گوهر پاک بیاید که شود قابل فیض
ورنه هر سنگ و گِلی، لؤلؤ و مرجان نشود
ذرّه را تا نبود همّت عالی حافظ
طالب چشمۀ خورشید درخشان نشود
به راستی ظرافت، زیبایی و معیار شاهکار بودن یک تابلوی نقاشی نفیس در چیست؟ اوج این شکوه و گرانمایگی در نحوۀ آفرینش و پرداخت و ظرافتهایی نهفته است که با قلم سحرگونۀ نقاش خلاق و چیرهدست بر صفحۀ بوم خلق میشود.
زندگی «امام خمینی» رضوانالله تعالی علیه، بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران، همچون تابلوی پرشکوه و جاودانهای است که در طول نزدیک به 9 دهه، پدید آمده و مملو از نکات لطیف و معناداری است. پرداختن به زندگی، شخصیت و اخلاق امام، ضرورتِ زمان ماست؛ چرا که ایشان نمونۀ کامل و شدنیِ زندگی بر مبنای آموزههای دینی و منش متعادل و روشنفکرانه و در عین حال، پایبند به مبانی فقهی سنتی و روح متعبدانه و انقلابی است؛ آنچه که گمشدۀ جوامع اسلامی در هزارۀ سوم به شمار میرود. آنچه در این کتاب آمده است، نخست اشارهای به اجمال به زندگینامۀ امام و سپس خاطرههایی شیرین ـ با رویکرد اخلاق فردی ـ از زبان نزدیکان ایشان است. بیتردید، رازِ ماندگاری شخصیت امام خمینی رضوانالله تعالی علیه در لابهلای زمزمۀ جویبارِ خاطرهها، آشکار خواهد شد.
زندگی نامه
در روز اول مهرماه 1281 ش. در آغاز فصل جشنوارۀ رنگها، دیده به جهان گشود. در محلۀ «لب رودخانه» شهر خُمین، صدای گریۀ نوزادی به انتظارها پایان داد. آن روز، سالروز تولد دختر پیامبرِ مهربانیها، حضرت فاطمه سلامالله علیها نیز بود. «خانم هاجر»، نوزاد را در پارچۀ سفیدی پیچید و به دست همسرش، حاجآقا مصطفی، داد. پدر، نوزاد را چون گُل بویید و بوسید. در گوش راستش، اذان و در گوش چپش، اقامه گفت. آنها نام نوزاد را «روحالله» گذاشتند. در بیستم بهمن همان سال، پدرِ روحالله به شهادت رسید.
او در حالی که میخواست برای کمک به مردمی که با خانها میجنگیدند، به شهر اراک برود، با گلولۀ مزدوران خانها کشته شد. گلوله، سینهاش را شکافت و قرآن کوچکی را که در جیب پیراهن داشت، سوراخ کرد. خانم هاجر، کوتاه نیامد و برای حکم قصاص به تهران، دارالحکومۀ وقت، رفت و ماهها برای اجرای عدالت اصرار کرد. تا این که قاتلِ حاجآقا مصطفی در نوزدهم اردیبهشت 1283 قصاص شد. روحالله در کودکی به مکتبخانۀ «ملاابوالقاسم» رفت و روخوانی قرآن را آموخت. بعدها در نزد «آقا شیخ جعفر» و «میرزا محمود» درسهای ابتدایی را در خمین فراگرفت. سپس مقدمات دروس حوزوی را نزد داییاش، حاجمیرزا محمدمهدی، سپری کرد و آنگاه «منطق»، «سیوطی»، «شرح باب حادیعشر» و «مُطَوَّل» را پای درس «نجفی خمینی» فرا گرفت. سال 1297، سال غمگینی برای روحالله بود.
مادرش از دنیا رفت و او با خواهرانش، مولودآغا، فاطمه، آغازاده خانم و برادرانش، مرتضی، نورالدین و نزدیکان دیگر، مادر را در قبرستان خمین به خاک سپردند. نوزده ساله بود که برای ادامۀ تحصیل در حوزۀ علمیه، رهسپار اراک شد. زمستان سال 1299 بود و هوا سرد و برفی. در آنجا، «منطق» را نزد «آقا شیخ محمد گلپایگانی» و «شرح لمعه» را نزد «آقا عباس اراکی» آموخت. در روزهای بهاری سال 1300 برای آموختن بیشتر و عمیقتر علوم دینی به شهر قم مهاجرت کرد. آنروزها، حوزۀ علمیه قم با حضور «آیتالله حاج شیخ عبدالکریم حائری» شور و هیجان دیگری داشت.
حاجآقا روحالله در قم، دورۀ سطح را اندکی نزد «حاج سیّدمحمد خوانساری» و بیشتر آن را نزد «آقا میرزاعلی یثربی» گذراند. دورۀ درس خارج را نزد «آیتالله حاج شیخعبدالکریم حائری» خواند و فلسفه و ریاضیات (هیئت و حساب) را نزد «سیّدابوالحسن قزوینی» و «آقا میرزاعلیاکبر یزدی» طی کرد. علوم عرفانی و معنوی را پای درس «آیتالله آقا میرزاعلی شاهآبادی» و «آقا میرزاجوادآقا ملکیتبریزی» خواند و پس از رحلت «آیتالله حائرییزدی» به محضر «آیتالله بروجردی» رسید. سال 1308، سال ازدواج حاجآقا روحالله با «خدیجه»، دختر آیتالله حاجمیرزامحمد ثقفی بود. یک سال بعد مصطفی به دنیا آمد. بعدها دخترانش، صدیقه، فریده و فهیمه چشم به جهان گشودند و در سال 1324، دومین پسرش، احمد به دنیا آمد.
حاجآقا روحالله هر روز برای تدریس به مسجد میرفت. در همان روزها، کتاب «اسرار هزار ساله» چاپ شد. در آن کتاب، عقاید مسلمانان نقد شده بود. او چند روز، درس خود را تعطیل کرد و شبانهروز مشغول نوشتن شد. کتاب «کشفالاسرار» را در پاسخ به آن کتاب نگاشت. حاجآقا روحالله در آبان 1341، تلگرافی به نخستوزیر وقت فرستاد و به تصویب لایحۀ «انجمنهای ایالتی و ولایتی» اعتراض کرد. در بهمن همان سال نیز رفراندم فرمایشی شاه را تحریم نمود. در بهار 1342، مأموران ساواک به خانهاش آمدند و نامۀ تهدیدآمیزی به او دادند. اعتنا نکرد و در دومین روز فروردین ـ که مصادف با شهادت امام صادق(ع) بود ـ عزای عمومی اعلام کرد. در خانهاش، مجلس عزاداری برپا شد.
غروب آن روز، مأموران رژیم پهلوی به مدرسۀ فیضیه هجوم بردند و طلبههای زیادی را زخمی کردند و عدهای را کشتند. در سیزدهم خرداد 1342، مصادف با روز عاشورا، در مدرسۀ فیضیه در حالی که جمعیت موج میزد، سخنرانی کرد و شاه را «بدبخت» و «بیچاره» خطاب نمود. نیمههای شب 15 خرداد، مأموران ساواک، او را دستگیر کردند و پنهانی به تهران آوردند. او را به «باشگاه افسران تهران» بردند و سپس به «زندان قصر». پس از 19 روز، در پادگان «عشرتآباد»، در سلول زندانی کردند. پس از چند ماه، از چهارم مرداد 1342، در «قیطریه» در خانهای، او را زیر نظر گرفتند. هجدهمین روز بهار 1343، حاجآقا روحالله پس از هشت ماه، در میان استقبال گرم مردم قم به آن شهر بازگشت. روز چهارم آبان همان سال، حاجآقا روحالله دربارۀ طرح «کاپیتولاسیون» سخنرانی کرد. به زودی نوار سخنرانی، در سراسر ایران پخش شد و صدای اعتراض مردم، از همهجا برخاست.
