ای بیخبر بکوش که صاحب خبر شوی/ تا راهرو نباشی کی راهبر شوی
گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتد/ بالله کز آفتاب فلک خوبتر شوی
حافظ، گل سرسبد شعر و ادبیات کهنسال جامعه ایرانی است و حافظِ آرمانهای بلند ملت ایران در طول تاریخ و حافظه تاریخی این کهن بوم و بر؛ رندی کهنهکار که دیوانش گنجینهای است از سنن و آداب و فرهنگ ایرانیان؛ شیرین زبانی نغز که هم دیوانش به دهها شعبده ادبی و ترفندهای کلامی آراسته است و هم شعرش سرشار از حکمت و معرفت و ادب، که از سویی چون خودِ او آکنده است از قرآن و آیات الهی و از سویی دیگرجانبخش دل و جاناست و ترکیبی از عقل و احساس، همانگونه که خود گفته:
روان را با خرد در هم سرشتم/ وزان تخمی که حاصل بود، گشتم
فرحبخشی در این ترکیب پیداست/ که نغزِ شعر و مغزِ جان اجزاست
روی دیگر معجزگی کلام حافظ، دلبریاش است در بین شاعران و فرهیختگان و دل رباییاش است از جان و جهان همه مردمان؛ از جوانان بخت ناگشوده که در آرزوی یار همسازند تا پیران کار دیده که امیدوار به بخشش خدای چاره سازند؛ از عارفان نامی که غرقه در شناخت خدایند تا عاشقان عامی که فارغ از این سخنان والایند؛هم سخنسرایان از کلامش بهره میگیرند، هم زن و مرد کوچه و خیابان از شعرش سود میجویند و ظرافتش بدین نکته است که هر یک نیز بر آنند که حقیقت همان است که آنها میگویند، نه آنچه دیگران یافتهاند و بر شعر حافظ بافتهاند! و باز آنکه این دلبری و دلربایی، داخلی و خارجی نیزنمیشناسد؛ از گوته آلمانی در قرن نوزدهم میلادی تا استاد مطهری ایرانی در دوره معاصر ذهن و زبان به سوی او دارند؛ همان طور که آن بیگانه شیفته رموز شعریاش بود و این آشنا شارح «تماشاگر راز»ش.
روشن از پرتوی رویت نظری نیست که نیست / منّت خاک درت بر بصری نیست که نیست
و سخن آخر در رازناکی کلام اوست و معجزه بودن سخنش و سرشاری آن از ابهام تا ایهام، از سادگی تا پیچیدگی، از آشکارگی تا پوشیدگی، که هر یک به تناسب، رازی از فلسفه حیات تا علم اخلاق، جاودانگی معرفت تا عرفان و حقیقت، و پایداری عشق تا زوالپذیری غیر و رسوایی سالوسی و ریاکاری را به زبان استعاره و کنایه و تشبیه و تمثیل وتلمیح و تعریض به ما نمایانده است تا هرکس به فراخور خطی بخواند یا به تفاّل حظی ببرد؛ در هر زمان، در هر مکان، با هر نیت.
من این حروف نوشم چنان که غیر ندانست/ تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی