چشمهای کشیدهی گربهای و یقهی قایقی بلوز دختری که میناست. زنگ موبایل از صندلی جلوی آینه بلندش میکند
- مینایی ما رسیدیم.
- اومدم، اومدم.
کیف و کفش قرمز. دو دور کلید چرخان به چپ و فکر اینکه بهتر بود پالتوی طوسی روی شوفاژ را برمیداشت. دو دور کلید چرخان به راست. درآوردن کفش تخت چرمی و لیلی با پای راست و گرفتن نوک افتادهی پالتوی لخت با نوک ناخن فرنچ گلبهی. دو دور کلید چرخان به چپ. چک کردن عابر بانک و زنگ موبایل.
- مینا بدو.
لنگههای گوشواره. کشیدن در به سمت خود و دكمهی آسانسور با صدای محو موسیقی فیلمی که به هیجانش میآورد بدون آن که برایش آشنا باشد.
* * *
آسانسور با صدای تقی باز شد و مینا چشم در چشم با مادر دو قلوهای موقرمز طبقهی بالایی لبخند زد. قبل از اینکه فکر کند آسانسور یک طبقه بالا میرود، رفته بود تو و میخواست به پچپچ دوقلوها بیاعتنا باشد که داشتند کبوتر طلایی بزرگش را دید میزدند. کبوتر در زنجیر طلای سفید، جاخوش کرده بیرون از پانجوی حریر.
بستنی زمستانی نیمخوردهای بین زبان دوقلوها میرفت و میآمد. آسانسور تکان کوچکی خورد. بچهها تعادلشان را از دست دادند. سرشان توی هم بود و پچپچ میخندیدند. دماغ یکی توی بستنی قیفی فرو رفت.
- نمالی به خانم.
در آسانسور باز شد و مادر، جفت دخترها را میکشید. یکیشان داشت بستنی روی دماغ آن یکی را لیس میزد. مینا خندهاش گرفت. بچهها رفتند و مینا نفس راحتکشان دكمهی همکف را زد. اگر آنتن داشت تا حالا دو سه بار دیگر از پایین به موبایلش زنگ زده بودند. بچهها سر چرخاندند و برای آخرین بار کبوتر را دید زدند. در، بین نگاهشان بسته شد. موسیقی مقطع شد. از پشت در صدای بچهها میآمد که توی خانه نمیرفتند.
- فقط بستنی خریدی، پاستیل نخریدی. هیچی نخریدی.
دوباره دكمهی همکف و بالأخره چراغ قرمز طبقهی همکف چشمک زد و موسیقی به حال خودش برگشت. صداي دوقلوها دیگر شنیده نمیشد و آسانسور در میان اعلام صدای زن که داشت میگفت: «طبقهی دوم»، با تکان شدیدی ایستاد. مینا به در نگاه کرد که باز شود. در تکان نخورد، صدای زن گفت: «لطفاً مانع بسته شدن در نشوید!»
مینا توی آینه شالش را روی گردنبند کشید و کبوتر را پنهان کرد. اخم کرد که در باز شود. دكمهی همکف را فشار داد. آسانسور دیگر تکان نمیخورد. کیف قرمز را دست به دست کرد و جابهجا شد. ایستاد جای دوقلوها و دوباره دكمه را فشار داد.
- لطفاً مانع بسته شدن در نشوید!
به خروجی صدا نگاه کرد و دكمهی طبقهی خودش را زد: چهار. آسانسور قفل شده بود و در بستهی آهنی تکان نمیخورد. صدای زن آسانسور بالأخره از گفتن جملهی بیربط دست برداشت و موسیقی فیلم هیجانانگیز بدون اینکه شنیده شود در گوش مینا تکرار میشد. کیف را زمین گذاشت و تلفن توی آسانسور را برداشت.
چه شمارهای را باید ميگرفت؟ الآن دقیقاً کجا بود؟ تلفن بوق نداشت. احتمالاً طبقهی دوم بود. طبقهی دوم چه کسی زندگی میکرد؟ نمیدانست. کیف قرمز و موبایل بيآنتنِ با شارژ کامل و باطری نو توي يكدستش و با دست ديگر، با مشت به در کوبید.