مأموران ساواک، سحرگاه سیزدهم آبان 1343، شبانه حاجآقا روحالله را دستگیر کردند و مستقیم به فرودگاه مهرآباد تهران بردند و با هواپیمای نظامی به شهر «آنکارا» در ترکیه تبعید کردند. او 11 ماه در ترکیه ماند. دو ماه نخست را تنها بود، ولی با آمدن مصطفی ـ که او نیز تبعید شده بود ـ از تنهایی درآمد. حاجآقا روحالله، نگارش کتاب «تحریرالوسیله» را از همانجا شروع کرد. در 13 مهر 1343 از ترکیه به عراق تبعید شد. پس از ورود به بغداد، به زیارت مرقد امامان، در کاظمین، سامرا و کربلا رفت و سپس عازم نجف شد. سیزده سال در نجف ماند و به تدریس «خارج فقه» در مسجد شیخ انصاری پرداخت. در شب پاییزی اول آبان 1356، فرزند بزرگش، مصطفی، به شهادت رسید. مصطفی در نماز صبح، در حالی که به سجده رفته بود، چشم از جهان فرو بست. فردای آن روز، جنازۀ مصطفی را به خاک سپردند.
روز دوم مهر 1357، خانۀ حاجآقا روحالله به محاصرۀ مأموران رژیم عراق درآمد. چند روز قبل، در دیدار وزیران خارجه عراق و ایران در نیویورک (آمریکا)، تصمیم به اخراجِ حاجآقا روحالله از عراق گرفته شد. سحرگاه 12 مهر، او همراه با فرزندش، احمد، به سوی مرز کشور کویت رفتند. دولت کویت، اجازۀ ورود نداد. آنها به بصره بازگشتند و عصر همان روز، با هواپیما به بغداد رفتند. حاجآقا روحالله با پسرش مشورت کرد. او کشور فرانسه را پیشنهاد نمود. فردا صبح، هواپیما از باند فرودگاه بغداد به هوا برخاست و پس از توقف کوتاهی در «ژنو»، در 14 مهرماه در فرودگاه پاریس به زمین نشست. در همان روز اول، دولت فرانسه از او خواست تا از فعالیتهای سیاسی خودداری کند.
دو روز بعد، حاجآقا روحالله و چند نفر از یارانش، به خانۀ یکی از ایرانیان مقیم فرانسه، در دهکدۀ نوفللوشاتو در اطراف پاریس رفتند. آنروزها در ایران حوادث مهمی اتفاق میافتاد: محمدرضا پهلوی، «جمشید آموزگار» را به جای «هویدا» به نخستوزیری نصب کرد. پس از او «جعفر شریفامامی» زمام کار را با شعار «دولت آشتی ملی» به دست گرفت. دولت شریف امامی، دو ماه بیشتر دوام نیافت. شاه، ریاست کابینه را به دولت نظامی «ازهاری» سپرد. کشتارها بیشتر شد و قیام مردم، پرشورتر. تا این که «شاپور بختیار» از سران جبهۀ ملی، زمام نخستوزیری را بر عهده گرفت.
امام خمینی رضوانالله تعالی علیه در مهرماه 1357 «شورای انقلاب» را تشکیل داد. محمدرضا پهلوی پس از تشکیل «شورای سلطنت» و دریافت رأی اعتماد برای کابینۀ بختیار، در 26 دی ماه از ایران فراری شد. امام در شب دوازدهم بهمن 1357 در حالی که باران نمنم میبارید، سوار بر هواپیما از فرودگاه پاریس به سوی تهران پرواز کرد. روز12 بهمن، یکی از پرشکوهترین روزهای تاریخ ایران بود. امام پس از 14 سال دوری از وطن، به ایران بازگشت. او سوار بر ماشین از بین امواج خروشان مردم از میدان آزادی، خیابان انقلاب اسلامی و ... گذشت تا به «بهشت زهرا» رسید.
در 15 بهمن، «مهندس مهدی بازرگان» را به عنوان رئیس دولت موقت برگزید. در همین روزها، کارکنان نیروی هوایی در محل اقامت امام با او بیعت کردند. بیستم بهمن، همافران در مهمترین پایگاه هوایی تهران شورش کردند. روز 21 بهمن، رژیم پهلوی از ساعت چهار بعد از ظهر، حکومت نظامی اعلام کرد. مردم به فرمان امام به خیابانها آمدند و حکومت نظامی شکست خورد. فردای آن روز، انقلاب اسلامی ایران پیروز شد و رژیم پهلوی سقوط کرد.
در دهم اسفند همان سال، امام پس از سالها، به شهر قم بازگشت؛ اما به دلیل بیماری و نیاز به امکانات درمانی بیشتر، در 27 اردیبهشت 1359 به تهران بازگشت.
در 31 شهریور 1359، ارتش عراق به دستور صدام و با تشویق آمریکا، به ایران حمله کرد. مردم ایران، هشت سال مردانه مقاومت کردند. در روز 29 تیر 1367، قطعنامۀ شواری امنیت با قبول رسمی ایران، خاتمۀ جنگ را اعلام کرد.
امام در 11 دی 1367 نامهای به «گورباچف»، صدر هیئت رئیسۀ اتحاد جماهیر شوروی سابق، نوشت و او را به مطالعه در بارۀ اسلام دعوت کرد. در 25 بهمن همان سال، پس از چاپ کتاب کفرآمیز «آیات شیطانی»، امام، حکم ارتداد و اعدامِ «سلمان رشدی» را صادر کرد. امام خمینی رضوانالله تعالی علیه در روز غمانگیز 14 خرداد 1368، پس از 87 سال بندگیِ خالصانۀ خدا و مبارزۀ بیامان با دشمنان اسلام، برای همیشه چشم از جهانِ مادی فرو بست. بیتردید، او را باید بزرگترین روحانی مبارز و انقلابی قرن بیستم دانست؛ چرا که جریان تاریخ معاصر ایران و منطقه و بلکه تاریخ سیاسی جهان را تغییر داد. جالب این است علاوه بر شخصیت سیاسی و اجتماعی، وی دارای شخصیت علمی، عرفانی و ادبی خاصی است. دهها جلد کتاب ارزنده در مباحث اخلاقی، عرفانی، فقهی، اصولی و ... به زبان فارسی و عربی، تا کنون از وی منتشر شده است. و نیز «دیوان اشعار» ایشان، که بیانگر روح لطیف و باریکبین و ذوق ادبی اوست. بهشت سبز برین، گوارای وجودش باد!
