یکی از پرسشهایی که تحلیلگران انقلاب اسلامی میکوشند تا درباره چگونگی و چرایی انقلاب اسلامی به آن پاسخ دهند، این است که چگونه از میان گفتمانهای متنوع و رایج فکری ایران که از دوران مشروطه آغاز شده بودند و به واقع ملت ایران به گونهای تجربیاتی از هرکدام در انبان حافظه تاریخی خود داشت، یک گفتمان، یعنی گفتمان اسلامگرایی با زعامت امام خمینی(ره) توانست فضای اجتماعی را به نفع خود تغییر دهد و بخش عظیمی از تودهها را به خود جذب کند؟
شاید بتوان این پرسش را اینگونه مطرح کرد که چرا و چگونه «اسلام» توانست انقلاب برپا کند؟ این پرسشی است که هنوز نیازمند پژوهشهای بیشتری درباره تاریخ اندیشه انقلاب اسلامی است.
از این رو، به سراغ دکتر فیرحی استاد علوم سیاسی و متخصص در اندیشه سیاسی معاصر اسلام رفتیم و با وی درباره این پرسش به گفتوگو نشستیم.
- مبنای شما در تحلیل انقلاب اسلامی چیست؟
پدیدههای اجتماعی معمولاً پیچیدهاند و برخی از آنها مثل انقلابها پیچیدهترند. به غیر از این مورد، انقلابها خصلت چند وجهی هم دارند. انقلاب اسلامی ایران از چند زاویه تحلیل شده است که به مهمترین آنها اشاره میکنم؛ یکی از این تحلیلها بر پایه جنبهها و جریانهای اقتصادی شکل گرفته است.
علاقهمندان به این تحلیل، اهمیت قضیه را به سمت روند نوسازی و مشکلات ناشی از آن در ایران میبرند.
دسته دیگری از تحلیلها درباره انقلاب اسلامی، تحلیلهای چپ است. این دسته از تحلیلگران انقلاب اسلامی را از زاویه شکافهای طبقاتی میبینند. در این تحلیل، رابطه شهر و روستا و پیدایی طبقات در شهر، در ایران آستانه انقلاب اسلامی به بررسی گذاشته میشود.
دسته سوم تحلیلها از زاویه رهایی بخشی، سیاست خارجی و بحثهای ضد امپریالیستی به انقلاب اسلامی میپردازند. در نهایت دسته دیگری از تحلیلها وجود دارند که انقلاب اسلامی را از زاویه اسلامگرایی دنبال میکنند.
آنچه که در وقوع انقلاب اسلامی اهمیت دارد، ترکیب شدن همه این جریانها و تحلیلها در شرایط انقلاب است. در واقع، در جبههبندیهای سیاسی – اجتماعی همواره یک اصل وجود دارد که بر مبنای آن «غیریتسازی» ایجاد میشود. منتها در درون غیریتسازیهای کوچک یک غیریتسازی بزرگ هم شکل میگیرد.
قاعده معروفی هست که میگوید؛ چون همه این جریانها و دیدگاهها، جریانهایی بودند که نظام پهلوی را هدف قرار داده بودند و در واقع غیر آن (نظام پهلوی) بودند، آنگاه به تدریج این نگاه شکل میگرفت که مخالف مخالف من، موافق من، یا دشمن دشمن من دوست من است.
به همین دلیل، نقطه اشتراک همه این جریانها در سلب نظام پهلوی بوده است. با این همه اگر بخواهیم وزن این جریانات را بسنجیم، به نظر میرسد که اندیشههای اسلامگرایی وزن بیشتری پیدا میکنند.
- دلیل این امر را در ساخت دینی جامعه ایران یا چیزی دیگر می دانید؟
علت این امر به مسائل دهه 20 برمیگردد. دهه 20 دو تجربه تاریخی را پشت سر خود داشت: یکی، انقلاب اجتماعیای بود که به نام مشروطه شناخته میشود و دچار ناکامیهایی شده بود، به گونهای که بسیاری از تحلیلگران معتقدند هیچیک از فعالان انقلاب مشروطه از پیامدهای آن خرسند نبودند.
یکی از علمای آن دوره هم در این باره این بیان را دارد که سرکه انداختیم، شراب شد؛ یعنی چیز حلالی را میجستیم؛ اما چیز نامشروعی پیدا شد.
- یعنی برآمدن دولت رضاخان؟
همینطور است. دومین تجربهای که در دهه 20 وجود داشت، از قبل دولت رضاخان شکل گرفته بود. هرچند دولت رضاخان مشروعیتی نداشت و تنها بخش کوچکی از مشروطه از آن حمایت کردند، اما این دولت در ذات خود تجربهای را نشان داد و آن این بود که «دولت» مهم است.