- من گیر افتادهام. کسی هست؟ من گیر افتادهام.... کسی صدای من رو میشنوه؟
با کیف به در کوبید. با پاشنهی تخت کفش. از بیرون صدایی نمیآمد. هیچوقت طبقه دومیها را ندیده بود. دست کرد توی کیف، قرص پرانول داشت؟ پرانولهایش را برداشته بود؟ الآن حتماً محبوبه و حمید میآمدند بالا. پرانول لازمش نمیشد.
موسیقی آسانسور یکهو شروع شد. سرش به ناگهان به سمت صدا چرخید. گفت الآن است که راه بیفتد یا در باز شود، با صدای موسیقی. ولی آسانسور تکان نخورد و موسیقی داشت بلند و بلندتر میشد. فکر کرد مگر صدای موسیقی توی آسانسور هم کم و زیاد میشود؟ حتماً میشد. شاید کسی داشت با آسانسور ور میرفت. حتماً فهمیده بودند که گیر افتاده.
دوباره مشت کوبید. بیرون هیچ صدایی نبود. صدای موسیقی اما خیلی بلند شده بود. احساس کرد موسیقی دارد خونش را به جوش میآورد. توی آینه دید که قلبش دارد تندتر میزند. انگار ضربان قلبش داشت شال را تکان میداد. کبوتر به پوست تنش نوک میزد. پرانولش را چرا نیاورده بود؟ محبوبه و حمید کجا بودند؟
نمیتوانست نفس بکشد. شالش را درآورد. انگار صدای موسیقی توی گوشش نمیرفت، تا دم گوشش میرسید و میکوبید توی سرش. شالش را گوله کرد و دنبال منبع صدا گشت تا شال را دور آن بپیچد. جایی نبود. با لگد به در کوبید: «من گیرررر کردهام... آهااااااای.»
و صدای پاشنههای دو کفش. اوفففف. محبوبه و حميد بودند حتماً. سعی کرد صدای موسیقی را با دستش کنار بزند تا صدای پاها را بهتر بشنود.
داد زد: «محبووووبه.... حمییییید.... حمیییید... من تو آسانسورم. حمید.»
صدای پاها نزدیک شد و انگار پشت در آسانسور ایستاد.
- حمیییید... زنگ بزن آتشنشانی.. من گیر کردهام این تو... نمیتونم نفس بکشم... محبووووب.
گوشش را به در آهنی چسباند. احساس کرد کبوتر روی سینهاش تکانی خورد. خودش را عمودی کرد و رفت لای درز در آهنی. خودش را عقب کشید. گردنبند کشیده شد. کبوتر گردنبند را میکشید. خودش را چسباند به ته اتاقک آسانسور. کبوتر آنقدر خودش را کشید که پشت گردن مینا سوخت. دست کشید و زنجیر را از پشت گردن پاره کرد. کبوتر از لای کیپ شدهی در آهنی رفت بیرون و زنجیر سفید کف اتاقک افتاد.
دستش را به کنارهی اتاقک گرفت و سعی کرد با خسخس از هوای باقیمانده تنفس کند. پچپچ ریز خندهای از پشت موسیقی که به صدای گوشخراش جیغی تبدیل شده بود، شنیده شد.
- فقط بستنی خریدی. پاستیل نخریدی. هیچی نخریدی. ما کبوترت رو برداشتیم.
مینا وحشتزده برگشت و خودش را توی آینه دید با شانهی لخت چپ بیرون افتاده از بلوز ملیلهدوزیِ یقهقایقی و موهای افتاده از پشت.
- ما بلوزت رو برداشتیم.
- ما ملیلههاشو برداشتیم... ما ملیله دوست داریم.
- ما کیفت رو برداشتیم... کیف قرمزت رو.
- ما کفشت رو برداشتیم... کفش قرمزت رو.
- ما... موبایلت رو کی خریدی؟ کی باطریشو عوض کردی؟ ما موبایلت رو برداشتیم.
- پالتوی طوسیت رو... لنگهی گوشوارهت رو... ببین ما موهاتو میخوایم... موهای بلند... ما موهاتو برداشتیم.
- چشماتو ببند... چشمای گربهایتو ببند.
- ما چشماتو برداشتیم... گربههاش رو. گربههات رو... ما گربههاتو برداشتیم.
- موسیقی رو قطع کن.
- پرانولشو بردار.
- پرانولشو نیاورده.
- عیب نداره، نیاورده باشه، تو بردار.
- ما پرانولتو برداشتیم.