تاریخ انتشار: ۷ شهریور ۱۳۹۷ - ۲۲:۴۲

داستان > زهرا حکیمیان: نشسته بودم توی تنها تکه از سایه‌ای که توی تالار باقی مانده بود و صبحانه می‌خوردم. نان‌خشک آب‌کشیده با پنیر تازه و خربزه‌ی شیرین.

مادرم و بي‌بي توي اتاق آن‌طرف حياط دار قالي بار مي‌کردند و موضوع صحبتشان براتعلي، پدر مراد بود و براي طلا، مادر مراد، دل‌سوزي مي‌کردند:

«بنده‌ي ‌خدا يه‌روز خوش توي زندگيش نديد. اگه سايه‌ي مادر بالا سرش بود که به اين نانجيب نمي‌دادنش. نه مي‌دونه زن و بچه يعني چي، نه مي‌دونه مريضي يعني چي، نه يه ذره عار داره. طلاي بيچاره قالي مي‌بافه اين مي‌ره مي‌فروشه‌ و... حالا هم که يه ماهه معلوم نيست کجاست.»

مادرم صدايش را بلند کرد که: «صبحونه‌ات رو که خوردي، دوتا از اون خربزه‌ها رو ببر خونه‌ي براتعلي.»

خربزه‌ها را گوشه‌ي حياط زمين گذاشتم. توي تالار کوچک و گلي خانه، طلا نشسته بود و گريه مي‌کرد. گاهي صدايش بالا مي‌رفت و گاهي با صدايي آرام‌تر نفرين مي‌کرد. خواهر مراد، ليواني دستش گرفته بود و نشسته بود کنار مادرش و سعي مي‌کرد آرامش کند.

خبري از مراد نبود. بچه‌هاي خواهر مراد دور حوض فسقلي حياط مي‌دويدند و با دست، آب پر از لجن حوض را به هم مي‌پاشيدند. بي سر و صدا از خانه بيرون آمدم.

از جلوي دکان ميرزا که رد مي‌شدم، يک‌دفعه مراد پريد بيرون و ميرزا هم به دنبالش از دکان بيرون آمد. مراد دويد سمت خانه‌شان، ميرزا لنگان چند قدمي دنبالش رفت ولي برگشت... سرخ شده بود و لبش تندتند تکان مي‌خورد، برگشت سمت دکانش. قدم‌هايم را تند کردم و دنبال مراد رفتم.

- ميرزا برا چي دنبالت مي‌کرد؟

با دست دور دهانش را پاک کرد: «هيچي بابا! رفتم ازش نسيه بگيرم، بعد دوساعت حرف‌زدن مي‌گه بهتون نسيه نمي‌دم. بعدش هم برگشته مي‌گه آب‌نبات دزديدم.»

- رفتم خونه‌تون. مادرت چرا گريه مي‌کرد؟ بابات مرده؟

- نه بابا، دومادمون شهر بوده. تازه رسيده. گفت بابام رو گرفتن. همه‌ي موادش رو هم ازش گرفتن. حالا زندونه.

وقتي رسيديم به ميدان، تقريباً هرچي بچه و آدم علاف توي ده بود، جمع شده بودند دور معرکه‌گير. معرکه‌گير همان هميشگي نبود، فرق داشت. هيکلش درشت تر بود، موهاي سرش تقريباً ريخته بود، چشم‌هاي روشني داشت و سبيل پهني که اصلاً به صورتش نمي‌آمد.

يک پسربچه‌ي سياه‌چرده‌اي هم كنارش بود که موهاي فر داشت. با دستش طنابي را گرفته بود که به گردن يک ميمون کوچک بسته شده بود. وقتي ما رسيديم، معرکه‌گير داشت زور مي‌زد زنجيري را پاره كند که بسته بود دور بازوهايش. سرخ شده بود و هي زور مي‌زد. زنجير که پاره شد، همه دست زدند.

معرکه‌گير زنجير پاره را انداخت کناري و کاسه‌ي کوچکي را از پسربچه گرفت. همان‌طور که شعر مي‌خواند، کاسه را دور مي‌چرخاند. بعضي‌ها سکه‌اي مي‌انداختند، بعضي‌ها هم خودشان را مي‌کشيدند عقب و گم مي‌شدند. ما که رديف سوم ايستاده بوديم و به زور مي‌توانستيم چيزي ببينيم، حالا افتاده بوديم رديف اول.