تا این زمان، جریانهای سیاسی – اجتماعی به اهمیت «دولت» پی نبرده بودند. به نظر میآید که بهرغم تمام معضلات و اشکالاتی که دولت مطلقه رضاخان داشت، این نظر در میان روشنفکران رواج پیدا کرده بود که «دولت» مهم است.
به گونهای که هر نوع آرمان اجتماعی باید از مجرای آن (دولت) بگذرد؛ حتی اگر بنا باشد که شریعت هم اجرا شود، آنگاه باید از این مجرا بگذرد. علت این مسئله هم این بود که دولت ملی مدرن، دولتی است که حاکمیت دارد و اگر شریعت هم میخواهد اجرا شود، باید به قانون تبدیل شود.
- این تحلیل تنها در دیدگاه اسلامگرایان وجود داشت یا در گروههای دیگر هم بود؟
البته این تحلیل خاص اسلامگرایان بود؛ اما در تحلیل مثلاً چپها هم، اهمیت دولت برجسته میشد. اکنون روشن میشود که چرا اسلامگرایان به دولت حمله میکنند.این امر، به دلیل ضد دولت بودن آنها نیست. اتفاقاً دلیل برجسته شدن اهمیت دولت در اندیشه آنها (اسلامگرایان) است. از این پس بود که اسلامگرایان دریافتند که لازمه اجرای شریعت این است که از طریق کدهای قانونی وارد شود.
- البته تجربه موضوعیت یافتن قانون و قانونمند شدن شریعت، در مشروطه هم وجود داشت.
در مشروطه وجود داشت؛ اما در آنجا مشکلی پیدا شده بود. در ساختار مشروطه، شریعت، نهادهای شرعی و در واقع امر شرعی از امر عرفی جدا شده بود. بنابراین، امر شرعی قابلیت قانونگذاری نداشت.
- شیخ فضلالله نوری و آخوند خراسانی، گرچه تفاوتهایی در نگاه به این مسئله داشتند؛ اما...
این تفاوتها مهم نیستند. این مهم است که حتی با درکی که روحانیون مشروطه از دولت داشتند، دولت را به حوزه عرف میراندند.
در واقع، حوزه قضاء از دولت تفکیک شده بود و امور شرعی قابل قانونگذاری نبود؛ اما پس از دولت مطلقه (رضاخان) این بحث ایجاد شد که این دو حوزه (شرع و عرف) تفکیکپذیر نیستند.
ریشه این تجربه به یکپارچگیای که در دولت ملی مدرن یا شبه مدرن وجود دارد، برمیگردد. چون دولت ملی مدرن یا شبه مدرن توان ارجاع به دو منبع مجزا را نداشت. بنابراین تمام منابع باید در پشت سدی به نام دولت جمع میشدند تا همه از این مجرا (دولت) به جامعه منتقل شوند.
درست به همین دلیل بود که بود و نبود دولت، مساوی با بود و نبود شریعت تلقی میشد. این تجربه بسیار مهمی است. بنابراین، آن اتفاقی که در دهه 20 رخ داد اینگونه قابل خلاصه کردن است که: اسلامگرایان از تجربه مشروطه ناامید بودند و از اقتدار غیرمذهبی رضاخان هم تجربه خوبی نداشتند و لذا احساس میکردند که ملازمهای بین اجرای شریعت و دولت وجود دارد. قبلاً چنین چیزی نبود.
- پیشتر از این میگفتند که دولت باید اسلامپناه باشد.
درست است، اما علما رأساً به اجرای احکام شرعی میپرداختند. در واقع در دولتهای سنتی، سلطان قانونگذاری نمیکرد؛ اما در دولت مدرن، دولت قانونگذاری میکند و تفکیک حوزه عرف از شرع امکانپذیر نیست؛ چرا که ادعای دولت مدرن آن است که تمام امور جامعه را تحت پوشش قرار میدهد.به هر روی از دهه 20 بود که کمکم این اندیشه شکل گرفت که شریعت اجرا نمیشود، مگر آنکه دولت باشد و همچنین، دولت غیرشرعی مجری شریعت نخواهد بود.
از اینجا بود که ضرورت حکومت اسلامی به عنوان یک امر واجب شکل گرفت؛ چرا که شریعت واجب است و لذا مقدمات واجب هم واجب است.
به این ترتیب، حکومت اسلامی امری واجب است. مثلاً در آثار نواب میخوانیم که همه چیز به دولت وابسته است و دولتمردان هم فاسدند و فساد دولتمردان به نوبه خود، باعث فساد جامعه میشود. بنابراین، میبینیم که تحول بزرگی دارد رخ میدهد.
