان یک بیمار را برای من بازگو می کند. این زن در گذشته مشکل اعتیاد به مشروبات الکلی داشته است، و پس از اینکه الکترودها در مغز او کار گذاشته میشود، به خانه می رود و منتظر می ماند تا الکترودها به او حس مستی و سرخوشی بدهند. او به دلیل انتظاراتش کاملاً درمانده میشود و میبرگ مجبور میشود به او توضیح دهد که نباید منتظر هیچ چیز باشد. عمل جراحی صرفاً این خانم را از واقعیت های زندگی اش آگاه می کند. علائم بیماریاش بهبود پیدا میکند، اما اگر می خواهد با اراده زندگی اش را پیش ببرد باید خودش چیزی را جایگزین آن ها نماید.
«دستگاه عصبی ما طوری تنظیم شدهاست که بیشتر بخواهد و از مرزهایی که ما با آن ها روبرو می شویم فراتر برود. شما فقط یک جفت کفش نمی خواهید، درست است؟ من اساساً معتقدم که شما وارد اعماق مغز افراد میشوید تا چیزی ناقص را ترمیم کنید، اما تصمیم به تحریک سیستم پاداش مغز به طرزی عجیب ساده انگارانه به نظر میرسد. از هر متخصص اعتیاد بپرسید. شما در نهایت با افرادی سروکار خواهید داشت که جریان الکتریسیتۀ بیشتر و بیشتری طلب میکنند».
من از شلافر دربارۀ سرشت بنیادی افسردگی میپرسم. دیدگاه او و کونن دربارۀ ایده های هلن میبرگ دربارۀ درد روانی که باید خاموش شود به جای مقابله با فقدان احساس لذت چیست؟
مرد درشت اندام آهی می کشد، برای لحظهای مکث می کند، و با روایت حکایتی از دوران دانشجوییاش در دانشگاه جان هاپکینز در بالتیمور به پرسش من پاسخ میدهد. در یکی از بازدیدهای بیمارستانی معمول، رئیس سالخوردۀ بخش روان پرشکی دانشگاه به او اشاره می کند و از او می خواهد تا علائم افسردگی را نام ببرد. دانشجوی سوئیسی وظیفه شناس سر پا میایستد و شروع میکند به بازگویی نه علامت افسردگی کتاب درسی، که در این هنگام پیرمرد سخن او را قطع میکند.
«نه، نه، شلافر جوان. فقط یک علامت وجود دارد، و این به لذت مربوط میشود. از بیمار بپرسید چه چیزی به او لذت میبخشد، و او به شما خواهد گفت: هیچ چیز».
شلافر جوان دربارۀ سخن استادش به فکر فرو می رود و در واقع شروع میکند به سؤال پرسیدن از بیمارانش. او هنوز هم این کار را می کند. امروز، او معتقد است که فقدان احساس لذت علامت اصلی افسردگی است در حالی که هر چیز دیگری، از جمله درد روانی، چیزی است که افزون بر آن رخ میدهد. افراد مبتلا به افسردگی فقط هنگامی احساس بهبودی میکنند که فقدان احساس لذت آنها فروکش میکند. و این عجیب نیست، زیرا آرزو و لذت نیروهای محرک و کلید بسیاری از فرآیندهای شناختی ما هستند. به تعبیری، آرزو تمام دیگر سیستمها را به پیش میراند و حتی امکان داشتن رفتار باانگیزه و کار برای رسیدن به هدف را فراهم میآورد.
شلافر با طرز بیان کندش میگوید: «من با نگرش هلن به سیستم پاداش آشنا هستم. اما باید تأکید کنم که ما هرگز شاهد شیدایی خفیف۱۵ در بیمارانی نبودهایم که الیاف میانی مغز قدامی۱۶ آن ها را تحریک میکنیم. اگر بیش از حد تحریک کنیم و جریان الکتریسیته را بیش از حد بالا ببریم، بدترین واکنشی که مشاهده کرده ایم این است که بیماران احساس مورمور میکنند گویی که بیش از حد قهوه مصرف کرده باشند».
