پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶ - ۰۷:۲۵
۰ نفر

شماره ۵۹ کتاب همشهری به مناسبت سالروز ملی شدن صنعت نفت در ایران به قلم مریم صباغ‌زاده‌ایرانی روز پنجشنبه ۲۳ اسفند منتشر شد.

باز بوی گیس1 آبادانه ورداشته بود. وقتی ای‌بو که از زمینای گیسی بلند می‌شد، می‌پیچید تو شهر، گازهای مسموم و بدبوی دستگاه «کت‌کراکت» 2 یواش‌یواش از تو ریه‌هامون می‌رفت بیرون.

 آبادانیا با ای‌بو که تو روزای شرجی بیشتر بود، خیلی حال می‌کردن. بابام می‌گفت: «اگه‌ ای‌بو به ما کیف می‌ده، برا اینه که از زمینای خودمون بلند می‌شه. بوی کت‌کراکت بوی غریبه‌هاست. بوی دیگ بخار پالایشگاهه که اگه می‌جوشه، برا انگلیسی‌ها می‌جوشه، او روزم باز باد شمال بلند بود و باز بوی گیس، شهرِ پر کرده بود. موهم حالِ خوشی داشتم طوری که بعد از دبیرستان، با عبود راه افتادم تو شهر. به خودم گفتم امروز بعد از ظهر هم با عبّودم، هم برا معصومه دمپایی می‌گیرم. آخرای زمستون بود و هوا داشت بهاری می‌شد.

آفتاب عصر تابیده بود رو درخت‌های کُنار. نرمه بادی می‌وزید که هم خنک بود و هم معطّر. هموطور که شانه به شانة هم می‌رفتیم، به عبّود گفتم: «بریم سیک‌لین».3 او گفت: «بریم دروازة شرکت نفت». بعد هردوتا زدیم زیرخنده. مو گفتم: «هرچی تو بگی عبّود!» او گفت: «خدا روکولت کا!».4 باز خندیدیم. اونقدر که مو افتادم به گریه. عبّود بهترین رفیق مو بود. از وقتی رفتم دبیرستان، فقط اونه شناختم. نمی‌دونم چرا اینقدر بهش عادت کرده بودم؛ شاید برا ایکه بابای او هم از کارگرای گرید5 پایین شرکت‌نفت بود و خونه‌شان تو ایستگاه هفت، نزدیک خونة ما بود. شاید برا ایکه او یک سروگردن از همة بچه‌های دبیرستان بالاتر بود.

یا برا ایکه خیلی چیزا سرش می‌شد که از یک بچة کارگر شرکتی انتظار نداشتیم. یا برا ایکه انگلیسی‌ِ مثل بلبل حرف می‌زد. معلممون می‌گفت عبّود انگلیسیِ‌ِ به لهجة بلبلای عربی حرف می‌زنه. خودش می‌گفت از بسکه سهمیة یخ شرکتی‌شونه به از ما بهترون فروخته و سر هرتکه یخ با اونا چک‌وچونه زده، ایطور بلبل شده. معلممون می‌گفت ای بلبلی کردن برا او که داره دبیرستانو تموم می‌کنه، خیلی به درد می‌خوره. شایدم از عبّود برا ای خوشم میومد که به دردخور بود! رسیده بودیم سیک‌لین نزدیک سینما هندی‌ها، روبه‌روی دکّة موسیو. پا سست کردیم تا نفسی تازه کنیم. عبّود غرق تماشای نقاشی سردر سینما بود و مو داشتم از دور، عکس‌ روجلد مجله‌های دکّه‌ رو‌ تماشا می‌کردم که موسیو با دست اشاره کرد رّد شیم. عبّود زیر لبی به موسیو ناسزایی گفت که مو خنده‌ام گرفت. بعد رو کرد به مو، اشاره کرد به دوتومنی کاغذی توی مشتم و محکم گفت: «کاظم! وقتشه!» تو نگاه عبّود برقی بود که مو تا او روز ندیده بودم.

مو گیج‌و‌گول موندم تو صورتش و پرسیدم: «وقت چیه؟» عبّود سرم داد کشید: «پول که تو دستت هست خوب معطل چی هستی؟ روی ای دکّه‌ایِ کم‌کن تا اینقدر خفتّمان نده!» نگفتم پول برا دمپایی معصومه است. نگفتم برا ای پول بابا و ننه صبحی، چه الم‌شنگه‌ای راه انداخته بودن؛ فقط تا چشم وا کردم دیدم روبه‌روی دکّه موسیو، کنار در سینما هندی، واستادم و موسیو با او رنگ پریده و چشای ریز آبیش، عین ازرق شامی، خیره نگاهم می‌کنه. سنگینی نگاه عبّود هم روم بود. او گوشه‌ای، کنار در فلزّی کانکس که همان سالن سینما هندی بود، انتظار می‌کشید. کمی دورتر از ما چند تا کارگر شرکتی با بیلرسوت‌های چرب‌وچیلی، سلانه‌سلانه می‌رفتند سمت باشگاه.

