بودن این میلهها بهدرد کسانی میخورد که شب از سرکار برمیگشتند یا اینکه شب، بیرون از خانه کار داشتند.
ميلهها در وسط بلوار کنار خيابان يا توي پارکها، حتي بيرون از شهر توي جاده هم بودند. آنقدر هم زياد و بلند بودند که خيليها آنها را نميديدند. اصلاً کسي نبود که ببيندشان. فقط تيرهاي برق که توي شهر نبود. شهردار خيلي چيزهاي ديگر توي شهر درست کرده بود. اينها که يکشبه پديد نيامده بودند.
مردم کمکم فکر کردند و فهميدند که جاي خورشيد در شب خالي است. ماه که نميتوانست همهي شبها بيايد وسط آسمان. شهر حتي اگر شهر بزرگي هم باشد، به درخت و پرنده و رود و آب نياز دارد. براي همين جاهايي که آب درميآمد، دور و اطرافش درخت کاشتند و چمنکاري کردند. براي اينکه چمنها له نشوند، نيمکتهاي چوبي از درختهاي خشکيده درست ميکردند.
اما نميشود كه هميشه روي نيمکت نشست و استراحت يا تماشا کرد، اگر اينطور بود که توي خانهها مبل و تلويزيون هست. بوستان چيزي کم داشت. چيزي که بتوان با آن بالا رفت. پايين آمد. چرخ زد. اصلاً يک چيز خوب.
شهردار مسابقه گذاشت و اسم برندهها را اعلام کرد. آخر بعضي از آدمها زورشان زياد است. اما همهاش که زور نيست. کساني هستند که فکرشان خوب کار ميکند. بهخاطر همين لازم شد در بوستانها سُرسُره بسازند، که از آن بالا بشود سُر خورد و پايين آمد.
چه خوب است که بعضيوقتها به ياد زمين با چرخفلک بچرخيم. بين زمين و آسمان دور بزنيم. شايد هم آنقدر بالا برويم که دستمان به پر عقابها بخورد، ولي بعضيها از ارتفاع ميترسند.
توي شهر هيچچيز زوري نيست. اگر کسي از بلندي ميترسد، در عوض شايد فکرش خوب کار ميکند. ميتواند پشت ميزهاي شطرنج بنشيند و با دقت توي سرزمين سياه و سفيد، شاه را از سقوط نجات دهد. کار هر کسي نيست. مگر آدمهايي که زياد تمرين کنند و خوب فکر کنند. البته در هواي گرم نه کسي فکرش کار ميکند و نه زورش براي بازي کافي است.
بهتر است گودالهايي ساخته شود که در هواي گرم مردم تويش آبتني کنند. اگر دور اين گودالها را با سيمان بگيرند و تويش را رنگ بزنند و بالايش سقف بسازند، در شهر به آن استخر ميگويند.
شهر ميتواند خيلي زيبا باشد. بهشرطي که مخزنهايي براي ريختن آشغال تويش بگذارند. و البته مهمتر از آن، به شرطي که شهروند داشته باشد. شهردار از چرخفلک بالا رفت و همه جاي شهر را نگاه کرد. هيچکس تويش نبود. نه شوري، نه شوقي، نه صداي خندهاي، نه صداي گريهاي. شهردار مانده بود با اين همه امکانات، چهکار کند؟ شهر چيز مهمي کم داشت.
او سالها نشست و فکر کرد. تا اينکه تنش خارش گرفت. هي خودش را خاراند. از قفسهي سينه گرفته تا گردن و يواشيواش به پشت بدنش رسيد. دستش کوتاه بود. نميدانست چهکار کند. تا حالا دچار چنين مشکلي نشده بود. عجيب اذيت ميشد. شهردار با اينکه شهر خيلي خوبي ساخته بود، ولي نميدانست چرا بدنش ميخارد! و بدبختي هم اينجاست که نميتوانست پشت بدنش را بخاراند. با خودش فکر کرد اگر دستي اضافه و دراز داشت، راحت ميتوانست اينکار را بکند.
توي ذهنش يک دست اضافه مجسم کرد. نه، هيچچيز اضافهاي خوب نيست. پس چهطور اين مشکل را حل کند؟ از خودش پرسيد: «خوب نيست براي حل اين مشکل کسي مثل خودم باشد؟» چرا که نه؟ خيلي هم خوب است. اصلاً تازه فهميد که چرا يکدفعه بدنش خارش گرفت. خودِ خودش ميخواست چيزي را ياد خودش بيندازد. چيز مهمي که شهر کم داشت کساني همجنس خودش بودند.
فكر كرد خوب است اسم آنها را چه بگذارد؟ من که من هستم. کسي که روبهروي من ايستاده، او هم من است. دو تا من مقابل هم بايستند که باهم تصادف ميکنند. چون «نون» من آنقدر گرد است که اين دوتا من نميتوانند همديگر را بغل کنند. پس بهتر است آرامآرام نونهايشان را مثل دلهايشان صاف کنند تا به سمت بالا کشيده شوند. چه خوب شد منها، ما شدند.
