البته آقای روزنامهفروش با آن همه روزنامهای که در دکه داشت، میتوانست خبر را خوانده یا لااقل عکسهایش را دیده باشد.
خانم آقاي کارمند داشت با خواهرش حرف ميزد و اصلاً حواسش به اخبار نبود. آقاي رفتگر هم وقتي توي اتاقک مخصوص نگهبان پارک نشسته بود؛ اخبار را ديد. آقاي رئيس صبح توي تلگرام خبر را ديد و سر ظهر توي روزنامه تيتر بزرگ خبر آتشسوزي و عکسهايش را مشاهده كرد.
ميماند کلاغ که تکليفش معلوم است. طفلک حيوان و از راستهي پرندگان است. آقاي کارمند توي ماشين و از راديو پيام خبر را شنيد و شب از اخبار تصاوير آن آتشسوزي مهيب را ديد.
مجري تلويزيون در حين گزارش چند بار سرفه کرد. حالا صحنهسازي بود يا واقعاً دود آنقدر زياد بود؛ معلوم نيست. شعلههاي آتش همهجا را روشن کرده بود. البته بيشتر ويران کرده بود. خبرنگار به فيلمبردار گفت دوربين را به سمت آتشنشاناني بگيرد که از اواخر شب تا آنوقت صبح، بيوقفه براي خاموشکردن آتش تلاش ميكردند. بعد رو به دوربين گفت: «بينندگان عزيز! اين خانه 250 سال قدمت داشته و پر از فرش، پرده، تابلوفرش و اشياي قديمي بوده و به ثبت ميراث فرهنگي هم رسيده است. تا گزارش بعد، خدانگهدار.»
يک روز قبل از اين آتشسوزي، يعني روز يکشنبه رئيس آقاي کارمند، به اتاق او آمد. همان پروندهي آبي با حاشيهي زرد توي دستش بود. آقاي رئيس پيش همکار آقاي کارمند برايش يکي دو سه تا خط و نشان کوچک و بزرگ کشيد. بعد گفت کارمنداني چون او، اين اداره و عملکرد همکاران خوب و دلسوز را زير سؤال ميبرند.
هرچند همکار آقاي کارمند طوري رفتار کرد که انگار نه چيزي ديده و نه چيزي شنيده، اما خب ناشنوا و نابينا كه نبود. وقتي آقاي رئيس بيرون رفت و آقاي کارمند و همکارش را با پرونده تنها گذاشت، آقاي کارمند چمدان دايرهي واژگانياش را زير و رو کرد و زير لب با خودش چند کلمه را تکرار کرد که نميشود آنها را نوشت.
سر ظهر هم آقاي كارمند بدون اينکه غذايي بخورد از محل کارش بيرون زد و با مترو به خانه برگشت. دو پسر نوجوان در مورد نصب بازي پلنگ کوهستان حرف ميزدند که البته حرفزدنشان بيشتر شبيه داد و بيداد بود. شايد اگر ايستگاه دوم پياده نميشدند با آقاي کارمند درگير ميشدند.
وقتي آقاي کارمند به خانه رسيد بوي قورمهسبزي سوخته دماغش را نوازش کرد. هنوز کتش را درنياورده بود كه خانمش از او خواست برود سوپري سر کوچه و يک قوطي رب گوجهفرنگي، يك بسته ماکاروني و يک قوطي کبريت بخرد. شب، عروس تازهي خواهرش مهمان آنها بود. آقاي کارمند عصباني شد و به خانمش گفت چرا درک نميکند که او چهقدر ناراحت است؟ بعد کتش را برداشت و از خانه بيرون زد.
به طرف دکهي روزنامهفروشي رفت. اما روزنامه نخريد، يک نخ سيگار خريد و آن نخ را روشن کرد. چند پک بيشتر نزده بود که يادش آمد دارد سيگار کشيدن را ترک ميکند. سيگار روشن را پرتاب کرد روي چمنهاي پارک کنار خيابان. البته بعد از آنکه تا آخر آن را کشيد.
آقاي رفتگر آن روز دو شيفت سر کارش بود. بايد ساعت دو ميرفت خانه. به جاي دوستش سر کار مانده بود. دوستش رفته بود عروسي دختر برادرش. آقاي رفتگر کلافه بود. ظهر شيشه شکستهي نوشابهاي دستش را بريده بود. با کمحوصلگي، جارو را به گوشه و کنار پارک و زير صندليها ميکشيد. متأسفانه آن ته سيگار همان جا روي سبزهها ماند و دم غروب باز هم متأسفانه درخشيد و توجه کلاغي را که به سمت خانهاش ميرفت، به خود جلب کرد. کلاغ راهش را به سمت پارک کج کرده بود تا يک اختلاط عصرگاهي کوچک هم با دوستانش داشته باشد.
تهسيگار آنقدر خودنمايي کرد و برق زد تا کلاغ داستان ما آن را به منقار گرفت و به پشت کوهها که نه، به خانهاي بزرگ و پر دار و درخت برد. خانهاي زيبا و قديمي! آنقدر قديمي که 250 سالش بود. کلاغ قصهي ما لانهاش را يک جاي دنج بين چوبهاي سقف خانه درست کرده بود. آن خانم يا آقاي کلاغ سيگار را گذاشت توي لانهاش تا زيبايي و برق آن قاطي تمام خنزر پنزرهاي لانهاش شود؛ کنار ساعت زنجير طلايي و دکمهي صدفي و پوست بنفش و قرمز براق شکلات و... ته سيگار نيمهسوز هم که پوشال ديد و کاغذ و نخ. کمکم گرم شد و گرم و همهجا را گرم و سوزان کرد.
صبح روز سهشنبه خبرنگار به گروه فيلمبرداري گفت آماده است. خودکارش را دستش گرفت و به دوربين زل زد: «آماده! شروع.»
اين صداي فيلمبردار بود.
«بينندگان عزيز همونطور که ميبينيد، متأسفانه 80 درصدِ ساختمان در آتش سوخته و هنوز علت اصلي اين آتشسوزي معلوم نيست.»
تصويرگري: فرينا فاضلزاد