 زیر چشمی نگاهشان کردم ببینم غریبه‌اند یا آشنا. خداخدا کردم غریبه باشند وگرنه، غروبی، وقتی بابام از سر کار بر می‌گشت، عالمِ به چشمم سیاه می‌کرد. آخر مونه چه به سینما هندی‌ها؟ مونه چه به دکّة موسیو؟ همی چند روز پیش بود که از بابام بابت ایکه رفته بودم سلمونی، موهامه مدل «بوکسری»6 زده بودم، یک کشیدة آتشی خورده بودم. او روزم به وسوسة بچه‌های مدرسه رفتم خیابون «اروسیه» موهامه آله‌گارسون کردم. بعدش هم رفتم عکاسخانة «جورج یونانی» و یک عکس مشتی گرفتم که اگر شانس می‌آوردم و خوب از آب در می‌اومد، جرج می‌گذاشتش تو ویترین عکاسی‌‌اش. بابام تا شنید گفت: «تونه چه به این غلطا؟» گفتم: «پول اصلاحمانِ خود جورج داده تا چند تا از بچه‌های دبیرستان برن سلمونی موهاشونه مدل روز بزنن بعدشم عکس بندازن تا او برا رونق دکانش، عکس‌هارو بگذاره تو ویترین».

بابام دست زد پشت دستش و گفت: «اِ اِ اِ ببین بدبختی تا کجا! جورج یونانی پول داده به بچة مو بره چارلی بازی دربیاره تا مغازة اونه رونق بده! ای خاک تو سر مو! ای خاک تو سر تو!» اونجا بود که کشیده‌‌ای خوردم. او روزم عبّود همراهم بود امّا او موهاشه اصلاح نکرد. او موهای انبوهشه رو سرش با روغن پارافین صاف و مرتّب کرده بود و خواسته بود جورج با همو قیافه ازش عکس بندازه. البته موهای موهم خیلی رو سرم دوام نیاوردن چون بابام همو روز مونه فرستاد پیش سلمونی شرکت تا از ته بتراشمشون.

موسیو همی‌طور چشم دوخته بود به مو و تو تیر نگاهش هزار تا سؤال داشت. انگار می‌خواست بدونه مو، ای بچه تُخس سیاه سوختة خیس از عرق، تو سئانس زنانة سینما هندی‌ها، اونجا چی می‌خوام؟ او خوش نداشت یکی از بومی‌ها دوروبر دکّه‌اش بپلکه. شنیده بودم هر وقت یک کارگر بومی برا خرید یک لیموناد یا یک نخ سیگار می‌رفت سراغش، موسیو با پوزخند ردّش می‌کرد. می‌گفت: «پول شماها ناکافی!»

در عوض به انگلیسی‌ها یا هلندی‌ها خوب حال می‌داد. براشون همه‌چیز جور می‌کرد. به خاطر همی اخلاقش بود که عبّود می‌خواست یک وقتی پوزشِ بزنه. حالام تا دوتومنیِ تو دستم دید، گفت: «وقتشه!» مو محکم گفتم: «نه!» پول مال مو نبود تا دم دکّة موسیو، الکی‌الکی خرجش کنم. پول‌ِ ننه داده بود تا برا معصومه دمپایی بگیرم. طفلکی همة زمستون معصومه با پای برهنه ‌ای‌ور و اوور رفته بود. حق نبود مو، پول دمپایی‌اشِ به باد بدوم. به عبّود گفتم: «نه! ای تصفیه حسابِ بگذار برا یه وقت دیگه!» گفت: «الآن».

شده بود مثل او وقتا که از محلة «کُفیشه» می‌زدیم به «بهمنشیر». اونجا رو پل، رختامونه در می‌آوردیم و شیرجه می‌رفتیم تو آب. عبّود اونجا هم درست وقتی آب موج برمی‌داشت و گرداب درست می‌کرد، می‌گفت: «وقتشه!» او کار نداشت به ایکه باد «لِیور»7 داشت شکل آبِ عوض می‌کرد. داشت «دوبه‌»8های باربری و لنج‌های ماهیگیریِ چپ‌وراست می‌کرد.

