نام آن ستاره، رضا، مریم، فرزام یا مونا، چه فرق میکند؛ او که در تمنای خرید یک بسته کبریت دستهایش کبود سرمای تنسوز پشت چراغ قرمز زمستان است و ما بیدل و بیملاحظه ره میپوییم تا مصون بمانیم از بورانی که خیابان را هم سردرگم کرده است.
آن کودک که تنهاترین ستاره مادرش است، کبریتهایش دارد خیس میشود و این کودک گلهایش دارد یخ میزند در چهارراه درماندگی. ما اما مامور سدمعبر ستارهها، تبر خشم بر تن کودک میزنیم تا گلها و ساقههای زخمدیده را بجود و قورت دهد بهجای نانی که قرار است لقمهای از آن او و بقیه سهم شام شب لرزان خانواده باشد.
چرا؟ چون ما نه تنها گلها که ستارههای خیابان را هم دوست نداریم. ما که پدریم و باید نان باشیم و احتمالا ما که مادریم و باید آب باشیم. ما که بزرگتریم و باید نان و پنیر بچهها باشیم. ما در ستیز بیپایان با همیم، پس در چنین نمایش خونینی لابد به این باور رسیدهایم اگر تمام رودخانهها هم به دریا بریزند، دریا پر نمیشود پس ستم رواست برگلها و ستارههای خیابانی که گاه از بد روزگار مادرانشان از درد افیون دود میشوند.
کاش ما بزرگترها میدانستیم تا لب جلو نبریم کسی مارا نمیبوسد، تا مهربان نباشیم سایه هیچ مهری بر سرمان نمینشیند، تا باغبان نباشیم هیچ غنچهای برای ما رخ نمیگشاید و تا ما عادل نباشیم هیچ حقی از چهارفصل نداریم.
کاش اندکی تامل کنیم برای دانستن، برای کنترل حرص و آز تا هیچ ستارهای خیابانگرد نشود، تا هیچ ستارهای علفخوار نشود. آقایان و خانمهای سیب! با شما گردی جهان گرداگرد من جمع میشود، کوچک میشود و چون حلقهای انگشتم را میپوشاند. هزارسال پیش که همچنان در خاطره نوشت و گفت ما پرسه میزند در همان سالها هم بودند مردمانی که با ظلم و ستم علیه کودکان و نوجوانان نسبتی آشکار داشتند؛ حتی پدران و مادرانی بودندکه از ندانستگی که نام دیگرش دلسوزی بود کتکزدن بچهها عادتشان بود.
چه سیلیها که نخوردم در مدرسهای که نامش بدر بود در سالهای دور و دراز سنندج. پس گردنی ناظم و مدیر و البته آقای آموزگار به کلهای که با نمره۴ شخم زده شده بود. ترکه و خطکشخوری بخشی از تکلیف و درس و ادب بود که امتدادش به جامعه هم میرسید. چرا؟ چون باور این بود تا نباشد چوب تر فرمان نبرد خانم یا آقای بره! با این همه از آنجا که روزگار بنفشه و یاس بود آسمان آبی و باوارونگی هوا بیگانه بود،
نخودچی کشمش ته جیب، توت خشک تو کاغذ قیفی لذتی داشت که درد خطکش را جا میگذاشت و یا دوستانی از جنس باران، بازیهایی از جنس فوتبال با توپ پلاستیکی، بیخ دیواری، گردو بازی، کودکی را رنگینکمان میکرد. دریغ چرخ و فلک هنوز به شهر ما نرسیده بود و ما دور خود میچرخیدیم تا در سرگیجه، سرمان به سنگ بخورد، تا یاد بگیریم ترس بزرگتر از خطر است، تا یاد بگیریم تمام کودکان جهان قوم و خویش یکدیگرند، چون مثل هم بزرگنواز و یا سرزنش میشوند، چون مثل هم گریه میکنند. در روزگاری که بارانها زلال بود و چتر همه لیلیها رنگی بود.
لبخندم را دو پاره میکنم
نیمی تو و
نیمی من
غمام را به تو نمیدهم
به مثابه بازپسین نفسی به سینه میگذارم
حالا و اکنون هم که تمام کلاغهای دنیا همچنان سیاه و خبرچین هستند تنبیه سارا و دارا همچنان برجاست و اگر غفلتی در اجرای این روش ازلی صورت پذیرد با انواع اذیت و آزار جبران میشود مبادا امر بر کودکان مشتبه شود.
راست این است و ظاهرا قاعده روزگار است که تا زمانی که درخت جوان است میتوان آن را به هرشکلی خم کرد به آن خار و خس داد تا بخورد، سگ را در پارک رها کرد تا او را دندانگیر کند و در کلاسهای غفلت تن سوز کرد؛ یعنی وقتی ٢٣درصد جامعه زیر١٨سال هستند پس شقاوت نیست. ١٨ میلیون کودک و نوجوان لابد مجاز است، پس پرتقالفروش اصلا گم نشده است و از آنجا که هیچ تپهای بدون سربالایی نیست پس خشونت قاعده بزرگ شدن است. چرا؟ زیرا ما بزرگترها مثل تاجران که دشمن هم هستند حتی اگر برادر باشند بهجان هم افتادهایم؛ یعنی روز به پایان نرسیده از آن بد میگوییم.
عابری آرام و محترم میگوید تا وقتی که تاجر بیپول و نقاش بیبوم باشد رفتارمان غیرمنطقی است. همراه او در جواب میگوید اما تا وقتی که قلب در سینه میتپد شما ناچارید دلبسته و دلبند باشید. ناچارید به گلها، به ستارههای خیابان، به شکوفه و سیب، به تار و کمانچه و به غزل احترام بگذارید. دستان گرم لیلی را بفشارید و چشم مجنون را ببوسید و به احترام همه گلها و ستارههای همه خیابان کلاه از سر بردارید. این را همه پرندگان هم میدانند؛ حتی مرغ و خروسهای نابینا چون دانه پیدا میکنند قدقد و قوقولی قوقو میکنند.
تو باز میگردی
حتی اگر تمام دروازهها را ببندند
هر طلوع به آسمان نگاه میکنم
تا چون مرغی افسانهای
به کنارم پرکشی