- بنابراین، آیا میتوان گفت که این تحول، یک تلقی مدرن از اسلام بود؟
اصلاً «حکومت اسلامی»، در شکل کنونی خود به نظر میآید مفهومی مدرن باشد. از این رو، درست است که مفاهیم کلاسیکی چون «ولایت فقیه» در این زمینه شکل گرفتند؛ اما این دست مفاهیم تا به عرصه تجربه حکومتی بروند، نیازمند فراوری شدن بودند. به این ترتیب، بحث اصلی اسلامگرایان این بود که اجرای شریعت، منوط به دولت است و دولت هم فاسد است.
در واقع، تغییر دولت فاسد، مقدمه اجرای شریعت است و روی کار آوردن حاکمان صالح و مشروع اصل است.
در اینجاست که مفهوم حکومت اسلامی برجسته میشود و در برابر، مشروعیت دولت موجود میشکند؛ زیرا دولتهای موجود، هرگونه که بوده باشند، به هر حال آن سمپاتی لازم را نسبت به شریعت نداشتهاند.
در کنار این بحث؛ یعنی برجسته شدن حکومت اسلامی، مفاهیم دیگری هم پیدا شدند.
وشنفکران و علمای این دوره کمکم به این امر معتقد میشوند که جامعه باید قانون داشته باشد؛ اما از طرفی هم، تجربه مشروطه نشان داده بود که خرد آدمی خیلی قادر به قانونگذاری صحیح نیست.
بر این اساس، اسلامگرایان این اصل را بنا گذاشتند که تنها قانونی کامل است که شرعی باشد. درست از همین جا بود که در دوره جدید تاریخ ایران، آرمانی به نام حکومت اسلامی مطرح شد .
- فضای پدید آمده از این مباحث در میان اسلامگرایان، چگونه به گفتمان امام خمینی(ره) در سال 40 به بعد راه یافت. به بیان دیگر؛ این گفتمان چگونه همهگیر و هژمونیک شد؟
اشاره کردیم که در دهه 20، مفهوم حکومت اسلامی پیدا شده و نسبت دولت با شریعت جدی شده بود؛ اما به نظر میرسد که درک روشنی از حکومت اسلامی وجود نداشت و از سویی هم، یک اتحاد نظری در مورد راهبرد تغییر دولت وجود نداشت.
از سالهای 20 تا 40 و حتی تا 55 و 57 هم، این اندیشهها در میان اسلامگرایان رشد میکند، از فداییان اسلام گرفته تا حزب ملل، هیأتهای موتلفه، مجاهدین خلق و مجاهدین انقلاب اسلامی.
در این میان خط قوی دیگری هم وجود داشت که با توجه به سنت فکری اسلام، برد بیشتری در جامعه پیدا کرد و واقعیتهای اجتماعی و تحریک اجتماعی را در جهت تغییر دولت دنبال میکرد. این امری بود که در اندیشههای امام(ره) حضور جدی داشت. البته مرحوم شریعتی و شهید بهشتی هم ایده تحریک اجتماعی را مطرح و در پی آن، ایده «امت و امامت» را دنبال میکردند.
- مبنای این تحریک اجتماعی چه بود و در واقع ایده «امت و امامت» چگونه به آن مدد میرساند؟
این افراد از طرح ایده «امامت»، حاکم صالح را مراد میکردند. حاکم صالح هم، حاکم دانا، عادل و پیشرویی بود و همو بود که دولت موجود را، دولت جاهل و جائر میدانست.
- در ایده «امت و امامت» عدالت یکی (حاکم صالح) و جهالت و ستمگری دیگری (حاکم یا دولت جاهل) چگونه به اثبات میرسید و به جامعه تفهیم میشد؟
با تقویت کدهایی که در مورد امامت بود؛ یعنی بازسای تقابلهای تاریخی صدر اسلام تحت عنوان یزید و امام حسین(ع)، به کمک این مسئله میآمد؛ اما در این میان، قویترین تحلیل، از آن امام(ره) است.
امام(ره) یک بحث فقهی دارد و آن شارژ کردن مفهوم «ولایت فقیه» و پیوند زدن آن به حکومت است.
نکته دوم درباره امام(ره)، تلقی ایشان از انقلاب اجتماعی به عنوان مقدمه واجب است.