عبّود فقط می‌گفت: «وقتشه!» و بچه‌ها می‌پریدند تو آب. مو نمی‌دونم چرا حرفش‌ِ بی‌چون‌وچرا می‌پذیرفتم. شاید برا ایکه می‌دیدم خودش زودتر از همه می‌پرید تو بهمنشیر. اونوقت جاشوها براش کف می‌زدند و او تا چند متر زیرآب، غوص می‌کرد.مو هم با بازوای باز، آبِ بغل می‌کردم و جلو می‌رفتم. به آب نگاه می‌کردم. رو آب از او جز یک عالمه حباب که نشون می‌داد زنده‌اس و داره نفس می‌کشه، هیچی نبود. الحق لب شط، کمتر کسی مثل او با موج و شرجی و کوسه، مأنوس بود.

ننه همیشه از مو می‌خواست از «عبّود» دست وردارم. می‌گفت اگر همی‌طور دورو بر او بگردم، دیریازود، جام سینة خاکستونه9. می‌گفت تازه اگر به‌خاطر دوستی با او جونمرگ هم نشم، مثل «طاهر یک‌دست» بالأخره ناقص می‌شم. بالأخره کوسه دست‌وپامِ می‌زنه. بعد هم می‌زد زیر گریه و اشکاشه با پر چارقدش پاک می‌کرد. مو حتم داشتم غصّة او از دلقک بازی‌های مو و عبّود نیست. هموطور که اخم بابام هم برا ای چیزا نبود. اونا‌رو دست تنگی اذیّت می‌کرد. خواستم بگم عبّود ای پول برا دمپایی خواهرمه. نگفتم. فقط مثل خوابگردها، رفتم جلو دکّة موسیو ایستادم و مشغول تماشای عکسهای ‌رو جلد مجله‌ها شدم. روی یکی‌شان عکس یک زن موحنایی ابروکمانی‌ِ انداخته بودن. زیر عکس نوشته بودن: «پوران شاپوری، یک‌صفحة جدید را به بازار می‌آورد».

روی جلد یک مجلة دیگه، عکس یک مطربة بیروتی به اسم «حوریا» رو انداخته بودن. روی مجلّة امریکایی «آرامکو» هم عکس بویلرهای یک پالایشگاه غول پیکر بود. پایین آن، یکی از شیخ‌های عرب با یک موسیوی فکل‌کراواتی داشت دست می‌داد. از توی سینما هندی‌ها صدای آهنگ بلند بود. خوب گوش‌تیز کردم.

صدا از پیانوی صاحب‌خان بود که داشت با آهنگی، فیلمیِ همراهی می‌کرد. بابام می‌گفت او برا فیلم «میمون‌وحشی» بیش از هزاربار نشسته پشت پیانوی korg قدیمی‌اش و آهنگ‌زده. صاحب‌خان یک افسر هندی بود که توی تأسیسات پالایشگاه یک سمت نظامی داشت. توی خونه‌های مجردی شرکتی زندگی می‌کرد و برا ایکه فیلم‌های صامت ‌‌رو جذاب‌تر کنه، پابه‌پای صحنه‌های فیلم‌ها، آهنگ می‌زد.

 او وقت از روز، سالن سینما هندی پر بود از زنها و دخترهای انگلیسی و هلندی. دنیای مردانة آبادان، از بعد از غروب آفتاب شروع می‌شد؛ از وقتی که «فیدوس»10 شرکت، بوق تعطیلی کارگرهای شیفتی ‌رو می‌زد. اونوقت، خارجی‌ها، محله‌های شرکتیِ قرق قدغن می‌کردن. تو کافه‌ها جا خوش می‌کردن و به قول بومی‌ها، عرق‌و ورق از دستشان نمی‌افتاد تا ایکه آخر شب، تلوتلوخواران راه می‌افتادن سمت خونه‌هاشون. ایطور وقتا، دیارالبشری تو محلة بوارده، جی4 یا احمدآباد، امنیت نداشت.

 ای لامصبا یه طوری از ماها نسق کشیده بودن که هر غلطی می‌کردن، مدعی نداشتن! با ای همه، چندبار صابون زاغه‌نشین‌های چادرآباد و گاومیش‌آباد به تنشان خورده بود. اونا هرچند وقت یک‌بار می‌رفتن بریم و بوارده، عربده می‌کشیدن. چند تا در و شیشه می‌شکستن، خودی نشون می‌دادن و تا امنیه‌چی‌ها از راه برسن، در می‌رفتن، باقی اوقات، فقط از کنار پرچین‌های شمشادی خونه‌ها رد می‌شدن و نگاهی به آلاچیق‌خونه‌ها می‌انداختن. تو آلاچیق‌ها یا یک بچة نازنازی داشت تاب می‌خورد. یا یک زن و مرد زاغ و بور داشتن به مصدر یا باغبونشون امرونهی می‌کردن و تو تنگهای بلور، شربت‌های رنگی می‌خوردن. آی چه کیفی داشت تماشای قالب‌های کوچک یخ، تو لیوان‌های عرق کرده ! امّا تا چشم اونا به پاپتی‌های زاغه‌نشین می‌افتاد، می‌دویدند تو ساختمون‌ها، زنجیر پشت درها رو می‌بستن و دژبانی‌ِ خبر می‌کردن. ای‌ بود کل زهرِ چشمی که بومی‌ها از شرکتی‌های خارجی می‌گرفتن!

