از غذاهای گرم و نان تازه گرفته تا تنقلات بستهبندی شده.بساطهای بزرگ و کوچک دستفروشان در همسایگی ایرانخودرو پهن است. دادزنها ملودی کاسبی در محل به راه انداختهاند. وقتی سرویسهای کارگری در کنار این بساطها توقف میکنند، جای سوزن انداختن نیست. رنگ و روی خوشمزه غذاها بهگونهای است که اگر صبحانه هم خوردهباشی، باز دلت میخواهد کنار این بساطهای داغ و تازه دلی از عزا در بیاوری. یک روز را مهمان این بساطهای خوشمزه شدیم تا در گپوگفتی صمیمی با کارگران و فروشندگان از حال و هوای دوستانه حاکم گزارشی تهیه کنیم.
آفتاب هنوز از پشت کوهها سرک نکشیده که چراغ بساط صبحانهخوری در حاشیه بلوار ایرانخودرو و پیادهراههای منتهی به ورودیهای کارخانه، روشن میشود. صاحب هر بساط با داد و قالی که به راه انداخته مشتریان را به سمت و سوی خود میکشاند. در این بازار پر هیاهوی صبحگاهی از شیر مرغ تا جان آدمیزاد پیدا میشود.
ساعت 5:30 صبح یک روز پاییزی به این بازار رفتیم. سرویس کارگران یکییکی از راه میرسند، کارگران خوابآلود از اتوبوسها پیاده میشوند، اما آنچه خواب از سر و کله آنها میپراند، قیل و قال دستفروشان صبحانه و بوی خوشمزه غذاهای آنهاست. بوی غذاهای محلی و صبحانههای داغ، یکی یکی مشتریان صبحگاهی را جذب خود میکند. قدیمیترین کاسب این بازار صبحانهفروشی با 21 سال سابقه کار، «عمو علی» است.
مرد میانسال سیبیلو و مهربانی که بوی عدسی و خوراک لوبیای لعاب انداختهاش، اول صبحی مشتریان پر و پا قرص را مهمان سفرهاش کرده است. از کسب و کارش راضی است اما میگوید در گذشته حال و روز این بساط بهتر بود و میافزاید: «قبلاً روزی 700 پیاله عدسی و لوبیا میفروختم، اما امسال فقط روزی 70 پیاله میفروشم.»
سری به دور و بر میچرخاند و میگوید: «از یک طرف دست زیاد شده، از طرف دیگر وضع اقتصادی مردم تعریف چندانی ندارد.» دور و بر میزهایی که چیده مردان خوابآلوده با چشمهای پف کرده مشغول خوردن صبحانه هستند. «سامان» یکی از مشتریان اوست، کسی که میگوید: «از نخستین روز شروع به کارم در ایرانخودرو، مهمان میز صبحانه عمو علی بودهام. الحق که عدسیهایش معرکه است.» با تعریف و تمجید سامان، عمو علی نیشش تا بنا گوشش باز میشود. از ذوق ما را هم مهمان خوراکهای خوشمزهاش میکند.
- عاشق این دورهمیهای صبحانهخوری هستیم
سرویسهای کارگران یکی یکی از راه میرسند. هر اتوبوس نوید مشتریان تازه را میدهد. گروهی شاد و خرم با هم قرار صبحانه گذاشتهاند. جمعی از کارگران یک سالن تولید میگویند که عاشق این دورهمیهای صبحانهخوریاند. «حسین سجادی» یکی از این کارگران میگوید: «همین صبحانهخوردنهای دورهمی رفاقتهایمان را هم محکمتر کرده است. چون هر روز یک نفر موظف است بقیه را مهمان کند، برای همین تلاش میکنیم هیچ روزی غیبت نکنیم که صبحانه رفیقمان روی دستش نماند.» این را که میگوید صدای خنده دوستانش همراه او به آسمان میرود.
- جزوز تبریزیها خوردن دارد
در میان تمام بساطهای رنگارنگ صبحانه کارگری، چرخ خوش آب و رنگ عمو بهرام بدجور دلبری میکند. نام غذایی که او با فلفل دلمهای و سیبزمینی و جیگر و... درست کرده «جزوز» یا همان جغوربغور آذربایجان است. با همان لهجه شیرین آذری از یک سال حضورش در این بازار و مشتریان ثابت و عبوریاش برایمان میگوید:
«این غذای سنتی تبریز را هرکه خورده و مزهاش زیر زبانش رفته مشتریام شده است.» مصداق حرفهای عمو بهرام هم «آقا جواد» است که حتی با وجود خوابآلودگی و بیحوصلگی اول صبح نتوانسته بیخیال این غذای خوشمزه شود. او میگوید: « اگر من هر روز این غذا را نخورم دست و دلم به کار نمیرود.»
عمو بهرام با شنیدن حرفهای آقا جواد میخندد و به شوخی میگوید: «جزوز ما تبریزیها لنگه ندارد.» بساط کوچک اما خوشمزه عمو بهرام ترافیک سنگینی را در بلوار ایرانخودرو ایجاد میکند و او مجبور است به تنهایی جواب همه مشتریان را بدهد.