خاطرهها
شبستان مسجد
سالهای جوانی روحالله بود. در یکی از تابستانها، او در تهران بود و هرشب در مسجد جامع، در نماز جماعت «آیتالله سیّدابوالحسن رفیعیقزوینی» شرکت میکرد. امام جماعت، منظم نبود. شبی که مثل شبهای گذشته دیر کرده بود، روحالله برخاست و مؤدبانه رو به نمازگزاران گفت: «بیایید به آقا بگوییم تا مرتب بیاید. این جوری وقت مردم تلف میشود». لحظاتی بعد، امام جماعت آمد و صدای گرم صلوات در شبستان پیچید. پس از نماز، مردی که در صف نخست نشسته بود، به امام جماعت گفت: «آقا! یک سیّدجوان به مردم گفت که به شما بگوییم تا مرتب بیایید». آیتالله رفیعی پرسید: «آن سیّد کیست؟» مرد با دست به روحالله اشاره کرد. امام جماعت گفت: «ایشان حاجآقا روحالله هستند. مردی بسیار فاضل و وارسته و با تقوا و منظم. حق با ایشان است. اگر از فردا شب دیر آمدم از ایشان بخواهید تا به جای من نماز بخوانند».
آب سرد حوض
نیمه شب بود و هوا سرد و برفی. روحاللهِ جوان، نیمههای شب از مدرسۀ «دارالشفا» به مدرسۀ «فیضیه» میرفت. سپس با سنگی، یخ حوض مدرسه را میشکست و با آب سرد وضو میگرفت. در تاریکی شب، در مَدرَس مدرسه در زیر نور ضعیف فانوس، به نماز شب میایستاد. چند ساعت بعد، به مسجد «بالاسر» میرفت و در نماز جماعت «حاجآقا میرزا جوادآقا ملکی تبریزی»، استاد عرفان و اخلاقش، شرکت میکرد.
ماه رمضان در محلّات
تابستان سال 1325 بود. حاجآقا روحالله در ماه رمضان به شهر «محلات» رفته بود. علما به او پیشنهاد کردند تا در مسجدی حضور یابد و برای مردم سخنرانی کند. حاجآقا روحالله نپذیرفت. چند روز بعد، بار دیگر آنها به نزدش آمدند. به ناچار پذیرفت. جلسه هر روز ساعت 5 بعداز ظهر در مسجدی در مرکز شهر بر پا میشد. او پای ستونی روی زمین مینشست و عدهای در اطرافش حلقه میزدند. کمکم علمای شهر هم، پای جلسهاش حاضر شدند. روزی رو به علما کرد و گفت: «اگر شما بخواهید بیایید، من جلسه را تعطیل میکنم. مقام و احترام شما باید در این شهر حفظ شود».
با همسفران
تابستان بود و سالهای جوانی روحالله. او با چند نفر از دوستان به شهر مشهد رفته بود. آنها خانۀ کوچکی را اجاره کردند. یک روز بعد از ظهر که هوا خنکتر بود، به حرم رفتند، زیارتنامه خواندند و اشک ریختند. روحالله زودتر از همه برگشت. چای دم کرد و فرش کوچکی را در ایوان اتاق پهن نمود و منتظر همسفرانش نشست. آنها که برگشتند، خجالتزده شدند و گفتند: ـ چرا زیارت و دعایت را کوتاه کردی؟ ـ راضی به زحمت نبودیم. روحالله با تبسم گفت: «من ثواب این کارها را کمتر از زیارت و دعا نمیدانم».
اشک شوق
حاجآقا روحالله در میانسالی در حوزۀ علمیه قم، درس «اسفار» میداد. زمستان بود و باد سوزناکی میوزید. یکی از شاگردانش، بیماری «حصبه» گرفته و رنجور و زمینگیر شده بود. کمتر کسی به عیادتش میآمد. یک روز عصر، حاجآقا روحالله به حجرۀ آن طلبه رفت. هم حجرهای او، از دیدن حاجآقا روحالله، زبانش بند آمده بود. حاجآقا روحالله کنار بستر طلبۀ بیمار نشست. دستش را با مهربانی گرفت و احوالش را پرسید. طلبه خواست بلند شود. او نگذاشت. دستش را روی سینۀ او گذاشت و گفت: «شما بخوابید و راحت باشید». اشک شوق در چشمان طلبهها نشسته بود.
در زیر مهتاب
صدای نماز شبِ حاجآقا روحالله به آرامی شنیده میشد. صدیقه، دختر حاجآقا، نیمههای شب با زمزمۀ مناجات پدر برمیخاست و در زیر مهتاب، به صورت پدر نگاه میکرد. آنها تابستانها روی پشتبام میخوابیدند. حاجآقا روحالله پیش از نماز، عطر میزد، ریش خود را شانه میکرد و سپس با تواضع رو به قبله میایستاد. صدیقه میدید که در هنگام خواندن ذکر قنوت، قطرههای اشک بر روی گونههای پدر میغلتید.
خواب مصطفی
یک شب، حاجآقا روحالله با فرزند بزرگش، مصطفی، مهمان یکی از دوستان بودند. بیرون خانه، هوا سرد بود. آنها زیرکرسی نشسته بودند. یکی از حاضرین به مصطفی گفت: «آقا مصطفی! شنیدهام خواب عجیبی دیدهای. برای حاجآقا تعریف کردهای؟» مصطفی به پدر نگاه کرد و گفت: «نه، تعریف نکردهام». مرد گفت: «خب، تعریف کن تا ایشان هم بشنوند». مصطفی گفت: «چند شب پیش، خواب دیدم در مجلسی هستم که بیشتر دانشمندان در آنجا بودند: فارابی، ابنسینا، بیرونی، فخر رازی، ملاصدرا، حاج ملاهادی سبزواری و .... مجلس بسیار بزرگی بود». حاجآقا روحالله با کنجکاوی پرسید: «خب، بعد چی شد؟» مصطفی ادامه داد: «در این وقت دیدم که شما وارد مجلس شدید. همۀ دانشمندان برخاستند و به استقبالتان آمدند و شما را در بالای مجلس نشاندند». حاجآقا روحالله با لحن جدی پرسید: «تو این خواب دیدی؟» مصطفی گفت: «بله». حاجآقا روحالله گفت: «تو بیخود چنین خوابی دیدی». با این حرف، همه خندیدند و صورت مصطفی سرخ شد.
سفرۀ غذا
بهار بود. دختر، سفرۀ غذا را پهن کرد. حاجآقا روحالله کنار سفره نشست. یکی دیگر از دخترها، عذا را توی بشقابها ریخت. بچهها گرسنه بودند. حاجآقا از دخترانش پرسید: «چرا خانم نیامدند؟» سپس صدا زد: «خانم! چرا نمیآیید؟» صدای مادر از آشپزخانه آمد: «آقا! شما غذایتان را بخورید، من الآن میآیم». ولی حاجآقا روحالله دست به غذا نبرد و منتظر همسرش ماند.
عبای تمیز
روزهای بارانی و برفی بود. حاجآقا روحالله با این که سعی میکرد با احتیاط قدم بردارد، ولی باز هم تکههای کوچک گِل پشت عبایش مینشست. هرشب که از راه میرسید، دخترش، فریده، زودتر از همه، میدوید، عبا را از شانۀ پدر میگرفت و جلوی بخاری پهن میکرد. منتظر میماند تا خشک شود و بعد مشغول تمیز کردن عبای پدر میشد. میدانست که هیچ روحانی در قم، به تمیزی پدرش نیست.
