پسرکی بیجهان پرسه میزند در گوشه پیادهرویی که با زباله نسبت نزدیکی دارد. چند قدم مانده به سهراه در قنادی باز میشود و بوی نان نخودچی سرریز میشود. پسرک سر از سطل برمیگیرد، گلدانی پیش پای در بنگاه معاملات ملکی سرمیجنباند و با اینکه چیزی به بهار نمانده، غمگین است. مستأجر طبقه بالایی قنادی سرک میکشد در خیابان سرسام گرفته و حالش کبود میشود وقتی صفی پشت در فروشگاه، کلافه گرفتن چند قطعه مرغ فریزشده است.
اتوبوس کجاست؟ کسی نمیداند، من پا پس میکشم و سر میبرم پشت ویترین کتابفروشی، فروغ شعر میخواند؛ «زندگی شاید یک خیابان دراز است که هر روزی زنی با زنبیلی از آن میگذرد». من رویاپرداز میشوم یعنی بهار برای طلوع شکوفه و سیب و برای عاشق شدن است. عادت فروغ همین بود، پس چرا در این ایام کسی در تمنا و نوازش یک شاخه گل سرخ برای تقدیم به شیرین نیست یا کتابی هدیه به فرهاد. حالا، آقایی محترمتر از چهارفصل روی نیمکت انتظار روزنامهخوانی میکند؛ چهار هزار کودک خیابانی در تهران دنبال زندگی میگردند و من آهسته فضول میشوم و میخوانم مردی دستتنگ پنج روز است ازخانه بیرون رفته و باز نیامده، آیا شما او را ندیدهاید؟ چند تن میگویند؛ نه! من در دلم میگویم پیرمرد خود اوست، اصلا من همانم، یا مستأجری که غم پای چشمهایش تاریک شده است، اصلا شاید او پسرک بیجهان باشد که بهعلت سوءتغذیه پیر شده است. در همین لحظه کسی میگذرد شبیه جوانیهای فردین که در نگاهش دلبندی به روز و روزگار است.
درست در آنی که اتوبوس آمد، عطر نان نخودچی سینهخیز رفت تا صف مرغ و من دیدم مردمانی آلوده به اندوه و موفقیت به سوی خانه جاری شدند. در خیالم سفرهای دیدم که تهچین مرغ با سالاد شیرازی تعارف میکرد، چنان پنجرهای که دانهچین شده بود برای پرندهای که قرار بود از افق دوردست بیاید تا بگوید بهار در راه است؛ خانمها و آقایان سیب! دختران مهتاب و پسران آفتاب!
زندگی زیباست درشبهای مهتابی
بیا و طعم خوشبختی را بچش
درساحل بگرد و دل بسپار
به دریایی که ماسههایش عشق است
آن سالهای دور و دراز که شبها بر بام زیر پشهبند با نیمرخ ماه در نجوا بودید و هر دم از کاسه سفالی آب جرعهجرعه میگرفتید و در دل میگفتید عکس ماه در کاسه بود یعنی فردا روز خرسندی است و فردا که میآمد نامهای در میزد؛ دردت به جانم، برج دیگر که ماه بدر کامل شد من پشت درم، در را باز کن! یعنی آن هزار سال پیش هم با وجود تنگناهای کم و زیاد همیشه کسی در میزد، همیشه گرسنهای به سیری میرسید و زندگی با وجود چالهها قد میکشید.
مادرم میگفت؛ بیژن، پروانه، ماهرخ، فریدون یادتان باشد همیشه بعد از در بستهای یک در باز است. اینها را مادر در هزار سال پیش سنندج میگفت که نان برنجی با روغن کرمانشاهی در دیس مینشست. روزگار یکجورهایی ترش و شیرین بود، اما تلخ نبود، باور کنید من ندیدم کودکی خیابانی باشد، مردی زباله بدزدد. نه، مهربانی عادت بود، وجدان در قلب غلت میزد و همنوایی با همنوع مثل خورشید همه جا نور میریخت.
من خودم دیدم کژال و سیروان با خنچهای سادهتر از یک شب مهتابی سر سفره نشستند و نقلها و دوصدبرگ گل پیش پایشان راه میرفتند و بعدهای بعد از هادی و بهروز رفقای هزارسال پیش شنیدم بچههای سیروان و کژال، درسخوان، کارساز و معتبر شدند. آن سالهای دور که روزنامه کیهان یک جهان و اطلاعات خبرچین بود مهمترین خبر احترام به زندگی بود، احترام به عشق، به کوچه بود و هر کسی دم در خانه خود را آبپاشی میکرد. شیرین روزگاری بود از بس که، عسل بود و نان، پونه، ریحان و ترخون لذیذ و معطر بودند مثل گاززدن بستنی نانی زیر طاقی خانه لیلی.
محبوب من!
دوست داشتن تو
مثل شادی نفس کشیدن است
در یک کاجزار برفی
حالا و اکنون که بهار بیخبر از روزگاران دون، دارد جوانه میزند بر سر شاخههای بید و بادام، ما چه کنیم با این مردمان درمانده از جفای احمد و محمود، نرگس و نازنین. ما به کی شکایت کنیم وقتی معلوم نیست وکیل همان قاضی و قاضی همان متشاکی است و ما که شاکی هستیم بهناچار باید به آرزو و امید پناه ببریم درست مثل بهار که امیدوار است رابطهاش با باران همچنان مستدام باشد، حتی اگر سیل از سد بگذرد؛ مثل نسبت درخت با زمین و دریا با رود. کسی میگوید بدتر از سیل و صاعقه این است که ما با خشونت به تفاهم رسیدهایم.
حق با اوست. همین حالا خبر آمد که ٢١ درصد تهرانیها رفتار خشونتآمیز را درخانه تجربه کردهاند و غمگینتر از گم شدن بره در دامنههای زاگرس این است که این خبر در روزنامه راه میرفت؛ ۳میلیون و ۶۰۰هزار زن سرپرست خانوار هستند؛ یعنی خرج آب و نان و مسکن با آنان است و آقایان در خواب قیلوله هستند. آیا با چنین خط و ربطی میشود به بهار دل سپرد؟ به روز و روزگار نو؟ اما و آیا وقتی هیچکس قادر به هیچ انتخابی نیست،
بهترین راه سکوت و یا فرار است؟ دانایی میگوید با همه اینها ما باید امیدوار باشیم حتی به تبسمی درگذر پرشتاب از پیادهروهای صبح و این یعنی شروع دوباره کاری که از اجرای آن ناامید بودهایم. آزادهای تکیه داده به دکه روزنامهفروشی میگوید باید بپذیریم امید، اسارت شیرینی است؛ مثل عشق که قلمرو سلطنت لیلی است، مثل عقل که سن و سال ندارد. گلفروش میگوید، مثل نیکی که صدای وجدان است. حق با آنان است وقتی قرار باشد به زنده بودن رنگ و معنای زندگی ببخشیم یعنی میتوان از همه چیز و همه جا گفت اما گفتهها باید پیرامون یک موضوع باشد؛ امید و عاشقی. این را میتوان از بهار پرسید که دارد از یخبندان زمستان سر بیرون میکشد چون میداند به وقت طلوع بهار ماه خوابگرد و خورشید دلارام است.
در شکوفه یک بهار
در موج یک دریا
درقطره یک باران تو بازخواهی گشت
می دانم و سبز، مثل بهار
نظر شما