وقتي جلوي ما رسيد، من کله‌ام را پايين انداختم و نگاهش نکردم، مراد اما زل زده بود توي صورتش و چشم از او برنمي‌داشت. معرکه‌گير گفت: «پسرجون فقط نگاه مي‌کني؟ يه چيزي بنداز توي کاسه ديگه.»

مراد همان‌طور که زل زل نگاهش مي‌کرد، يک‌دفعه دست کرد توي جيبش و دوتا آب‌نبات زرد رنگ بيرون آورد و انداخت توي کاسه. معرکه‌گير پوزخندي زد و رفت. وقتي ديد چيز زيادي نصيبش نمي‌شود، پول‌هاي توي کاسه را جمع کرد، کاسه را به پسربچه داد و خودش نشست روي تکه آجري. يک جعبه‌ي چوبي که رويش پر از طرح‌هاي مختلف بود، گذاشت جلويش: «مي‌دونيد توي اين جعبه چيه؟»

جمعيت که پراکنده شده بود، دوباره جمع شد، معرکه‌گير ادامه داد: «توي اين جعبه يه ماره. يه مار درست و حسابي. نه از اينا که هرجايي پيدا مي‌شه. خط و خالي داره که بيا و ببين. چشمايي داره که نمي‌توني بهشون نگاه کني. اگه نگاه کني، سحرت مي‌کنه. جادوت مي‌کنه. زهرش دواي هر درده. هرکي اين مار رو حتي از راه دور ببينه، هرآرزويي بکنه به سال نکشيده برآورده مي‌شه.»

تراب که تازه از شهر برگشته و حالا کنار من ايستاده بود، رو به من کرد که: «اينا همش چرته، اگه راست مي‌گه چرا خودش نگاه نمي‌کنه توي چشماي ماره و آرزو کنه از اين فلاکت در بياد؟»

زنجير پاره شده را که جلوي ما بود برداشت، کمي با آن ور رفت و گفت: «زنجيرش هم پلاستيکيه، الکي مي‌گه جنسش از فولاده.»

زنجير را انداخت جاي اولش، راهش را کشيد و رفت.

معرکه‌گير آن‌قدر از مار حرف زد که مردم گفتند: «بابا اين مار رو نشون بده ببينيم.»

معرکه‌گير همان‌طور که وسايلش را جمع مي‌کرد گفت: «اين‌جا نمي‌شه، شنيدم يه خرابه داريد که خيلي بزرگه.»

مراد درآمد که: «بله، يه قلعه‌ي بزرگه. من بلدم. مي‌خواهيد ببرمتون؟»

من جلوجلو مي‌رفتم و معرکه‌گير دنبالم مي‌آمد و مراد پا‌به‌پاي پسربچه قدم برمي‌داشت و تلاش مي‌کرد چند لحظه‌اي هم که شده، ميمون را از پسربچه بگيرد. چند متري مانده بود به قلعه‌ي کهنه که پسربچه جدا شد و با ميمونش همان‌جا ايستاد.

وقتي رسيديم، معرکه‌گير رفت توي خرابه چرخي زد، يك آجر برداشت. نشست رويش و بنا کرد به سيگارکشيدن. سيگارش که تمام شد، رو به ما گفت: «شماها براتعلي مي‌شناسين؟»

مراد با خوشحالي گفت: «آره آقا، براتعلي باباي منه.»

معرکه‌گير گفت: «حالا بابات کجاست آقا پسر؟»

مراد کله‌اش را پايين انداخت و آرام گفت: «زندونه. گرفتنش.»

معرکه‌گير گفت: «اي بخشکي شانس! ما رو بگو جنس رو به كي داديم بفروشه.»

جمعيت زيادي جمع شده بود و او همان‌طور نشسته بود و سيگار مي‌کشيد. چهار پنج سيگار که کشيد، مردم صدايشان درآمد. ته‌سيگارش را انداخت زمين و با پاشنه‌ي پا روي خاک لهش کرد. رفت سر وسايلش، چند تا شيشه‌ي کوچک درآورد: «اين‌ها زهر اين ماره. هر مرضي که فکرش رو بکنيد، درمون مي‌کنه.»

يکي گفت: «مي‌فروشي اين‌ها رو؟»

- نمي‌شه روش قيمت گذاشت، اما برا اين‌که درد مردم دوا بشه، يه قيمتي گذاشتم و مي‌فروشم. هرکي مي‌خواد بياد جلو.