 بعد هم وقتی بر می‌گشتن محلة خودشون، تو خواب‌هاشون می‌دیدن که یخها، تو لیوان‌هاشون یواش‌یواش آب می‌شدن و رنگ شربت‌ها، از قرمز تیره، به قرمز خوشرنگ تغییر می‌کرد.  ننه می‌گفت: «ول کن کاظم! اینا چیه می‌خورن؟ همه‌اش درد و مرضه. ای شربتا عقله ضایع می‌کنه. هیچی بهتر از شربت آبلیمو و تمرهندی خودمون نیست. هیچی بهتر از شربت شیرةخرما نیست». می‌گفتم: «ننه! موکه از اونا نخوردم بدونم کدوم بهتره». می‌گفت: «از مو بپرس که تو همی عالم گیس سفید کردم».

عبّود هنوز بی‌تاب، نگاهم می‌کرد. باز مو سرمه گرم عکسها کرده بودم تا موسیو کاری به کارمون نداشته باشه. برا معطل کردن موسیو، رو پا نشسته بودم و داشتم مجلّه‌های تاریخ گذشتة روی زمینِ ورق می‌زدم. رو جلد یکی‌شان، یک پلنگ، گردة یک آهو رو گرفته بود به دندون. آهو از درد گردن کشیده بود و چشمای غرق اشکشِِ دوخته بود به دوربین عکاس. رفتم تو بحر عکس. انگار آهو مو بودم و پلنگ موسیو که اگه تا حالا مونه رد نکرده بود، به خاطر او دوتومنی بود که از تو مشتم نشونش داده بودم. نه ایکه او لنگ دوتومن مو باشه، نه! او می‌خواست بدونه مو، با او سر و وضع آشفته، او کفشای پاره و وصلة ناهمرنگ روی زانوی شلوارم از کجا پول آوردم تا بفهمه باید از مو بترسه یا مونه تحویل دژبانی بده. همین! 

موسیو با محلی‌های آبادان بدجوری سرشاخ بود. او همی‌طور الکی‌الکی خیلی‌ها رو داده بود دست امنیه‌چی‌ها. او با ایکه نمی‌تونست خوب فارسی حرف بزنه، روی همة بچه آبادانی‌های جسورِ کم کرده بود. بی‌پولی همه‌شانه به رخشان کشیده بود. شاید ما هم اگر تا حالا از او خفّت نکشیده بودیم برا ای بود که چیزی ازش نخواسته بودیم و کاری به کارش نداشتیم. نرمه بادی تازه شروع شده بود که مجلّه‌ها رو ورق ورق می‌کرد. سنگیِ که از روی یکی از مجله‌ها برداشته بودم، گذاشتم ‌رو مجلّه تا بهانه به‌دست موسیو ندم. بلند شدم برم سمت عبّود. دیدم منتظر مو نشد. راهشِ گرفت بره سمت فلکة مجسمه. نمی‌دونم تو او شانه‌های پهن و سر پایین افتاده‌اش چی دیدم که دلومِ زدم به دریا و برگشتم سمت دکّه. پوله دادم به موسیو و گفتم: «دو تا لیموناد خنک و یک بسته شکلات قالبی». باقی پولم چهارده قَران بود که نمی‌دونستوم می‌شه باهاش یک جفت دمپایی خرید یا نه».

از خوشی روپا بند نبودم. مو اولین دانش‌آموز دبیرستانمون بودم که تونسته بود از دکّة موسیو خرید کنه. هموطور که خنکی شیشه‌های لیموناد کف دستام می‌نشست، خواستم برم دنبال عبّود. مجلّة «آرامکو» داشت توی باد ورق می‌خورد. از میون برگ‌هاش، عکس یک‌دستگاه کت‌کراکت‌ِ دیدم که مثل اژدها، از دهانه‌اش گازهای سمی بیرون می‌ریخت. عبّود داشت از مو دور می‌شد. دنبالش دویدم. گردوغبار قرمزیِ که تو هوا بود، نفس کشیدم و به سرفه افتادم. عبّود بی‌اعتنا به مو، داشت می‌رفت سمت خانه. می‌خواستم سایه به سایه‌اش باشم؛ مثل وقتی که لب شط، از رو پل بهمنشیر، دنبالش، می‌پریدم تو آب. امّا حالا او اونقدر جلو بود که نمی‌تونستوم بهش برسوم. تازه نمی‌خواستم او بطری‌ها رو تو دستم ببینه. با خودم گفتم: «پدرت بسوزه موسیو! پول کفشای معصومه، تو جیب تو چکار می‌کنه؟»

