تاریخ انتشار: ۹ بهمن ۱۳۸۶ - ۱۰:۳۱

داریوش کاردان: البته ما دانش آموزان عزیز می‌دانیم که داستان‌های قدیمی بسیار عبرت آموز هستند و مفید و غیره و ذلک و به‌خصوص غیره و ذلک.

 لذا خلاصه حکایتی از کتاب امراض التواریخ اثر ارزشمند ابو جوجو چغر بن قدقد غلتانی به شرف چشم می‌رسد.

گویند مردی در ازمنه قدیمه نزد خود پردازی رفت...
- کارت خود را فرو کنید.
- چشم.
- رمز را وارد کنید.
- چشم.
- حال شما چطور است؟ بجه‌ها خوبن ؟
- سلام دارن پول بده.
- اول بگو 725 ضرب در3 3 میشه چقدر؟
- میشه 23925 حالا پول بده.
-  با صدای بلند بگو که این بانک از همه بهتره.
- بهتره بابا بهتره.
- حالا زبونتو در بیار بگو اَ اَ اَ.
- مگه دکتری ؟ بیااَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ.
- سه تا پشتک بزن، دور خودت بچرخ، فوت کن، جیغ بزن.
- چشششششششششششم .
- حالا اصلا چی می‌خوای ؟
- پول.پول خودم که پیش شماست.
- لطفا مبلغ در خواستی را وارد کرده و دکمه فلان را فشار دهید.
- باشه این مبلغ، اینم دکمه فلان.
- به‌دلیل پاره‌ای مشکلات از انجام درخواست شما معذوریم.
- اگه معذوری چرا این همه دق دادی منو ؟ از اول می‌گفتی معذوری.
- خواستم بدونی که بانک ما بهتر است. آیا در خواست دیگری دارید؟!!
مرد 23 خود پرداز دیگر را آزمود و دست خالی به خانه رفته، ساعت‌ها تبلیغ بانک‌ها را از تلویزیون تماشا کرد و سال‌ها به نیکنامی بزیست.