پرسش اصلی در اینجا این بود که چگونه باید این انقلاب را پیش برد؟ پاسخ امام(ره) این بود: از طریق شارژ کردن واقعیتهای مذهبی مثل: مساجد، شهادت و... بنابراین در اندیشه امام(ره) دو چیز دارد شفاف میشود: یکی؛ نظام (اسلامی) آینده و دیگر؛ پیشبرد یک راهبرد غیرمسلحانه برای رسیدن به انقلاب اجتماعی. امام(ره) در جایی میگوید: تبلیغ برندهتر از شمشیر است.
این بیان، جوابی به حرکتهای مسلحانه آن دوران بود.
- یعنی گفتمان امام(ره) بر آگاهی بخشی تودههای مردم همراه با تحریک اجتماعی استوار بود؟
همینطور است. انقلاب اجتماعی مورد نظر امام (ره) برد زیادی در جامعه داشت. دلیل عمده آن هم این بود که فعالیتهای چریکی محدود و خشن بودند و به همین علت، ساواک میتوانست بر آنها به راحتی کنترل پیدا کند؛ اما روند اجتماعی خیلی قابل کنترل نبود؛ تا دولت به آنها دسترسی پیدا میکرد، به خانهها میرسیدند.
به دلیل روشن بودن، این راهبرد به سرعت پشتوانه فقهی پیدا میکند و از سویی دیگر هم، شخصیت خاص امام(ره) هم بر گسترش آن تاثیر میگذارد. به این ترتیب سنت، کاریزما و ضرورتهای اجتماعی، سبب میشوند تا سویه مذهبی انقلاب قویتر مطرح شود. از اینرو، مهمترین اپوزیسیون دولت پهلوی، گفتمان امام خمینی(ره) بود.
در واقع امام(ره) نشانههایی از سنت، از جمله اجتهاد سنتی، لباس روحانیت و تعابیر فقهی را برای قانع کردن دیگران و نیز آن اتوریته های را که یک مرجع سنتی میتوانست اعمال کند، داشت.
- مطابق تحلیلی که ارائه کردید، تصمیم تاریخی ملت ایران که در انقلاب اسلامی نمود مییافت چه بود؟
فکر میکنم که پاسخ این پرسش را باید در استعاری شدن شریعت جستوجو کرد. درواقع این فضا کل جامعه را پوشش داد. از یاد نبریم که هیچ انقلابی را همه مردم پیش نمیبرند، انقلابیون آن را راه میبرند.
در انقلاب اسلامی هم این نکته صادق است. انقلابیون یک دست نیستند. بنابراین آنچه که مهم است، آن دسته از ایدههای انقلابی است که بهتدریج استعاری میشود و فضای جامعه را مثل یک هوای متراکم اشغال میکند؛ یعنی درواقع ما با آن تنفس میکنیم.
- به هر صورت انقلاب اسلامی براساس خواست تاریخی ملت ایران شکل گرفت. آیا میتوان گفت که این خواست تاریخی با ایدههایی که انقلابیون و در رأس آنها امام(ره) مطرح میکردند، در یک نسبت دیالکتیکی قرار گرفتند؟
همینطور است؛ اما وقتی از این خواست تاریخی سخن میگوییم، باید توجه داشت که این خواست تاریخی اعم است؛ یعنی مربوط به همه کسانی است که نظام و دولت موجود (پهلوی) را نفی میکردند. اما این که از میان این گروهها و ایدهها، یک ایده فضای استعاری پیدا میکند و کل تاریخ را برای پیشبرد ایده امروزش تفسیر میکند، به نظر میرسد که در گفتمان اسلامگرایان قویتر مطرح میشود؛
بهویژه در روایتی که امام(ره) بازگو و آن را نمایندگی میکنند. در شرایط آشفتگی اجتماعی، اگر افرادی یافت شوند که ایدههایی را در جهت گونهای دیگر زیستن مطرح کنند، آنگاه این ایده آنها به گفتمانی فراگیر تبدیل میشود.
هنر رهبران انقلابها هم این است که با نشان دادن نقاط رهایی، جامعه را در بزنگاههای تاریخی یاریگر شوند. بخش مهمی از این مسئله؛ یعنی چگونگی مطرح و برجسته شدن یک گفتمان از میان گفتمانهای موجود، به پیوند تصادف و خلاقیت برمیگردد.
بنابراین، شاید در تحلیل انقلابها و از جمله انقلاب اسلامی هم باید این بحث را جدی تلقی کرد که چه کسانی، چه گزارههای اطمینانآور و رهایی بخشی را برای جامعه به ارمغان میآورند.