به سمت حرم
شب جمعه بود. حاجآقا روحالله به سمت حرم حضرت معصومه(س) میرفت. با عمامۀ مشکی، عبا و نعلین تمیز و قدمهای باوقار. در همان لحظه چند نفر از طلبهها از راه رسیدند. سلام کردند و پشت سرِ حاجآقا به راه افتادند. او ایستاد و مؤدبانه پرسید: «آقایان، فرمایشی دارند؟» یکی از طلبهها گفت: «نه، عرضی نداریم. فقط دوست داریم که همراه شما باشیم». حاجآقا روحالله با مهربانی گفت: «من از این کارتان، تشکر میکنم. ولی شما طلبۀ محترم هستید، من دوست ندارم که شخصیت شما، از دنبالِ من حرکت کردن، کوچک شود. شما برای خودتان بروید، من هم برای خودم میروم!»
پیر مرد
ظهر بود. خانم، سفره را پهن کرده بود. بچهها گرسنه بودند، ولی میدانستند تا خانم نیاید، پدر، دست به غذا نمیبَرد. خانم آمد و پارچ آب را وسط سفره گذاشت. سپس بشقابها را برداشت و غذا را کشید. در همان وقت، صدای در حیاط آمد. حاجآقا روحالله بلند شد و بیرون رفت. لحظاتی بعد، صدای «یاالله یاالله» پیرمردی را از حیاط شنیدند. خانم، چادرش را روی سرش مرتب کرد. پیرمرد، گونی کودی را برای باغچۀ حیاط آورده بود. پدر به اتاق آمد و با مهربانی گفت: «این پیرمرد ناهار نخورده». غذای قابلمه در ظرفها خالی شده بود. حاجآقا ظرفِ غذایش را برداشت و کمی از آن را در بشقابی که در دست داشت، خالی کرد. خانم و بچهها نیز مقداری از غذایشان را در آن ظرف ریختند. حاجآقا روحالله، بشقاب غذا را با مقداری نان و یک لیوان آب در سینی گذاشت و به حیاط برد.
جعبۀ شیرینی
سالهای تبعید امام در عراق بود. او در سال، چندبار به زیارت امام حسین(ع) در کربلا میرفت. روزی پس از خواندن زیارتنامه و نماز، نشسته بود. در کنارش، مردی که در حال خواندنِ نماز بود، همراه با پسر کوچکش نشسته بودند. در همان حال، مردی یک جعبۀ شیرینی را جلوی امام گرفت. او شیرینی برداشت و تشکر کرد. مردی که شیرینی پخش میکرد، آن کودک را ندید و گذشت. امام که چنین دید، شیرینیاش را به آن کودک داد. تبسم شیرینی روی لبهای کودک نشست.
پشتبام
سالهای تبعید امام در شهر نجف اشرف بود. یک شب، دولت عراق، دستور حکومت نظامی داده بود. هیچکس حق نداشت از خانه بیرون برود. امام هر شب، برای زیارت به حرم امام علی(ع) میرفت؛ زمستانها ساعت 30/8 و تابستانها ساعت 30/10. هیچ وقت برنامهاش به هم نمیخورد. آن شب، فرزندش، مصطفی، پدر را ندید. رو به مادر کرد و پرسید: «آقا به حَرَم رفت؟ امشب حکومت نظامی است». همه جا را گشت، ولی از پدر خبری نبود. مصطفی گفت: «شاید به پشت بام رفته باشد». همراه با مادر از پلههای باریک بالا رفتند. امام غرق در نور شیری ماه، رو به گنبد امام علی(ع) ایستاده بود و با صدای محزون، زیارتنامه میخواند.
گلیم در بیرونی
خانۀ امام در شهر نجف، اتاقی بود که او شبها به آنجا میرفت. در اتاق به اندازۀ کافی، قالی نبود. زیلوهای کهنه و نخنمایی را پهن کرده بودند. گاهی شبها، نماز جماعت برگزار میشد. جا تنگ بود و فرش هم کافی نبود. یکی از شاگردانِ امام گفت: «آقا! اجازه بدهید برای بیرونی فرش تهیه کنیم». امام گفت: «آن طرف هست». مرد گفت: «با اینجا جور در نمیآید». گفت: «مگر اینجا خانۀ صدراعظم است؟» گفت: «بالاتر از خانۀ صدراعظم. خانۀ نایب امام زمان(عج) است». امام آهی کشید و گفت: «امام زمان(عج) خودش معلوم نیست در منزلش چی افتاده است».
کاغذ کوچک
روزی در شهر نجف، یکی از شاگردان امام ـ که مسئول امورمالی و دیگر کارهای خانهاش بود ـ پشت یک پاکت، چیزی نوشت و آن را به دست ایشان داد. عصر همان روز، او آن نوشته را خواند. نوشته، چند جمله بیشتر نبود. روی کاغذ کوچکی، پاسخ نامۀ شاگردش را نوشت و سپس زیر آن، یادداشت کرد: «شما در این کاغذ کوچک هم میتوانستید بنویسید».
کفشها
صفهای نماز جماعت در بیرون خانۀ امام در شهر نجف تشکیل شده بود. امام به آرامی از اتاق خود خارج شد تا وارد بیرونی شود. دهها جفت کفش، جلوی در اتاق انباشته شده بود. نمیشد از بین کفشها رد شد. عدهای با بیتفاوتی، روی کفشها پا میگذاشتند و رد میشدند. امام ایستاد و با ناراحتی گفت: «این کفشها را مرتب کنید. پا گذاشتن روی کفشها تجاوز به مال دیگران است». کفشها را مرتب کردند. راه باریکی باز شد و امام از همان مسیر، وارد اتاق بیرونی گردید.
مگر قرار نبود
امام مانند هر شب برای زیارت به حرم امام علی(ع) رفته بود. پیرمردی که اهل «شوشتر» بود، به او نزدیک شد و از مشکلات زندگیاش گفت و درخواست کمک کرد. امام به یکی از شاگردانش که در همان نزدیکی بود، گفت: «فردا صبح ساعت 9، موضوع این پیرمرد را به یادم بیاندازید». فردا صبح، شاگردِ امام به سوی خانۀ استاد به راه افتاد. چندبار در ذهنش مرور کرد که باید ساعت 9، موضوع آن پیرمرد را به ایشان بگویم. ولی تا به نزدیکی خانۀ امام رسید، جمعیت سیاهپوشی را دید که با صدای بلند گریه میکردند. فرزند بزرگ امام، مصطفی، از دنیا رفته بود. او همه چیز را فراموش کرد. امام در گوشهای نشسته بود و قرآن میخواند. ناگهان متوجه شد امام او را کار دارد. جلوتر رفت و تسلیت گفت. امام گفت: «الآن ساعت 9 و 10 دقیقه است. مگر قرار نبود ساعت 9 موضوع آن پیرمرد را به من یادآوری کنی؟» مرد در حالتی که گریه میکرد، شکسته شکسته گفت: «آقا ... آخر ... الآن وقت ....». امام گفت: «بلند شو همراه من بیا». به سوی اتاق رفتند. امام پاکتی را که مقداری پول در آن بود، به دستش داد و گفت: «همین الآن به خانۀ پیرمرد میروی و این پاکت را به او میدهی!»