کنجکاوی من با سخنان میبرگ دربارۀ سیستم پاداش و اعتیاد برانگیخته میشود. من آثار موجود در این زمینه را بررسی می کنم و مقالهای مربوط به سال ۱۹۸۶ پیدا میکنم که موردی از وابستگی به تحریک عمقی مغز را توصیف می کند. نشریۀ پِین۱۷ به اصطلاح تاریخچۀ بیماری زن آمریکایی میانسالی را در بردارد. برای تسکین درد مزمن تحمل ناپذیر، یک الکترود در بخش راست تالاموس او کار گذاشته می شود. همچنین به او یک دستگاه خودتحریک گر داده میشود که هنگامی که درد خیلی بد باشد میتواند از آن استفاده کند. او حتی می تواند پارامترهای جریان الکتریسیته را تنظیم کند. او به سرعت در مییابد که این تحریک جنبهای میل برانگیز دارد و مشخص می شود که این چیزی واقعاً خوب است هنگامی که او آن را تقریباً تا آخرین توان روشن می کند و دکمۀ کوچک دستگاه را دوباره و دوباره پیوسته فشار می دهد.
در واقع، این آنقدر احساس خوبی دارد که او تمام دیگر ناراحتی ها را نادیده میگیرد. او چندین بار بر اثر تحریک بیش از حد به فیبریلاسیون دهلیزی۱۸ دچار می شود و در طول دو سال بعد عملاً زندگی او تباه می شود. او به شوهر و فرزندانش هیچ علاقه ای نشان نمی دهد، و او اغلب بهداشت و نیازهای شخصی را نادیده میگیرد برای آنکه کل روز را صرف خودتحریکی الکتریکی مغزش کند. سرانجام، خانواده اش او را مجبور میکند تا به دنبال راه چاره بگردد. مسئولین بیمارستان محلی از جمله در می یابند که او بر روی انگشتی که از آن همیشه برای تنظیم جریان الکتریسیته استفاده میکردهاست زخمی التیام نیافته دارد.
هنگامی که تحریک عمقی مغز دیگر فقط یک ایدۀ آزمایشگاهی نیست بلکه یک روش درمانی رایج و مورد تأیید است، هر کسی می تواند دستگاه تحریک گرش را بردارد و به پزشکی مراجعه کند که حاضر است تا آن را درست همان طور تنظیم کند که او می خواهد. شیدایی خفیف مردود است.
*لون فرانک، نوتیلوس/ ترجمه علی برزگر به نقل از وب سایت ترجمان علوم انسانی
اطلاعات کتابشناختی:Frank, Lone. The Pleasure Shock: The Rise of Deep Brain Stimulation and Its Forgotten Inventor. Penguin Publishing Group, ۲۰۱۸
پی نوشت ها:
لون فرانک (Lone Frank) نویسندۀ دو کتاب با عناوین ژنوم زیبای من (My Beautiful Genome) و میدان ذهن (Mindfield) است. او همچنین مجری و از تهیه کنندگان چندین مستند تلویزیونی بوده است و اکنون بر روی مستندی بلند دربارۀ سلامتی و تحریک عمقی مغز کار می کند. او قبل از روی آوردن به نویسندگی علمی، در رشتۀ عصب زیست شناسی دکترا گرفته است و در صنعت بیوتکنولوژی آمریکا کار کرده است.
این مطلب برشی است از کتاب The Pleasure Shock نوشتۀ لون فرانک.
[۱] obsessive-compulsive disorder
[۲] generalized anxiety syndrome
[۳] the nucleus accumbens
[۴] stimulator
[۵] Hedonia: واژه ای یونانی به معنای لذت [مترجم].
[۶] anhedonia
[۷] psychosurgery
[۸] limbic system : ساختارهای مغزی زیر مخ و در دو طرف تالاموس [مترجم].
[۹] prefrontal cortex
[۱۰] area subgenualis
[۱۱] Brodmann area ۲۵
[۱۲] Amygdala
[۱۳] Neuron
[۱۴] lobotomy : نوعی عمل جراحی برای درمان اختلالات روانی که در آن قشر پیش پیشانی مغز برش داده می شد [مترجم].
[۱۵] Hypomania: صورتی خفیف از شیدایی که مشخصۀ آن سرخوشی و بیش فعالی است [مترجم].
[۱۶] medial forebrain bundle
[۱۷] Pain
[۱۸] atrial fibrillation: شایع ترین نوع اختلال در کارکرد ضربان قلب [مترجم].