- بازار داغ نانفروشی در بلوار ایرانخودرو
از کنار عمو بهرام که رد میشویم به بازار داغ نان بربری و سنگک میرسیم، جایی که جوانکهای نان به دست فریادزنان میکوشند در رقابت فروش نانهای تازه از قافله رقیبان عقب نمانند. یکی با موتور، یکی با ماشین، یکی با دوچرخه نانهای روی هم تلنبار شده را به کارگران عرضه میکنند. خیلیهایشان مانند «یوسف بربری» قدیمی این بازارند. این اسم و رسم را هم کارگران به او دادهاند. یوسف این نام و آوازه را یک برند برای خود میداند و میگوید:
«20 سال پیش که ما برای نخستین بار به اینجا آمدیم و نانفروشی کردیم، جمعیت نانفروشان به اندازه امروز نبود. من بودم و یک نفر دیگر که نان سنگک میفروخت. برای همین هرکدام از کارگران که نان بربری میخواستند سراغ من میآمدند و کمکم بین آنها به یوسف بربری معروف شدم.» حرفهایش تمام نشده که جمعیت زیاد کارگران تازه از راه رسیده، گِرد بساطش جمع میشوند و سفرهاش را خالی از نان میکنند.
در میان این نانفروشان قدیمی کسانی هم هستند که آوازه بازار داغ صبحانهفروشی در بلوار ایرانخودرو را شنیده و به این جمع افزوده شدهاند. یکی مانند «حسین» آقای جوان که به گفته خودش 5 - 4 روزی بیشتر از عمر حضورش در این بازار نمیگذرد. اما در همین مدت کوتاه توانسته مشتریان خوبی برای خودش دست و پا کند؛ برعکس حاج «رحمان» که با وجود گذشت یک سال از حضورش در این بازار، مشتری زیادی ندارد. در حالی که میخندد میگوید:
«کسی از من خرید نمیکند از جوانها بهتر میخرند.» دلیلش هم این است که حاجی، نفسی برای دادزنی و جلب مشتری ندارد. در بساط کوچک حاجی، هم تخممرغ دیده میشود هم چندتایی نان و چند بسته پنیر و کره. پیرمرد میافزاید: «بیشتر کسانی که از من خرید میکنند کارگران شیفت شب هستند که ساعت 8 از کارخانه خارج میشوند.» او میگوید: «چند سالی میشود که به تهران آمدهام. قبلاً ساکن یکی از روستاهای زنجان بودم بیماری و کمتوانی امانم را برید برای همین فرزندانم مرا به تهران آوردند اما از آنجا که عادت به بیکاری ندارم، تلاش کردم اینطوری سر خودم را گرم کنم.»
- همه با هم رفیق و رقیبند
در بازار صبحانهخوری بلوار ایرانخودرو همه با هم رقیب و رفیقند. این را وقتی میشود درک کرد که هرکدام از فروشندگان، دیگری را در کار فروش و جلب مشتری یاری میکند. «یارحسین» پیرمردی است که سیبزمینی پخته و تخممرغهایش حسابی مشتری دارد. او همینطور که مشتریان خود را راه میاندازد، «اوستا کریم بنا» را هم کمک میکند و میگوید: «اوستا کریم ناشنواست به این کار هم احتیاج دارد. اگر هوایش را نداشته باشم دست خالی به خانه بر میگردد.» نگاه قدردان اوستا کریم که روزی روزگاری معمار حرفهای برای خود بوده، حکایت از رضایت قلبیاش از کمکهای یارحسین دارد.
- کارگران را دوپینگ میکنیم
عسل سبلان و سرشیر صبحانه آقای «صفوی» و پسرش هم مشتریان خاص خود را دارد. کسی که از 4 سال پیش تاکنون در پیادهراه بلوار، بساطشان پهن است. این پدر و پسر هر روز 5صبح در محل کارشان حاضر میشوند تا با صبحانه قوی و خوشمزهشان کارگران را برای یک روزکاری دوپینگ کنند. «اسماعیل» و «محمد» که از مشتریان این بساط شیرین و خوشمزهاند، میگویند: «شاید باورتان نشود اما هر وقت شیفت صبح باشیم به عشق این عسل و سرشیر راهی کارخانه میشویم.»
خیلیها هم برای اینکه این عسل و سرشیر خوشمزه را با لذت بیشتری نوش جان کنند چند قدمی را جلو میروند تا از بساط آقای مهربانی، نان شیرمالهای داغ و تازه تهیه کنند. پسر جوانی که اصالتاً سرابی است و میگوید: «5 سالی میشود قبل از توزیع شیرمالها در سطح شهر به اینجا میآیم.» به ساعت 7 و نیم که نزدیک میشویم کمکم از تعداد کارگران کاسته میشود و دور و بر بساطها خلوتتر میشود تا روز دیگر و صبحانه دیگر.