اونجا بود که شادی و پشیمونی تو دلم باهم سرشاخ شدن. اونجا بود که حس کردم مو برنده نیستم. ای بردن فایده‌ای نداشته! چون ای بردن، با تقلّب بوده. مو برنده‌ای بودم که با پول یکی دیگه روی موسیو رو ‌کم کرده بودم. شاید عبّود هم ‌درست همی حس‌ِ داشت که گذاشت و رفت. شاید او هم از ای بُرد، بوی تقلّب شنیده بود که نخواست با مو رخ‌به‌رخ بشه. او روز او تند کرد و رفت و مو هموطور که با نفرت به موسیو فکر می‌کردم، خودمِ لعن‌ونفرین می‌کردم. کارد می‌خورد شکمی که می‌خواست با پول دمپایی‌های معصومه، لیموناد بخوره! ای بود که هرچیِ خریده بودم، نزدیک بمبوی11 محله، گذاشتم بیخ دیوار و راه افتادم سمت خانه. 

معصومه داشت میان کیف و کتابمِ می‌گشت. گفتم: «امروز امتحان رسم داشتم، نشد. باشه تا برم بازار..».. ننه گفت: «ای دادوبیداد! اگر بابات بفهمه پول خرج نشده، پسش می‌گیره». گفتم: «او با مو!» و از سادگی‌اش لَجم گرفت. 

تو حیاط، رو پله نشستم. غروب بود و باد شمال افتاده بود تو شاخ‌وبرگ بوته‌های خرزهره که ننه هر کدومشون‌ِ تو یه درام[بشکه] قیر کاشته بود و حالا بزرگ شده بودن و همه‌جا رو گرفته بودن. صدای همهمة باد آزارم می‌داد. باد گلوله‌های کوچک دودة پالایشگاه‌ِ از ای‌ور حیاط به او ور جاروب می‌کرد و شاخ‌وبرگ بوته‌ها رو می‌خوابوند روهم. بیرون خونه، باد، کوچه‌ها رو شخم می‌کرد و گردوغبار غلیظی ‌رو پخش می‌کرد تو هوا. ننه زیر لب دعا می‌خوند. او برای جاشوهای بهمنشیر و دوبه‌چی‌های خلیج دعا می‌کرد و می‌گفت: «ای خدای مهربون، تو رو به حق یونس‌پیغمبر، دوبه‌چی‌های دریا رو محافظت کن! کاری کن تو ای باد شمال، با دوبة سالم به ساحل برگردن!»

 ای باد اگر کمی دیگه شدت می‌گرفت، او قدر قدرت داشت که قایق‌های ماهیگیری کوچکِ چپ کنه. ننه همی‌طور که دعا می‌خواند و فوت می‌کرد سمت بهمنشیر و اروند، نگاهم کرد. دستپاچه پرسید: «کاظم ! چرا رنگت پریده؟» دستمه کشیدوم به پیشونیم. مگر رنگ مو پریده بود؟». از تو مطبخ، بوی «دال‌عدس»12 بلند بود. گفتم: «ننه ! تا خوراک آماده بشه، مو می‌رم چرتی بزنم». با دلسوزی گفت: «ها ننه. برو بخواب تا جون بگیری. برات ارده و خرما میارم تا قبلِ خواب بخوری». بعد هم با یک پیاله ارده و یک نعلبکی خرمای بی‌هسته، از در مطبخ، آمد بیرون.