میز کوچک مطالعه
مصطفی از دنیا رفته بود. صدای قرآن از خانۀ امام شنیده میشد. نزدیکان با چشمان خیس، جنازۀ مصطفی را به خاک سپردند. نزدیک ظهر، امام به حیاط آمد. وضو گرفت. مثل هر روز، عمامه به سر گذاشت. عبایش را بر دوش انداخت و برای نماز جماعت به سوی مسجد رفت. بعداز ظهر نیز به سراغ کتابهایش رفت. پشت میز مطالعه نشست. عینک بر چشم زد و در سکوت، 70 صفحه مطالعه کرد. او دریای آرامش بود. در همان روزها، «حاجآقا کوثری» به خانۀ امام آمد تا روضه بخواند. او درگذشت مصطفی را تسلیت گفت. همه گریه کردند، ولی امام، آرام و متین نشسته بود. غم در چشمانش موج میزد. روضهخوان گفت: «آهِ صاحب درد را باشد اثر. آقا! شما حال از سوزِ دل امام حسین بخوبی آگاه شدهاید. وقتی که بر بالین جوانش، حضرت علیاکبر آمد و فرمود ...». تا نام امام حسین(ع) آمد، شانههای امام از گریه لرزید. اشک مثل چشمه از دیدگانش جوشید. امام دستمال سفید را روی چشمانش گرفت.
قدمهای آرام
در «نوفللوشاتو» وسط حیاط، چادر برزنتی بزرگی برای خواندن نماز جماعت آماده کردند. امام با شنیدن صدای اذان، کفشهایش را پا میکرد و به آن چادر میرفت. آن روزها، هوا بارانی بود. هنگامی که میخواست به نماز برود، کفشهایش گِلی میشد. روزی متوجه شد یکی از نزدیکان، کفشهایش را با دستمال پاک میکند. از او تشکر کرد و فردای آن روز، چنان آرام قدم برمیداشت تا کفشهایش اصلاً گلی و کثیف نشود. پدر مهربان امام همراه با فرزندش احمد و چند نفر از یارانش، به کشور فرانسه آمده بود. آنها به خانهای در منطقۀ «نوفل لوشاتو» در حومۀ پاریس رفتند. امام، نیمههای شب برای نماز شب بر میخاست. بایستی از اتاقی که یارانش در آنجا میخوابیدند، رد میشد تا وضو بگیرد. گاهی شبها، پنجره باز میماند. هوای نوفللوشاتو سرد شده بود. او پنجره را میبست. روی تکتک همراهانش، روانداز را مرتب میکرد. سپس وضو میگرفت و در گوشهای نماز میخواند.
ظرفهای غذا
در «نوفللوشاتو»، روزی میهمانان زیادی به خانۀ امام آمدند. دو نفر از خانمهایی که در آنجا بودند، پس از ناهار، مشغول شستن ظرفها در آشپزخانه بودند. ناگهان صدایی را شنیدند. نگران شدند. در را باز کردند. دیدند امام است و آستینهایش را بالا زده است. یکی از آنها پرسید: «آقا! آمدهاید وضو بگیرید؟» امام گفت: «نه، آمدهام کمک کنم. یک کاری هم به من بدهید. امروز ظرف خیلی زیاد است و شما هم دست تنها هستید».
قانون
یاران برای تهیۀ غذای شب عاشورا، گوسفندی را ذبح کردند. امام شبها، غذای سادهای مثل نان و پنیر و گردو یا میوه میخورد. فقط ظهرها، معمولاً مقداری آبگوشت بار میگذاشتند. وقتی او فهمید که آنها گوسفندی را بر خلاف قانون کشور فرانسه ـ که باید هر گوسفندی فقط در کشتارگاه ذبح شود ـ ذبح کردهاند، گفت: «چون تخلف از قانون فرانسه شده، من از این گوشت نمیخورم!»
پرتقالهای ارزان
آن روز، وقتی امام به آشپزخانه آمد، چشمش به پرتقالها افتاد. از کسی که پرتقالها را خریده بود، پرسید: «این همه پرتقال را برای چه خریدهاید؟» او گفت: «پرتقالهای خوب و ارزانی بود. برای چند روز گرفتهام». امام گفت: «لطفاً ببرید و اضافۀ اینها را پس بدهید. ما که این همه نیاز نداریم». او گفت: «پرتقالهای خوب و ارزانی است». امام گفت: «میدانم، ولی شما دو گناه کردید: اول اینکه ما نیاز نداشتیم که این همه پرتقال بخرید و این اسراف است. دوم اینکه ارزان بود. اگر این پرتقالها در مغازه میماند، کسی که نتوانسته پیش از این پرتقال ارزان بخرد، آنها را میخرید». او گفت: «اینجا در فرانسه، خرید و فروش کامپیوتری است و پرتقالها را پس نمیگیرند». امام گفت: «پس پوست پرتقالها را بکنید و آن را پرپر کنید و نگه دارید تا شب که دوستان برای نماز آمدند، بین آنها پخش کنید تا همه بخورند. شاید اینطوری خدا از سرتقصیر شما بگذرد».
پاکت نامه
هر روز بستهها و پاکتهای زیادی به خانۀ امام در نوفللوشاتو میرسید. «خانم دباغ» چون دورۀ نظامی در لبنان دیده بود، نامهها را بازرسی میکرد که مبادا نامهها انفجاری باشند. امام این موضوع را فهمید و به او گفت: «من راضی نیستم. اگر خطری هست، چرا برای من نباشد و برای شما باشد؟» خانم دباغ گفت: «مردم ایران منتظر شما هستند». امام گفت: «شما هم هشت تا فرزند در ایران دارید که منتظر شما هستند». خانم دباغ گفت: «نگران نباشید. من برای این کار آموزش دیدهام. برایم خطری ندارد». امام گفت: «خب، بیایید و به من هم یاد بدهید که چه طور این نامهها را باز کنم که اگر خطری داشته باشد، برطرف شود».
خبرنگاران
دهها خبرنگار خارجی در اطراف خانۀ امام در نوفللوشاتو، دوربین به دست ایستاده بودند. امام که آمد، به سویش آمدند. عکاسها، عکس گرفتند و دوربینها، فیلمبرداری کردند. امام به چند پرسش، پاسخ داد. صدای اذان آمد. امام از جا برخاست و گفت: «وقت فضیلت نمازظهر است». یکی از یاران اصرار کرد و گفت: «آقا! چند دقیقه صبر کنید تا چند نفر دیگر هم سؤال بپرسند». امام گفت: «به هیچ وجه نمیشود».
آسمان پاریس
شب 12 بهمن 1357، آسمان پاریس ابری بود و باران میبارید. هواپیما از فرودگاه برخاست. امام با چند نفر از یاران و نزدیکان، پس از سالها تبعید، به ایران باز میگشت. ساعتی گذشت. نیمه شب بود. امام برای نماز شب به قسمت بالای هواپیما رفت. عبایش را روی کف هواپیما پهن کرد و به نماز ایستاد. در سینۀ همراهانِ امام؛ غوغایی بود، اما در دلِ امام، آرامش موج میزد. بوی خوش عطر امام، در هواپیما به مشام میرسید. محل امن شب 22 بهمن 1357، رژیم پهلوی از ساعت چهار بعداز ظهر حکومت نظامی اعلام کرد. امام فرمان داد تا مردم به خیابانها بیایند. یارانِ امام فکر میکردند که آن شب، نیروهای گارد شاهنشاهی به محل استقرار امام(مدرسۀ رفاه) حمله خواهند کرد و نگران بودند. یکی از نزدیکان گفت: «آقا! امشب مدرسه را ترک کنید به محل امنتری بروید». امام با قاطعیت گفت: «نگران نباشید. چیزی نمیشود». همان شب نیز امام مانند شبهای دیگر، در یکی از اتاقهای مدرسۀ رفاه به نماز شب ایستاد.