چند زن و مرد از جمعيت جدا شدند، جلو رفتند و چند لحظه بعد با شيشه‌هاي کوچک برگشتند. معرکه‌گير دوباره رفت سر وسايلش. چندتايي مهره‌ي گرد بيرون آورد. مهره‌ها سياه بودند و برق مي‌زدند.

گفت: «اين‌ها مهره‌ي اين ماره. هرکي داشته باشه، کارش رو رواله، عزيز دل همه مي‌شه، عزت و احترام پيدا مي‌کنه، رو حرفش نه نمي‌آرن. تازه اين‌ها براي مهره‌ي مارهاي معموليه، مهره‌هاي اين مار که نور علي نوره. هرکي مي‌خواد بياد جلو. پشيمون نمي‌شي. شايد ديگه هيچ‌وقت اين فرصت نصيبت نشه.»

باز هم چند نفري جلو رفتند. بين آن‌ها قباد، پسر کدخدا، هم بود که داشت سر پول مهره‌ي مار چانه مي‌زد. مراد درآمد که: «نگاه، قباد هم داره مهره‌ي مار مي‌خره. لابد از فردا زنش آشتي مي‌کنه و برمي‌گرده. لابد تند و تند هم خونه‌اش رو مي‌سازه. ديدي؟ خيلي گنده است خونه‌اش. يه بادگير گنده هم داره مي‌سازه براش. آخ چه حالي مي‌ده زيرش بخوابي! کاش من هم پول داشتم مي‌رفتم دوتاش رو مي‌خريدم.»

- چرا دو تا؟

- يکي‌ش واسه خودم، يکي‌ش هم واسه بابام که ديگه آژان‌ها کاري به کارش نداشته باشن.

وقتي مهره‌ها تمام شد، معرکه‌گير نشست و دوباره بنا کرد به سيگار کشيدن. سيگارش که تمام شد، حوصله‌ي همه سر رفته بود. چند نفري غرغرکنان برگشتند و رفتند. من و مراد رديف اول ايستاده بوديم. مراد مهره‌ي مار بغل‌دستي‌اش را گرفته بود و داشت نگاهش مي‌کرد. معرکه‌گير حالا سر وسايلش نشسته بود و داشت دنبال چيزي مي‌گشت.

يک‌هو پسربچه‌اي که همراهش بود، پريد توي خرابه و در گوش معرکه‌گير چيزي گفت. معرکه‌گير دستپاچه وسايلش را جمع کرد و تا آمديم بفهميم چي شد با پسربچه از ‌آن طرف خرابه در رفت. جمعيت به هم ريخت. يک‌هو چند تا آژان نفس‌زنان سر رسيدند.

وقتي فهميدند معرکه‌گير در رفته، نشستند کف خرابه، قضيه‌ي آژان‌ها که توي ده پيچيده بود، تقريباً همه‌ي اهالي آمده بودند توي خرابه و جمع شده بودند دور آژان‌ها. من و مراد نشسته بوديم روبه‌رويشان. نفس آژان‌ها که سر جا آمد، کدخدا پرسيد: «حالا اين يارو چي‌کار کرده بود؟»

آژاني که درشت‌تر بود و پوست سبزه‌اي داشت، کلاهش را برداشت، دستي به کله‌ي بي‌مويش کشيد: «اين يه کلاه‌بردار حسابيه، کيلوکيلو مواد جابه‌جا مي‌کنه، چندتا شاگرد داره که زير دستش کار مي‌کنن. چندتا‌شون رو گرفتيم. يکيشون که مال همين ده شما هم هست، لوش داد و اسمش رو گفت. اسم خودش چي بود؟ براتعلي فکر کنم.

اين را که گفت، همه‌ي نگاه‌ها برگشت سمت مراد که کنار من ايستاده بود، مراد سرخ شد، کله‌اش را انداخت پايين و پايش را روي خاک‌ها کشيد.

آژان دوباره گفت: «توي چندتا ده يه چيزي به اسم زهرمار فروخته به مردم. نمي‌دونم چه کوفتي بوده. دو سه نفري مردن. آخ من فقط اين رو گير بيارم!»

زني که رديف اول ايستاده بود و رويش را با چادرش که گل‌هاي ريز آبي داشت تنگ گرفته بود، دستش را از زير چادر درآورد و شيشه‌ي کوچکي را پرت کرد وسط خرابه. شيشه صاف خورد به يک سنگ و شکست. مايع سياهي روي سنگ پخش شد...

 

 

تصويرگري: سميه عليپور