توی خواب و بیداری، منتظر صدای فیدوس شرکت بودم. عنقریب بابام با دوچرخة «سان‌بیم» که شرکت به کارگرا داده بود تا زودتر به شرکت برسن، از راه می‌رسید. معصومه به عادت هر روز می‌دوید توی حیاط، خورجینِ از ترک‌بند دوچرخه برمی‌داشت و می‌برد توی مطبخ. همیشه توی یک لنگة خورجین، چند تا نان فطیر بود و توی لنگة دیگه، یک مشت دیری13 یا یک بوته سیر، یا چند تا بادمجان. شاید هم قدری در بطری نوشابه که بابام از تو بوفة شرکت، جمع کرده بود برا معصومه تا باهاشون «پلیت‌بازی»14 کنه. بعضی وقتام بابام تو اتاق که می‌رسید، دستی می‌کشید روی سینه‌اش. از تو جیب لباسش چند تا آب‌نبات «خنجربالی»15 درمی‌آورد. می‌گذاشت کنار سینی چای. ننه می‌گفت: «ببین! پدر آمرزیده‌ها چه قشنگ ای آب‌نباتا رو شکل خنجر و ماهی در آوردن!» بعد هم هموطور که یکی‌شانِ می‌مکید، می‌گفت: «جل‌الخالق از این بشر دوپا!» مو می‌موندم درست کردن خنجربالی سخت‌تره یا ساختن پالایشگاهی به ای عظمت! یا ساختن کشتی‌هایی که تو لنگرگاه تو نوبت بارگیری بودن! یا دستگاه آپارات عبدالله‌فیلمی که هر جا می‌خواست علمش می‌کرد و روش هر فیلمی دلش می‌خواست، می‌چرخوند! 

اوشب بابام اونقدر دیر به خانه رسید که باد دم غروب، شده بود طوفانی که داشت درخت‌های بیعار خیابونِ از ریشه در می‌آورد. او کورمال‌کورمال و دوچرخه به‌دست تا خانه آمده بود. وقتی دیدمش، روی موهای مواجش پر بود از نرمه غباری سرخ. تا وقتی برسه، ننه سه بار مونه فرستاده بود دم نگهبانی شرکت. بابام وقتی رسید که دال‌عدس‌ رو آتش ته گرفته بود و معصومه گرسنه، خوابش برده بود. ننه پرسید: «چرا ایقد دیر؟» بابام گفت: «نپرس زن! نپرس! امروز تو شرکت قیامتی بود. اونجا همه چیز ریخته بود به‌هم! نمی‌دونی چه بلوایی بود. می‌گن پاتخت آشوب شده».

 ننه باز پرسید: «چرا؟» بابام اشاره کرد به رادیو و به مو گفت بیارمش پایین. او هموطور که حرف می‌زد، با موجای رادیو ور می‌رفت. مو نگای صورتش کردم. حال بابا، حال خوشی و حیرت بود. انگار منتظر همچی وضعی بوده؛ چون گفت: «چیزی شنیدم که خدا کنه درست باشه! انگار می‌خوان انگلیسی‌ها رو از آبادان بیرون کنن». او طوری رو اسم آبادان زور آورد که انگار داشت از اول و آخر دنیا حرف می‌زد. ننه گفت: «نه! راست نمی‌گی!» بابام گفت: «اونا می‌گن. الله‌اعلم». ننه پرسید: «کیا؟». بابام گفت: «پیرهن سفیدا می‌گن تو پایتخت، رجال دولتی خواهان رفتن انگلیس‌هان». ـ ای پیرهن سفیدا، همو توده‌ای‌ها بودن که سال‌ها بود تو آبادان بلوا راه می‌نداختن.

 اونا رسم داشتن تو متینگ‌هاشون با شلوار سرمه‌ای و پیرهن یقه‌آهاری سفید شرکت می‌کردن. اونا که بیشترشون کارگرای گرید بالای پالایشگاه بودن، به قول ننه، همیشه سرشون دنبال بهانه می‌گشت تا با دار و دسته، به خیابون بریزن. ـ ننه پرسید: «پس باقی شون چی می‌شن؟ او هندی‌های عمامه قرمز، هلندی‌ها، هزاری‌ها؟» بابام گفت: «آسیاب به نوبت». ننه به علامت انکار سرشِ بالا انداخت! «هیشکی حریف خارجی‌ها نمی‌شه!» بابام باز گفت:«کاظم! بپر جعبة سیگارمو بیار!» پدرم خوش داشت مثل رفیقای عربش«سیگار لِف»16 بکشه. شاید علاقة مو به عبّود به خاطر همی علاقة بابام به عربای خوزستان بود. بابام رفیق عرب زیاد داشت. می‌گفت اونا بی‌ریا و بی‌ادعان. می‌گفت کارگرای عرب تو شرکت کارهای پر زحمت و کم مواجبِ انجام می‌دن و دم نمی‌زنن. انگار بابام تو اونا یک جور مظلومیت می‌دید که به خودش حق می‌داد قیّمِشون باشه! اما عبّود فرق می‌کرد. انگار او بود که قیّم مو بود.

