هي داشت ميپرسيد. احساس کردم بايد از کلاس بروم بيرون. کريمي چندبار چشمهايش را بست و باز کرد؛ من هم همينطور. سرم داشت گيج ميرفت. ميز را گرفتم. انگار داشتم پرت ميشدم. لحظهاي که کريمي افتاد، يک نفر داد زد: زلزله!
خانم بيشتر از همه هول کرد. نميدانست چهکار کند. ميدانست زير ميزها جا نميشويم. چند نفر جيغ کشيدند، چند نفر همديگر را صدا زدند، يک نفر خنديد و بقيه مثل من قفل کرده بودند. خانم با صداي لرزان گفت: «بچهها؟» ادامه نداد. کتابهايمان را گرفته بوديم روي سرمان و به صداي نفسهاي نامنظممان گوش ميداديم. کمي گچ و خاک روي زمين ريخت.
10، 15 ثانيهاي همانطور مانديم. تمام شده بود، خيلي زودتر از اين، ولي فکر ميکرديم اگر تکان بخوريم، دوباره زمين را عصباني ميکنيم. بعد از اينکه مطمئن شديم ديگر لرزشي نيست، بلند شديم. من هراسان به بچهها نگاه ميکردم. انگار ميخواستم مطمئن شوم همه هستند!
توي حياط بعضي از بچهها هنوز ميترسيدند و آمادهي پناه گرفتن بودند. بعضيها ميخنديدند، بعضيها قيافهي هم ديگر را توصيف ميکردند و بعضيها هم ميدويدند تا زودتر بيرون بروند. هرچند ميدانستند که در اين مورد خاص، بدبختي در مدرسه تمام نميشود!
هنوز 20 دقيقه تا زنگ خانه مانده بود. کساني که سرويسهايشان دم در بودند، سوار شدند و مدير براي بقيه آژانس گرفت. ساختمان قديمي بود و خطرناک. خيلي زود مدرسه خالي شد و در را قفل کردند. مدير و معلمها و معاونها و بچهها همه دم در بودند. مدير به کسي نميگفت چرا آنطرف کوچه ايستادهاي يا چرا پياده ميروي يا چرا موهايت بيرون است. همه داشتند تعريف ميکردند «در آن لحظه» چه اتفاقي افتاد. همهي قصهها مثل هم بود.
مدام يک نفر داشت ميگفت: «چند ريشتر بود؟» و ديگري ميگفت: «خفيف بود.» ديگر طاقت هيچچيز را نداشتم. مدام فکرهاي احمقانهام را پس ميزدم، اما دل توي دلم نبود برسم خانه. سرم را محکم گرفتم توي دستهايم. گوش کن بچه! خفيف بوده... خفيـــف! ولي نميدانستم خفيف يعني دقيقاً چهقدري.
توي ماشين سرم را تکيه دادم به شيشهاي که هر لحظه ممکن بود ترک بردارد. يکي از بچهها گفت: «من شنيدم توي ماشين امنه.» رانندهي سرويسمان خوشحال شد و گفت: «خب پس... ما که همهي عمرمون تو ماشين بوديم. ايشالا همين تو هم ميميريم.» سعي کرد بخندد.
راه از هميشه طولانيتر شده بود. خيابان شلوغ بود.
زنگ خانه را زدم. در که باز شد، علي آمد دم در. هيجانزده بود.
- سلام آجي. گفتم شايد مرده باشي.
پدر و مادرم هر دو آمده بودند خانه. مامان گفت: «اومدي؟ چهقدر دير شد! زنگ زدم مدرسهتون، اشغال بود.»
بابا گفت: «الحمدلله خبري نبوده. مدرسه که نريخت؟»
- فقط يهکمي.
به دور و بر خانه نگاه کردم. همهچيز سر جايش بود. رفتم کنار بخاري نشستم. مامان گوشياش را کنار گذاشت و گفت: «همکارها ميگفتن اين پسلرزهي شهرهاي ديگه بوده. اينجا قرار نيست خبري بشه.»
بابا گفت: «هرچي هم بشه، خونهي ما امنه. اين همه خرجش کرديم براي همچين موقعي.»
علي درحالي که ميرفت توي آشپزخانه، گفت: «آقامون ميگفت اگه قرار باشه بميرين، هر جوري باشه ميميرين. هرررچي هم خونهتون امن باشه!»
خندهام گرفت. همهي رشتههاي مامان و بابا را پنبه کرد. حرفش را نشنيدند. بابا داشت پيشنهاد ميداد ناهار را در پارک بخوريم. گفتم: «وقتي زلزله ميآد، درختهاي بزرگ هم ميافتن زمين؟»
بابا عصبي شده بود. بلند شد و سوييچ ماشين را از جيبش بيرون آورد و توي جيب ديگرش گذاشت. علي آدامسي توي دهانش انداخت و کنار مامان نشست: «آخيييش! همهمون زندهايم...» و مامان را بغل کرد.
از پنجره بيرون را نگاه کردم. همهچيز آرام بود. همهچيز سر جاي خودش بود. همه زنده بوديم... همه زنده بوديم و من سعي کردم خوشحال باشم.
سارا درهمي
17ساله از يزد
عكس: كيميا مذهبيوسفي از رباطكريم