کیسۀ بادام
پیرمرد از راه دور آمده بود؛ از «اَرَسباران». کیسۀ بادامی با خود آورده بود تا به امام هدیه کند. نگهبانان اجازۀ ورود و دیدار با امام را نمیدادند. یکی از نزدیکان از آنجا میگذشت. پیرمرد را که دید، ماجرای کیسۀ بادام را شنید. پیرمرد، دست او را گرفت و گفت: «اگر به ملاقات آقا رفتید، به ایشان سلام برسانید و بگویید به من اجازۀ ملاقات نمیدهند». هنگامی که به نزد امام رسید، ماجرای پیرمرد و کیسۀ بادام را تعریف کرد. امام فوری گفت: «بگویید آن پیرمرد بیاید». پیرمرد آمد؛ با چشمان خیس از اشک شوق. خود را در آغوش امام انداخت و آرام گرفت.
مگر من کی هستم
در روزهایی که امام پس از سالها تبعید به قم بازگشته بود، روزی همسرِ شهیدی با دو فرزند خردسالش به خانۀ امام آمدند. او در خانه نبود و به دیدن یکی از دوستانش رفته بود. هوا سرد و کوچهها پر از برف بود. احمد، فرزند امام، جریان را که شنید، از یکی از محافظان خواست تا آنها را به جایی که امام بود، ببرد. ماشین به راه افتاد. هنگامی که امام شنید خانوادۀ شهیدی به دیدنش آمده، از جا برخاست و آنها را به داخل خانه دعوت کرد. آنها با خوشحالی آمدند. امام، کودکانِ شهید را بوسید و خوشآمد گفت. سپس رو به همسر شهید کرد و گفت: «چرا در این هوای سرد زحمت کشیدید؟ مگر من کی هستم؟» زن با چشمان اشکآلود گفت: «آقا! آروزی ما دیدن شماست». امام با اصرار گفت: «اگر مشکلی دارید بفرمائید». زن گفت: «فقط میخواستیم شما را از نزدیک ببینیم». موقع رفتن، امام رو به محافظش کرد و گفت: «شما بروید بخاری ماشین را روشن کنید تا مبادا بچهها سرما بخورند. بعد ایشان را هرکجا میخواستند بروند، برسانید».
سنگِ قبر
استاد امام به قم بازگشته بود و برای خواندن فاتحه بر سر قبر استادش، آیتالله حاج میرزاجوادآقا ملکیتبریزی، به قبرستان «شیخان» رفته بود. هنگامی که از کنار قبرهای شهیدان میگذشت، بغض، راه گلویش را بسته بود. چهرههای پاک و مهربان شهیدان را از پشت شیشۀ قابهای عکس نگاه میکرد و زیر لب فاتحه میخواند. به کنار سنگ قبر استاد رسید. قطرههای اشک روی گونههایش جاری شد. نتوانست بایستد. نشست. مثل زمانی که میخواست نماز بخواند، قسمتی از عمامهاش را باز کرد و با احترام، غبار سنگ قبر را پاک کرد. یاد روزهای پرشور جوانی و کلاسهای پر از معنویت استاد افتاد.
نانوایی
پیرمردی در خانۀ امام در قم، خدمت میکرد و هر روز برای خرید نان به نانوایی محل میرفت. نانوا و مردم او را میشناختند. تا او را میدیدند، با شیفتگی میخواستند تا از امام برایشان تعریف کند. سپس بدون نوبت نانهایش را میخرید و به خانه باز میگشت. روزی امام، او را کنار کشید و گفت: «بابا! شنیدهام وقتی میروی توی صف میایستی، میگویند ایشان در خانۀ آقاست و بینوبت به تو نان میدهند». پیرمرد گفت: «بله، همینطور است». امام گفت: «ولی این کار را نکن. خوب نیست کسی از این خانه برود و بدون نوبت خرید کند. تو باید مانند دیگران در صف بایستی!»
شما در فقه مجتهدید و من در طب
پس از بازگشت امام به قم، ناگهان دچار ناراحتی قلبی شد. پزشک آمد و فشار خون او را گرفت. فشار خون خیلی پایین بود. مشغول درمان شد. ساعتی گذشت و حال امام بهتر شد. خواست از جایش بلند شود که پزشک گفت: «آقا! چرا برخاستید؟» امام گفت: «نماز». پزشک گفت: «آقا! شما در فقه مجتهدید و من در طب. حرکت شما به فتوایِ طبی من، حرام است. خوابیده نماز بخوانید». آن شب، امام نمازش را خوابیده خواند.
پدر بزرگ
روز جمعه بود. منافقان در نماز جمعۀ دانشگاه تهران، بمبگذاری کرده بودند. نوۀ دختری امام هم که باردار بود، به نماز جمعه رفته بود. دخترِ امام با نگرانی منتظر دخترش بود. بالأخره از راه رسید و سلام کرد. مادرش با اخم تشر زد: «تو که باردار بودی چرا رفتی؟» نوۀ امام چیزی نگفت: پدربزرگ جلو آمد و پرسید: «سالم هستی؟» او سرش را به نشانۀ «بله» تکان داد. امام به گرمی دست نوهاش را گرفت و در گوشش گفت: «کار خیلی خوبی کردی که رفتی. خیلی از تو خوشم آمد که به چنین نمازی رفتی».
جنگ است آقا
صدای اذان در کوچههای جماران پیچید. ناگهان زنگ تلفن خانۀ امام به صدا درآمد. یکی از نزدیکان گوشی را برداشت. استاندار خوزستان بود. از پشت تلفن گفت: «خرمشهر سقوط کرد و آبادان هم در خطر سقوط است. این خبر را به آقا برسانید و پاسخش را بگیرید و به من بگویید». مرد ترسید. با عجله به نزد امام رفت. امام که آمادۀ خواندن نماز ظهر بود و زیرلب اقامه میگفت، با دیدن چهرۀ نگران مرد، پرسید: «چه خبر شده؟» مرد آنچه را شنیده بود، تعریف کرد. امام با همان آرامش همیشگی گفت: «به ایشان بگویید جنگ است آقا!» و سپس به آرامی دستهایش را بالا برد و «الله اکبر» گفت. ملاقات یکی از مسئولان بلند مرتبه، برای دادن گزارش به نزد امام آمد. پدرِ پیرش نیز همراه او بود. تا کنار امام رسید، پدرش را معرفی کرد. امام با مهربانی گفت: «اگر این آقا پدر شماست، پس چرا جلوتر از او وارد اتاق شدید؟» مرد از خجالت سرش را پایین گرفت.