بابام هموطور که توتونِ بین دو انگشتش می‌مالید و نرم می‌کرد، هموطور که توتونِ رو کاغذ سیگار می‌ریخت و هموار می‌کرد، هموطور که کاغذِ قیف می‌کرد و لبة اونه با آب دهنش خیس می‌کرد و می‌چسبوند، با ما حرف می‌زد: «چیزی شنیدم که خدا کنه راست باشه! انگار بعد از این دیگه هیچ نفتکشی بدون اذن ایرانیا، از ماهشهر یا آبادان نفت نمی‌گیره». ننه‌باز به علامت انکار سرشِ بالا انداخت و مو، مات نگاهش کردم. تو حرفای بابام نفرت و انتقامی بود که دلمِ خنک می‌کرد. به‌خصوص وقتی به دوتومنی معصومه فکر می‌کردم که حالا تو جیب موسیو بود و به پنجه‌های خستة صاحب‌خان که هزاربار برا فیلم «میمون‌وحشی» آهنگ زده بود و به عکس‌های روی جلد مجلّه‌ها. مو از خودم می‌پرسیدم حالا که پایتخت آشوبه، به سرِ صفحة تازة پوران شاپوری چی می‌آد؟ با ای خبرا که بابام می‌آورد، انگار دنیا داشت به آخر می‌رسید.

بابام باز با موج‌های رادیو ور رفت. رادیو ارتش که تا او روز هفته‌ای سه‌بار برنامه داشت، حالا، خارج از نوبت کاری‌اش، داشت اخبار می‌گفت. انگار یک عدة هشت‌نفری از وکلای مجلس‌شورای‌ملّی، روی اصل ملّی‌شدن‌نفت، پافشاری داشتن. بالاتر از همة این‌ها مصدّق بود که می‌گفتن با آیت‌الله‌کاشانی، برای ای کار مبارزه می‌کنن. ننه می‌گفت هرجا پای دین و دیانت درمیون بود، او کار درسته. حالا که یک آخوند سر کار ملّی‌شدن‌نفته، همه‌چی درسته؛ امّا خارجی‌ جماعته هیچکس نمی‌تونه بیرون کنه. مو دلم می‌خواست بدونم ملّی‌شدن از نظر او هشتا آدم تو مجلس، چی بود؟ بابام شکسته‌بسته می‌گفت ملّی‌شدن یعنی رسوندن حق ملت به ملت. او حرفاشه اونقدر یواش می‌زد که ننه ترسید.

 مگر می‌شد به خارجی جماعت گفت بالای چشمت ابروست؟ ما اوشب، دال‌عدس ته‌گرفته‌مانِ دیر وقت خوردیم و توی رختخوابمان تن به خوابی پریشان دادیم. درست همو وقت که ما خواب‌های آشفته می‌دیدیم، توی پایتخت، خبرایی بود! فردای او روز، توی دبیرستان، معلما چیزایی می‌گفتن که ننه معتقد بود تکرارش سر آدمِ به باد می‌ده. از پایتخت، خبرها پشت سرهم می‌رسید. پیرهن سفیدها خبر آوردند تهران مردم به خیابان‌ها ریخته‌اند و برا ملّی‌شدن‌نفت، شعار داده‌ان. اخبار رادیو می‌گفت سفیرکبیر انگلیس از ای وضع ناراضیه و به رئیس‌شرکت‌نفت گفته بریتانیا زیربار ای خفّت نمی‌ره. بابام تا ای خبرِ شنید، رگ گردنش ورم کرد. هوار کشید: :«تو دم از خفّت می‌زنی؟ تو چه می‌دونی خفّت‌ِ کی می‌کشه!» ننه‌ام دست به دامنش شد که یواش‌تر حرف بزنه. ننه گفت: خودش «ممدشیطونِ»17 دیده همراه چند تا امنیه‌چی، تو کوچه‌پس‌کوچه‌ها کمین کرده بودن.

اسم ممدشیطون که آورده می‌شد،‌ مو به‌تن هر آبادانی سیخ می‌شد. او وقتی از کوره در می‌رفت، سر سبیل‌هاشِ می‌جوید و به‌عالم‌وآدم ناسزا می‌گفت. مشهور بود باتون ممدشیطون تا حالا سرها شکسته و شلاقش بدن‌ها سیاه کرده. می‌گفتن بچه‌های گاومیش‌آباد که از عزرائیل نمی‌ترسن، از ممدشیطون حساب می‌برن. تو حوزة کار او، هیچکس نبود بتونه جلوش وایسه یا صداشِ از گوشش، بلندتر کنه، ننه گفت: «ممدشیطون عینِ سایة جن، تو کوچه‌ها می‌چرخه و پشت درخونه‌ها گوش می‌گذاره تا فتنه راه بندازه. مرد! نگذار کارت به جاهای باریک بکشه! نکن کاری که نتونی جبرانش کنی!». بابام کمی یواش‌تر گفت: «به خدا خسته شدم زن! از بوق‌سگ تا دم‌غروب تو شرکتم. خوشیم همو یک‌ساعت استراحتِ ظهره که می‌رم در «سه‌پرتاسِِ»18 باز می‌کنم.