شهردار سالها فکر کرد. دوست داشت همهي «ما»ها را يکجا جمع کند و اسم خوب و جمعوجوري انتخاب کند. آنقدر با حروف بازي کرد که آخر سر همهي حروف به «ر»، «دال» و «ميم» رأي دادند. يعني دوتا ميم رد همديگر را ميگيرند و همديگر را پيدا ميکنند. در واقع همان منهاي حل شده در همديگر هستند. آنقدر پخته شدند كه به صورت مردم درآمدهاند. بهبه! چهقدر خوب ميشود اگر مردم توي شهر جمع شوند و از امکانات آن استفاده کنند.
اما از کجا مردم بياورد؟ شهر هر چهقدر هم شهر باشد، سوت و کور بودنش به درد کسي نميخورد. شهر به شلوغيهايش شهر ميشود. اصلاً قيافهي شهر با مردم خوب و زيباست. سالها به فکر فرو رفت. از کجا مردم بياورد؟ همه در سرزمين خودشان زندگي ميکردند.
شهردار شبها از فکر مردم خوابش نميبرد. رو به آسمان، به ماه خيره ميشد. سالها طول کشيد تا اينکه با خودش گفت: «چه خوب است که از سيارهي ديگري مردم بياورم. اينطور مردمان ديگر هم براي تماشا ميآيند و آنوقت شهر شلوغ ميشود.»
شهردار با کمک چرخفلک توانست از سيارات ديگر كساني را جمع کند، ولي اينها فرقي اساسي با ديگران داشتند. اينها چشم و گوش و دماغ و دهان نداشتند. براي شهردار کاري نداشت، ولي سالها طول کشيد که براي مردم مثل خودش چشم و گوش و دماغ و دهان درست کند. حالا ديگر شهر پر شده بود از مردمي که ميديدند و ميشنيدند، حتي ميخنديدند و گريه ميکردند. چهقدر هم خوب ميخوردند.
شهر کامل شده بود. واي نه... شهردار انتظار نداشت شهر اينقدر کثيف شود. سالها فکر کرد. سالها تحمل کرد و سالها صبر کرد. با اينکه براي مردم چشم و دماغ و دهان ساخته بود، ولي نميتوانست فکر بسازد. بوي بد همهجا را گرفته بود. حتي اگر چند نفري هم از اطراف براي ديدن شهر ميآمدند، ديگر اين کار را نميکردند. بوي بد، ديگران را کيلومترها از شهر دور کرده بود.
کار شهردار شب و روز عذابکشيدن بود. سالها توي ذهنش فقط علامت سؤال نقش بسته بود. ولي نميدانست چرا. تصميم گرفت زياد با اين علامت بازي کند. شايد خودش ندانسته چيزي از تويش دربياورد. علامت سؤال را بالا انداخت. پايين انداخت. قل داد. کوتاه کرد. بلند کرد. دراز کرد. برعکس کرد.
واااي! علامت تعجب ديگر چيست؟ دهانش باز مانده بود. چرا قبلاً به فکرش نرسيده، علامت تعجب عين تير چراغهاي برق بود که وقتي روشن ميشدند، خيلي چيزها يادت مياُفتاد.
شهر همچنان کثيف بود. يك روز شهردار دستور داد كه از اين به بعد، قانونِ شهر، علامت تعجب باشد. اين علامت مثل يک ميله بايد جلوي بعضي کارها را بگيرد. شهر همهچيز داشت. مردم، تاب، سرسره، رودخانه، استخر، سطلِ آشغال، نيمکت، درخت، تير برق، بانک، حتي عابر بانک! ماشين، قطار شهري و هواپيما. تنها چيزي که نبود، تميزي بود.
بعضيها، صندليهاي شهر را پاره کرده بودند. بعضيها هم نيمکتها را شکسته بودند. بعضي ديگر هم، درختها را اذيت ميکردند، پرندهها را با تير و کمان ميزدند، سُرسُرهها را کثيف ميکردند و... خيليها هر چه که ميخوردند، توي شهر ميانداختند. مخصوصاً پوست موز. خيليها با اين آشغال راهي بيمارستان شده بودند.
شهردار نشست و خيلي خيلي فکر کرد. فهميد که نميتواند براي مردم فکر درست کند. هر کسي براي خودش فکري داشت. پس از چه راهي ميشد شهر را به شهري تبديل كرد که هم شلوغ باشد و هم بتوان در آن به راحتي زندگي کرد؟
فهرستي درست کرد از تمام کارهايي که توي شهر ممنوع بودند و جلوي آنها علامت تعجب گذاشت. هر کس اين کارها را بکند، مردم بايد تعجب کنند. آنقدر که طرف پشيمان شود يا خجالت بکشد و يا بترسد و ديگر آن کار را انجام ندهد.
ليست بلند بالايي درست شد.
شکستن درختان!
اذيتکردن حيوانات!
خرابکردن نيمکتها!
انداختن آب دهان در خيابان!
زيادي و در زمان نامناسب، بوقزدن!
هلدادن ديگران!
............!
............!
انداختن پوست موز!
شهردار خوشحال بود. موقعي که رو به آسمان دراز کشيده بود، توي يک چشمش علامت سؤال و توي چشم ديگرش علامت تعجب بود. علامت دومي باعث ميشد شهردار با علامت اولي مشکلات را حل کند.
با خودش گفت شهري که خالي از تعجب باشد، به درد نميخورد.
شهر حالا، شهر شده بود. آدمهايش هم براي بعضي کارها تعجب داشتند. با تعجب، به سؤال ميرسيدند و هر روز شهر بهتري ميساختند.
تصويرگري: الهام درويش