نگین انگشتر
امام، نگین انگشترش را گم کرده بود. به نزدیکان و کارکنانِ بیتِ در جماران گفت: «هرکس آن را پیدا کند به او هدیهای میدهم». «رُباب خانم» کارهای آشپزخانه را انجام میداد. او چهارده صلوات به نام چهارده معصوم(ع) نذر کرد تا نگین انگشتر را پیدا کند. روزی نگین انگشتری را در آشپزخانه پیدا کرد. خوشحال شد. نگین را گوشۀ سینی گذاشت و به نزد امام برد. امام، نگین را که دید، لبخند زد و تشکر کرد. رباب خانم از شادی او شاد شد. خواست از اتاق بیرون برود که امام صدایش کرد: «چرا رفتی؟ مگر قرار نبود هدیه بدهم». او گفت: «آقا! من هدیه نمیخواهم. همین که شما شاد شدید برایم کافی است». امام گفت: «نه، باید هدیهات را بگیری». آمدهام حال شما را بپرسم روزی «کبری خانم» که همراه با رباب خانم در آشپزخانه کار میکرد، مریض شد. امام نیز شنیده بود. ربابخانم مشغول شُستن ظرفها بود که صدای پایی را شنید. برگشت و امام را دید. دستپاچه شد و گفت: «آقا! کاری داشتید؟» امام گفت: «آمدهام حالِ کبریخانم را بپرسم». رباب خانم گفت: «او خواب است». امام با دلسوزی گفت: «بیدارش نکن، فقط حتماً پیش دکتر ببرید و به او برسید». رباب خانم گفت: «چشم آقا!» درخت خرمالو در حیاط خانۀ امام در جماران، درخت خرمالویی بود. «حاجعیسی» در خانۀ امام خدمت میکرد. روزی خرمالوها را چید و بین افراد خانه پخش کرد. امام پرسید: «به باغبان هم خرمالو دادهای؟» حاجعیسی، باغبان را فراموش کرده بود. خرمالویی باقینمانده بود و باید از درخت میچید. نردبانی آورد و از پلههای لرزان آن بالا رفت. خرمالوها در شاخههای بالایی بود. به زحمت دستش میرسید. ناگهان نردبان لغزید و او روی زمین افتاد. دست و پایش زخمی شد. همۀ بدنش درد میکرد. او باید استراحت میکرد. مدتی بعد که حالش بهتر شد، امام را دید. امام حالش را پرسید و گفت: «برایت خیلی دعا کردم».
پناهگاه
سالهای دفاع مقدس بود. صدای گلولههای ضدهوایی در تهران شنیده میشد. پناهگاهی در نزدیکی خانۀ امام ساخته بودند، ولی او به آنجا نمیرفت. آن روز بعدازظهر، هفت ـ هشت موشک به اطراف جماران خورد. فرزند امام، احمد، به نزد پدر رفت و دید مطالعه میکند. با التماس گفت: «اگر موشکی به اینجا بخورد و شما طوری بشوید». امام به چهرۀ نگران احمد نگاه کرد و گفت: «من وقتی میتوانم به مردم خدمت کنم که زندگیام مثل آنها باشد. مگر همۀ مردم پناهگاه دارند. اگر مردم طوریشان بشود، بگذار به بنده هم بشود». احمد نا امید شد و پرسید: «پس تا کی میخواهید اینجا بنشینید؟» امام با دست به پیشانیاش اشاره کرد و گفت: «تا وقتی که موشک به اینجا بخورد».
مادرِ شهید
«طوبا» مادر شهید بود. از اهواز به تهران آمد تا امام را در جماران از نزدیک ببیند؛ ولی به او اجازه ندادند و گفتند: «باید بروی بنیاد شهید تهران و با بقیۀ خانوادههای شهیدان که هر هفته به دیدار آقا میآیند بیایی». طوبا جایی را نمیشناخت. با اتوبوس به اهواز بازگشت. نامهای برای امام نوشت و فرستاد. در نامه چنین آمده بود: «ای امام عزیز! من مادر شهیدی هستم. آمدم تهران به دیدار شما. آمدم تهران تا به شما بگویم که خون پسرم فدای زنده ماندن اسلام شد. آمدم اما نتوانستم شما را ببینم و به اهواز برگشتم ...». چند روز بعد، نامه به دست امام رسید. نامه را که خواند، چشمانش خیس شد. در پایین نامه نوشت: «تا این مادر شهید را نبینم با کسی ملاقات نمیکنم. روحالله الموسوی الخمینی». همان روز طوبا را به تهران آوردند تا امام را از نزدیک ملاقات کند.
غنچهها
امام هرروز نیم ساعت در حیاط قدم میزد. گاهی عروسش، فاطمه، نیز همراه او بود. امام به کنار باغچه که میرسید، غنچهها را به او نشان میداد و میگفت: «فاطمه! فکر میکنی این غنچه چند روزه است؟» فاطمه میگفت: «آقا! نمیدانم». امام میگفت: «اما من میدانم. دو روز و نصف است که این غنچه باز شده است. من هر روز به دیدنش میآیم، به آن نگاه میکنم و میبینم چقدر تغییر کرده است». آب وضو روزی یکی از دوستانِ نوۀ امام از او خواهش کرد و گفت: «اگر میتوانی برای شفای یک بیمار، کمی از آب وضوی آقا برایم بیاور». او پذیرفت. روزی که در خانۀ پدربزرگ بود، کاسهای را زیر دستش گذاشت تا قطرهای آب وضو در آن بریزد. وقتی وضو تمام شد، نوۀ امام آن قطرههایی را که در کاسه بود، نگاه کرد. آب به اندازۀ یک شیشۀ کوچک بود. او بارها از زبانِ پدربزرگ شنیده بود: «آب را نباید هدر داد».
پارچۀ نماز
روزی نامهای به دست امام رسید. عینک به چشم زد و نامه را خواند: «بسمهتعالی خدمت پدر عزیز و برزگوار و مهربان! بعد از سلام و ارادت؛ رسم است بزرگتر، به کوچکتر هدیه میدهد .... اگر میلِ آن پدر مهربان به آن قرار گرفت که فرزندِ کوچک خود را مورد رحمت قرار دهید، لطف فرمایید و یکی از عباهای کهنۀ خویش را که سالها با آن نماز گزاردهاید، مرحمت فرمایید تا انشاءالله من نیز با آن سالها نماز بگزارم ....». امام بلند شد و از روی تاقچه، پارچۀ سفیدی را که به جای سجاده از آن استفاده میکرد برداشت و به یکی از مسئولان دفترش داد و گفت: «من عبایی که با آن نماز بسیار خوانده باشم، ندارم، ولی این پارچه را برای او بفرستید. من در آن زیاد نماز خواندهام».
وقت مطالعه
نوۀ امام دانشجو بود و بایستی برای امتحانات آخر ترم، هر روز از قم به تهران میآمد. همان روز نخست، دلش هوای دیدن پدربزرگ را کرده بود. به جماران آمد و به اتاق امام رفت. بیرون از اتاق، در حیاط بچهها با توپ بازی میکردند. امام پشت میز کوچکش نشسته و سرگرمِ نوشتن مطالب بود. مثل همیشه، لباس سفید تمیزی به تن داشت و عرقچین به سر. بوی گل یاس میداد. نوهاش سلام کرد. پدربزرگ از پشت عینک نگاهش کرد. جواب سلام را با گرمی و صمیمت داد. کنار امام نشست. پدربزرگ دستش را دور بازوی نوهاش انداخت و پیشانیاش را بوسید. او گفت: «دعا کنید که امتحانها را خوب بدهم». امام گفت: «دخترم! هر روز بیا توی اتاق من. اینجا سروصدای بچهها مزاحم مطالعهات نمیشود». او گفت: «آقاجان! میترسم حواس شما را پرت کنم». امام گفت: «نه، مطمئن باش حواسم را پرت نمیکنی». همانجا مشغول درس خواندن شد. اتاق ساکت بود. نفهمید کی پدربزرگ از اتاق بیرون رفت و با یک سینی چای برگشت. چای را جلوی نوهاش گذاشت. دختر از خجالت سرخ شد. با دستپاچگی گفت: «آقا جان! چرا زحمت کشیدید؟ خودم این کار را میکردم». لبخند شیرینی روی لبهای امام شکفت و به آرامی گفت: «وقت مطالعه، هرکس باید حواسش به درس باشد، نه چیز دیگر». دختر، دستان پدربزرگ را بوسید.