 او کوفت و زهر‌ماریِ که تو به هزار خون دل برام آماده کردی، وصلة شکمم می‌کنم و باز می‌دوم کنار دستگاه. به خدا هیچکس نمی‌تونه ای همه ساعت کنار مخزن‌های دستگاه کت‌کراکت وایسه و از نفس تنگی، به خفگی نیفته. مو وا می‌ستم. گازای سمی گلو و سینه‌امِ می‌سوزونن.چشمام‌ِ به‌اشک می‌اندازن. مو همة ای چیزایِ تحمل می‌کنم به‌امید ایکه ای بچه بتونه درس بخونه و برا خودش کسی بشه. او وقت میگن امسال به خاطر آشوبای تهران، از حق عائله‌مندی و عیدی خبری نیست. خدایِ خوش میاد از حق ما..». ننه نگذاشت حرفش تموم بشه. گفت: «به صاحب اسمت قسم اگر پول نرسه...».

بعد انگار چیزی یادش آمده باشه، صورتشِ کرد به مو و پرسید: «کاظم! پس کو ای دمپایی‌های معصومه؟ الآن چند روزیه هی امروزوفردا می‌کنی!» مو فکر می‌کردم ننه، تو ای اوضاع وانفسا، بی‌خیال پول و سرما و عید و پاهای معصومه شده، امّا یادآوری ننه باز وجدان خوابمه بیدار کرد. نگاهم رفت رو صورت معصومه که داشت تو هاونگ سنگی، گندم بلغور می‌کرد. فوری گفتم: «به چشم! ای روزا بازار تق و لق بود. چندبار رفتم «سوگ‌العریان»19 امّا قد پای معصومه، چیزی پیدا نکردم.» ننه گفت: «ان شاءالله وقتی پای خواهرته سرما زد و از مچ قطعش کردن، براش کفش می‌خری». 

معصومه هموطور مظلوم نگام کرد. مو گفتم: «خدا نکنه ننه! کور شم و او روزِِ نبینم!» معصومه، مظلوم خندید. بابام هنوز مشغول ور رفتن به موج‌های رادیو بود. شک داشتم چیزی از حرفای ماها رو شنیده باشه. مو رفتم کنار معصومه نشستم و یواش زیر گوشش گفتم: «مو رو ببخش خواهرجان! قول می‌دم همی روزا برات دمپایی بخرم». طفلی سرشِ تکون داد و آروم گفت: «باشه!» اعتصاب که از بندرماهشهر و آغاجاری شروع شده‌بود، کم‌کم به آبادان رسید. بابام که وقتای بی‌کاریش با رفقای شرکتی می‌رفت باشگاه و «تومبولان»20 بازی می‌کرد، ای روزا تا صدای فیدوس تعطیلی بلند می‌شد، می‌آمد خانه، کنار رادیوش می‌نشست و هرچی که می‌شنید، برای ما واگویه می‌کرد. یکی از همی روزا، گمونم نیمة اسفند بود، هموطور که داشت به اخبار رادیو گوش می‌داد، از جا جست.

هلهله کرد و کف زد. گفت: «بدوید که نخست‌وزیرِ کشتن!» مو از تو حیاط دویدم و ننه از مطبخ آمد. علی رزم‌آرایِ تو تهران جلو مسجد سلطانی، با چندتا گلوله، کشته بودن. ننه گفت: «بارک‌الله! اصلاً فکر نمی‌کردم شوهر مو، از مرگ یک آدم ایقدر خوشحال بشه که به رقص بیاد!» بابام گفت: «همی آدم که تو می‌گی، تو پیکار ملت و انگلیس‌ها، طرف اجانبِ گرفته. او به انگلیس‌ها قول داده جلو ملی‌شدن‌نفتِ بگیره.

او تو مجلس به وکلای مردم گفته برا ملی‌شدن‌نفت به علم و دانش و ابزار و آدم احتیاج هست که ما نداریم. خب زن! به نظر تو ای حرفایِ کی می‌زنه؟ دوست مردم یا دشمن مردم؟» ننه پرسید: «حالا کی ای زبون بسته ‌رو کشته؟» بابام گفت: «یه جوونی به اسم خلیل طهماسبی. می‌گن از شاگردای کاشانیه. می‌گن گرفتنش. می‌گن..».

کد خبر 46405

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز