رئيس بابا توي اتاق، کنار تخت بابا نشسته و بلندبلند ميخندد. بابا حتي اين موقعها که پادردش عود ميکند و توي خانه ميماند هم حرفهاي بامزه ميزند. آقاي رئيس بابا يک شکم گنده دارد. وقتي هرهر ميخندد، شکمش بالا و پايين ميرود.
من چند دقيقه کنار تخت بابا ميايستم و تكانهاي شکم آقاي رئيس را ميشمرم. 23بار بالا و پايين ميرود.
آقاي رئيس بابا ميگويد: «گل پسر، يک ليوان آب برام ميآري؟»
جلوي آقاي رئيس هم چايي هست، هم ميوه، اما آب هم ميخواهد. به بابا نگاه ميکنم؛ بابا ميگويد: «بدو پسر!»
تا پايم به آشپزخانه ميرسد بابا و آقاي رئيس از خنده منفجر ميشوند.
ميفهمم که ليوان آب الکي بوده. آنها مرا از اتاق بيرون کردهاند تا حرفهاي خندهدار بزرگانه بزنند! لجم ميگيرد. فکر ميکنند من بچهام و مرا گول ميزنند.
دوباره ميروم سراغ ماهيتابه. سيبزمينيها ديگر توي آن نيستند. زود دور و بر را نگاه ميکنم. مامان سيبزمينيها را ريخته است توي يک بشقاب، کنار دوتا کتلتي که از ديشب مانده و دارد سالاد درست ميکند.
يواشي ميروم سراغ سيبزمينيها. يکي را برميدارم و زود توي دهانم ميگذارم. اما خيلي داغ است. دهانم ميسوزد. اوهو اوهو ميکنم و سيبزميني له و لورده را از دهانم توي دستهايم مياندازم.
مامان با چنگال، انگار که بخواهد من را بزند به طرفم ميآيد. صدايش را يواش ميکند تا آقاي رئيس نشنود. چنگال را تکان ميدهد و ميگويد: «مگه نگفتم ناخونک نزن!»
بله، گفته بود.
توي خانه فقط يک دانه سيبزميني بود که وقتي دراز دراز خردش کرده، شده بود شانزدهتا. حالا ديگر پانزدهتا! پانزدهتا خيلي هم کم نيست. ميگويم: «معلوم است با آن شکم گندهاش اينها کم هم هست.»
مامان لبهايش را گاز ميگيرد و ميگويد: «خاک به سرم! اين چه حرفيه؟»
اصلاً قرار نبود آقاي رئيس بابا بيايد. مامان براي خودش و بابا سوپ پاي مرغ درست کرده بود و من هم قرار بود کتلتهاي ديشب را با سيبزميني سرخشده بخورم.
اما يکهو سر ظهر آقاي رئيس زنگزده بود که من با رانندهام سر کوچه هستم و دارم ميآيم.
وقتي رسيده بود، مامان پرسيده بود: «ناهار ميل کردين؟»
گفته بود: «خير! و زود هم ميخواهم بروم؛ چون جلسه دارم.»
اما تا حالا که يک ساعت و نيم است نشسته و اصلاً خيال رفتن ندارد. نيمساعت پيش مامان به من خبر داد که ناهارم ميشود مال آقاي رئيس و خودم بايد مثل آنها سوپ پاي مرغ بخورم.
از آن چنگكهاي رنگ پوست که مثل دست و پاي زامبيها توي سوپ افتاده است، متنفرم! اما مامان و بابا عاشق اين سوپ هستند. تازه دکترها هم توي تلويزيون و روزنامه هي از اين سوپ لعنتي تعريف ميکنند تا ما توي خانهمان بدبختتر شويم.
مامان دوتا سيني آماده ميکند. يکي نان و سوپ بابا و داروهايش و دومي نان و کتلت و سالاد و سيبزمينيهاي من!
اولي را ميبرم و روي تخت بابا ميگذارم. دومي را با ناراحتي روي ميز کنار دست آقاي رئيس.
دلم براي کتلتها نميسوزد. آخر ديشب هم کتلت خوردهام. اما سيبزمينيها، سيبزمينيهاي عزيز! با آن بوي خوبشان. با آن چند خط سس گوجهاي که مامان رويشان ريخته است. خودم با دست خودم آنها را به آقاي رئيس تقديم ميکنم و با لبولوچهي آويزان برميگردم به آشپزخانه.
مامان روي ميز آشپزخانه سفره انداخته. براي من و خودش و دوتا کاسه سوپ ريخته.
تا مينشينم ميگويد: «مال تو پا نداره. پاهاش رو برداشتم. سوپش رو بخور.»
يک قاشق برميدارم و بو ميکشم! بوي پاي مرغ ميدهد. نه، اصلاً نميتوانم. تازه شکل چنگكها همهاش ميآيد توي کلهام.
مامان ميگويد: «اگر سوپ پاي مرغ بخوري هيچوقت مثل بابايت پادرد و کمردرد نميگيري. محکم و قوي ميشوي.»
اين صدمينبار است که اين حرفها را ميشنوم.
من هم براي صدمينبار ميگويم: «آخر آدم پا ميخورد؟»
يکهو بابا، مامان را صدا ميکند. مامان ميگويد: «برم ببينم چي کمه؟ شايد نمک ميخوان! نمکدون نبردي؟»
من هيچي نميگويم.
تمام تلاشم را ميکنم. دماغم را کيپ ميکنم و يک قاشق از سوپ را توي دهانم ميريزم.
يکهو مامان ميآيد. با سيني کتلت و سيبزميني برميگردد. آن را جلوي من ميگذارد و ميگويد: «بيا! روزي خودته!»
با ترس ميگويم: «چي شده؟ صدامون رو شنيده؟ گفتم شکمگنده، فهميده؟»
مامان ميخندد و ميگويد: «نه، آقاي رئيس هم دلش سوپ پاي مرغ خواسته. گفت لطفاً براي من هم از اين سوپ بيارين.»
خيالم راحت ميشود. يک نفس عميق ميکشم و حمله ميکنم به سيبزمينيها!
آقاي رئيس دارد ميرود. مامان تا پايين پلهها بدرقهاش ميکند. من روي تخت بابا ايستادهام و از پنجرهي کنار تختش پايين را نگاه ميکنم. رانندهي رئيس، در را برايش باز ميکند و رئيس با يک قابلمه سوپ پا که به بغل گرفته، يعني همهي سوپي که مامان پخته بود، سوار ماشينش ميشود.
به بابا ميگويم: «حالا ديگه خودت هيچي سوپ پا نداري؟»
بابا خيلي خوشحال است و به نداشتن سوپ پا اهميتي نميدهد.
هنوز بهخاطر حرفهاي خندهداري که زدهاند لبهايش کش آمده است. چشمهايش را ميبندد و دراز ميکشد. من هم خوشحالم.
تصويرگري: كتايون معادليان