مهم نیست در چه وضعی و در کجا هستید؛ روبهروی آینه نیمقد آسانسور یا تمامقد لباسفروشی خیابان فرشتهها یا دارید سر و زلف را نوازش میکنید. مهم این است که همین خردهرفتارها حسی آشنا را در شما زنده میکند که دوستش دارید. چون هستید، چون دارید سرو سامان میبخشید به برونرفت از خانه یا برونبود در خیابان و یا هر جایی که منتظر شماست.
پس ناچارید زمزمه کنید در گوش دل؛ همه دنیا مال من است چون تو را دارم خانم یا آقای سیب! و یا اصلا فقط خود خودتان را دارید و حالتان بهتر از احوال روزگار نامرد است و همین ما را بس. همین دیروزها وقتی تک و تنها زل زدهبودم به آینه آسانسور تا دورهای درونم را از نگاهم دریابم، سرجنباندم و با دل گفتم غمی نیست و اگر هست نه به خاطر شتاب موی سر در رسیدن به سفیدبرفی و یا چروک عمیق پیشانی، بابت جیب است که وقتی خالی باشد، سنگینترین بار است چون گرسنگی تولید جنون میکند.
همین دیروزهای نزدیک که با همراهم در آسانسور خیره به دکمه لباس هم بودیم به من گفت این قیافه میگوید تو با آن که نداری اما خود را دارا به حساب میآوری از بس که الکی خوشی. حق با اوست چون زمان حال هر کسی تاوانی است که بابت گذشته میپردازد. اما سهم من در رفتار روزگار بسیار ناچیز است چون با بازیهای پولدارشدن غریبهام. در حقیقت اینکاره نیستم. وقت خروج از آسانسور سینه به سینه همسایه میشویم و او بیدرنگ میگوید:
خبر دارید ثروت هر کسی خودش است نه پولهایش! این حرف بسیار حکیمانه است؛ یعنی شعور، ادب و انصاف و آراستگی ما، چگونه و چرا گفتن ما یک ثروت جهانی است؛ ثروتی که نه مؤسسات مالی نه سیل و نه زلزله هیچکدام نمیتوانند آن را ببرند. خوب اگر اینگونه است سهم من تبسمی به روی همه کسانی است که با من نسبتی دارند و یا پیدا میکنند. پس سهم من از این ثروت احوالپرسی با دنیا با فیلم با موسیقی با شما و در واقع رفاقت با کسانی است که کسب و کارشان دلدادگی است؛ مثل قناری مثل گلسرخ، مثل قدم زدن با رویا زیر باران دوستت دارمهایی که نامش اول زمستان است.
میگویی نیا
اما این یعنی بیا!
اندکی بعد برمیآید آفتاب
سواران چهار نعل لگدمال خواهند کرد قلبم را
پیش از آنکه باران
بشوید رد نعلها را پیشت میآیم
منتظرم بمان
هزار سال پیش هم همین طور بود. ثروت هر کسی خودش بود. البته زمانه هم رفیق بود چون دل خوش سیری نبود. خودش کیلویی و خروار بود از بس که آرامش تنپوش احوال بود. پس مهر و مودتها و دید و بازدیدها بسیار و چنان پرشور برگزار میشد که پنداری جشن و سرور شاهانه بود. یک شام ساده یا یک نهار بیتکلف مثل کتلت، گوجه و ریحان لای سنگک یا عدس پلو با تهدیگ سیبزمینی و پس از آن یا پیش از آن، بشقابنشستههایی که نامش خربزه یا هندوانه یا گلابی و یا اصلا تنقلاتی که خوردن را لذتبخش میکرد.
همینها و کمتر از اینها هم ضیافت بود. حتی خوردن کاهو سکنجبین روی زیلوی رنگ و رو رفته که بر سر علفزار دراز کشیده بود، یک اتفاق شورانگیز مثل بالارفتن از دامنههای دماوند مفرح بود. چرا؟ چون حال همه خوب بود، تپش و اضطرابی اگر بود مال اغنیا بود. البته انصاف این است اعتراف کنم آن سالهای دور و دیر ثروتمندان عموماً پاکدست بودند. همانگونه که درختان خوشعطر و ثمر، مرغها کدبانو و خروسها سحرخوان و کبابکوبیدهها تردتر از نانبرنجی بود.
روزگار چنان بود که کلاغ قالب پنیر نوشجان میکرد و عاشقها نامه مینوشتند؛ تصدقت گردم مرحمت فرمایید ما را که میبینید لااقل سرتان را بالا بگیرید تا زیر سایه نگاهتان افسردگی یادمان برود و به زندهبودن امیدوار شویم. قربان همیشههای شما؛ مجنون!
دل، خیابان نیست که گرفتنش
راهبندان بزرگی بخواهد
کوچک است، زود میگیرد
حالا و اکنون البته روزگار عمیقا نازنینی است؛ یعنی غرور داشتن ثروت، بدون داشتن وجدان باید غرور دردناکی باشد اما دریغا نیست. چرا؟ چون لابد خانمها و آقایان مغرور به این نتیجه رسیدهاند، کسب ثروت از هر راهی، قدرت تولید میکند و قدرت، ابلهترین آدمها را مهم میشمارد. وقتی ۴۲نفر در دنیا به اندازه ۷/۳میلیاردنفر یعنی نیمی از جمعیت جهان ثروت دارند ما چه کنیم با جیبی که از بیکاری خود را میجود و سوراخ میشود.
وقتی هر دو روز یک نفر میلیاردر (ارقام به دلار) میشود. معلوم است ما مردمان پایین جمعیت نهتنها افزایش درآمد نداریم بلکه هر روز دار و ندار ما کمارزشتر از دیروز میشود پس ما مردمان سادهتر از گنجشک و سربهزیرتر از آهو چه کنیم که دیگر خرید پراید برایمان محال است مگر به قیمت جان. کاش یک فولکس کهنسال، یک ژیان گوشهگیر و یک پیکان خسته زردقناری یکجوری به دست ما مردمان صبور و مطیع میرسید تا به سلامتی تن سالم که به نان و پنیری بند است، تا به سلامتی دل عاشق، صفای درون و مرام پهلوان تختی با هم میرفتیم لب کارون که اکنونش بهار است، انار دون کرده و خرمای حصیری میهمان ذائقه میکردیم و آغاسی را خبر میکردیم تا آواز نوارکاست
پیکان زردقناری شود.
نه صحرایی، بگیرم دامن تو
نه دریایی، بپوشانم تن تو
تو آن صیدی که شیر بیشهی عشق
بیابانی شد از رمکردن تو