دبیرستان اسپرینگ دال
عدهای از دانشآموزان دبیرستان «اسپرینگ دال ایالت کانزاس آمریکا»، که سیاهپوست و سرخپوست بودند، برای پژوهش دربارۀ شخصیت رهبر انقلاب اسلامی ایران، نامهای را به نشانی خانۀ امام نوشتند و همراه با آن، یک جفت جوراب نیز فرستادند. در آن نامه، تقاضا کردند تا امام برای آنان چیزی به یادگاری بفرستد. نامه به دست امام رسید. او در پاسخ نوشت: «به نام خداوند بخشندۀ مهربان فرزندان عزیز و خوب دبیرستان اسپرینگ دال ایالت کانزاس امریکا نامۀ محبتآمیز و هدیۀ ارزشمند شما عزیزان را دریافت نمودم. من میدانم که شما سرخپوستان و سیاهپوستان در فشار و زحمت هستید. در تعلیمات اسلام، فرقی بین سفید و سرخ و سیاه نیست. آنچه انسانها را از یکدیگر امتیاز میدهد، تقوا و اخلاق نیک است. از خداوند بزرگ میخواهم شما فرزندان عزیز را موفق کند و به راه راست هدایت فرماید. یک جزوه از کلماتِ نصیحتآمیز پیغمبر بزرگ اسلام را برای شما عزیزان میفرستم و به شما دعای خیر میکنم. امید است که در ارزشهای انسانی موفق باشد. روحالله الموسویالخمینی».
بچهات کو؟
امام عاشق نوههایش بود. اگر از نزدیکان کسی به دیدنش میآمد، فوری میپرسید: «بچهات کو؟» میگفتند: «بچهها اذیت میکنند و مزاحم شما میشوند». امام، چهره درهم میکشید و با ناراحتی میگفت: «اگر این دفعه بدون بچه بیایی، خودت هم نباید بیایی».
چهرۀ شیرین اسلام
روزی فهیمه، دختر امام، با همسر و دختر کوچکش به جماران آمدند. امام به دامادش گفت: «شنیدهام دخترتان را برای نماز صبح از خواب بیدار میکنید. با این کار، چهرۀ شیرین اسلام را به مذاق او تلخ میکنید». او گفت: «چشم، آقا!» نوۀ امام تا این حرف را شنید، به مادرش گفت: «مامان! از فردا برای نماز صبح حتماً مرا به موقع بیدار کنید».
تا جوان هستی
نیمههای شب بود. مرد جوان در گوشۀ حیاط نشسته بود و به صدای گریۀ امام گوش میداد. امام در اتاقش نماز شب میخواند. جوان با خود میاندیشید: «وقتی این پیرمرد که همۀ عمرش را برای خدا گذرانده، از ترس خدا این طور اشک میریزد، پس وای بر من!» ناگهان دَرِ اتاق باز شد. امام برای تجدید وضو به حیاط آمد. کنار شیر آب که رسید، محافظِ جوان، سلام داد. امام، جواب سلامش را داد و گفت: «تا جوان هستی، قدر بدان و خدا را عبادت کن». سپس آستینهایش را بالا زد و ادامه داد: «لذت عبادت در جوانی است. آدم وقتی پیر میشود، دلش میخواهد عبادت کند، اما حال و توان برایش نیست».
هدیۀ روز مادر
خانۀ امام در جماران شلوغ بود. روز تولد حضرت فاطمه(س)، روز تولد امام و روز مادر بود. نوهها در حیاط بازی میکردند. امام در اتاق، مشغول مطالعه بود. او برخاست تا پنجرۀ اتاق را باز کند. یکی از نوههایش را دید که کنار دیوار نشسته و بازی نمیکند. او را صدا زد: «بیا اینجا ببینم». او به نزد پدربزرگ آمد. امام، عینک از چشم برداشت و پرسید: «چرا بازی نمیکنی؟» او گفت: «من دوست داشتم برای روز تولد شما هدیه بخرم. اما نتوانستم پولهایم را جمع کنم. برای همین ناراحتم». امام، نوهاش را بغل کرد و گفت: «همین که به فکر من بودی، خیلی ممنونم. ولی امروز، روز مادر است. اگر ناراحت نمیشوی، میخواهم به تو پول بدهم تا برای مادرت هدیه بخری». او گفت: «ولی آقا جان..». امام گفت: «دیگر ولی ندارد». و سپس از روی تاقچه، مقداری پول برداشت و به نوهاش داد.
نوۀ هشت ساله
فاطمه، عروس امام و نوۀ هشت سالهاش در کنار امام نشسته بودند و صحبت میکردند. در لابهلای حرفها، امام از نوهاش پرسید: «نمازت را خواندهای؟» او گفت: «نه». امام جانمازش را از روی تاقچه برداشت، به دستش داد و گفت: «پس بدو برو، وضو بگیر و بیا نمازت را بخوان». عروس امام گفت: «آقا! او هنوز به سن تکلیف نرسیده است». امام گفت: «بچهها باید پیش از سن تکلیف نماز بخوانند تا عادت کنند».
لیوان آب
نوۀ امام با توپ در حیاط بازی میکرد.تشنهاش شد. به آشپزخانه رفت و یک لیوان آب برداشت. کمی که خورد، تشنگیاش برطرف شد. امام در حال وضو گرفتن بود. مواظب بود حتی قطرهای آب هدر نرود. نوهاش لیوان نصفه را گذاشت تا برود. پدر بزرگ گفت: «لیوان آب را تا اندازهای پر کن که میتوانی بخوری». او برگشت. لیوان آب را برداشت، به طرف باغچه دوید و بقیۀ آب را پای بوتههای گل محمدی ریخت. امام خوشحال شد. نوهاش دیده بود که وقتی پدربزرگ، دستمال کاغذی بر میدارد، اگر میشود، نصف میکند و دوبار از آن استفاده مینماید.
چراغ روشن شب بود.
جماران در میان کوههای بلند، در سکوت معناداری خفته بود. امام در بیمارستان بود. قرار بود فردا صبح، او را جراحی کنند. امام روی تخت نشسته بود و آیههای قرآن را زمزمه میکرد. ساعت ده شب، به دلیل ضعف شدید به بدنش خون تزریق کردند. او خوابید. نیمههای شب، بار دیگر بیدار شد. وضو گرفت و کنار تخت، روی جانماز ایستاد تا نماز بخواند. آن شب، نخستین شبی بود که امام در حالی نماز شب میخواند که چراغ اتاقش روشن بود.
منابع 1. حدیث بیداری، حمید انصاری، مرکز تنظیم و نشر آثار حضرت امام خمینی.
2. پابهپای آفتاب (6جلد)، گردآوری و تدوین امیررضا ستوده، نشر پنجره.
3. صدای پای بهار (قصههای زندگی امام خمینی)، جلد اول، شورای نویسندگان، نشر پنجره.
4. آبیتر از آبی (قصههای زندگی امام خمینی)، جلد دوم، شورای نویسندگان، نشر پنجره.
5. امام خمینی، امیرحسین فردی، انتشارات مدرسه.
6. زندگینامۀ سیاسی امام خمینی، محمدحسن رجبی، انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی.
7. زمزم نور، موسسۀ فرهنگی قدر ولایت.