اتفاقاً این نکته را مسعودی در «مروجالذهب» درباره ظهور پیامبر اسلام(ص) هم میآورد. به این معنا که در آستانه ظهور پیامبر(ص) خیلیها از وضعیت اجتماعی ناراضی بودند و حتی بهطور اجمال هم آن را اظهار میکردند، مثل پیمان «حلفالفضول»؛ اما ایدههای پیامبر(ص) که بهتدریج مطرح میشود، یکباره فضا را از آن خود میکند.
- تا اینجا از مجموع سخنان شما دریافتیم که از دهه 20 به بعد، به نوعی «سنت» به عرصه اجتماعی- سیاسی جامعه ایران بازمیگردد و به تدریج فضای اجتماعی را به نفع خود استعاری میکند. نکته بنیادین این است که «سنت» بنابه یک تلقی، امری ایستاست و لذا از خصلتی فرازمانی و فرامکانی برخوردار است، حتی استمرار آن در طول زمان، نه دگرساز که همگونساز است؛ یعنی سنت همواره عین خود را بازسازی می کند.
با این وصف، «سنت» چگونه قادر به تغییر شرایط و انقلابی شدن است. به بیان بهتر، مفهوم «انقلاب»که ریشه در تحولات جهان جدید دارد، چگونه مبنایی پیشامدرن(سنتی) را میپذیرد؟
مفهوم «سنت» نیاز به توضیح بیشتری دارد. هم در تحلیلهای اجتماعی و هم در تحلیلهای فقهی، هر دو مفهوم سنت را به کار میبرند. قطع نظر از تحلیلهای فقهی، سنت مفهومی مدرن است.
چرا سنت مدرن است؟ به این معنا مدرن است که اتفاقی رخ داده که از جنس آنچه که بود، نیست. آنگاه همین اتفاق، در عین اینکه تازگی خود را تعریف میکند، غیرتازه بودن رقیب خود را هم اعلام میکند.
بنابراین، اینگونه نبود که سنتیها مفهوم سنت را بهکار برند؛ چون مدرنها پیدا شدند، آنها (سنتی) هم شکل گرفتند. به همین دلیل سنت امری ایستا نیست.
سنت در درون خود غلیان دارد؛ اما در مواجهه یا در نسبت آن چیزی که سنت نیست، سنت تلقی میشود. شاید این بیان کمی گیجکننده بهنظر برسد.
در قدیم خیلی از سنت صحبت نمیشد. سخن گفتن از سنت، اتفاقاً در دوران جدید رخ میدهد. حالا، وقتی در اینجا از سنت صحبت میکنیم، بر این نظریم که اتفاقاتی در ایران رخ داد که پیشتر سابقه نداشت. نهتنها در اینجا سابقه نداشت که در جایی دیگر هم سابقه نداشت.این قسمت از اتفاقات به هر دلیلی، با آنچه که در جامعه ما وجود داشت، تعارض پیدا کرد.
هر چند که در دوران مشروطه، علاقه به امور نو و مدرن زیاد بود؛ اما به دلایلی در دوران پهلوی، این امور نو کمابیش غیراطمینانآور شدند؛ به این دلیل که در این دوره هر نوع تجددی به نوعی به غربی شدن گره میخورد؛ یعنی گفته میشد، هر چیزی که جدید است، غربی بوده و غربی هم امری یکدست است؛
از فحشای آن گرفته تا فساد، استثمار و سست شدن ایمان مذهبی جامعه، درواقع نو شدن مساوی با غربی شدن تلقی میشد و غربی شدن هم فلسفهاش با بیحجابی، بیدینی و عیاشی حاکمانش گره میخورد. در این میان، خرد آدمی هم منفی دیده میشد. اگر اینگونه در نظر بگیریم، از سالهای 20 بهبعد، نوعی بیاعتمادی به عقل بشری یا حداقل عقل تنها پیدا شده بود.
درواقع در آن دوران مردم همه سلبها را به پای خرد ناب میگذاشتند. در این شرایط، جامعه احساس میکرد که شریعت مطلوبیتهای زیادی دارد. از همین زاویه بود که شریعت هژمونیک شد و فضای جامعه را تسخیر کرد.
وقتی شریعت این فضا را گرفت-که اوج آن در سالهای 47-1346 بود- مثلاً در بحثهای برخی جنبشها نیز میشد این را دید که درواقع اکنون، اجتهاد سنتی، انقلابی شده است. برخلاف مجاهدین خلق و دیگران که گمان میکردند، سنت و روحانیت قادر به پیشبرد انقلاب نیست.
از این پس بود که بسیاری از روشنفکران بهصورتی پذیرفتند که این دو امر نهتنها تناقضی با هم ندارند؛ بلکه نوعی این همانی دارند.
این بحث، نوعی خوشبینی به سنت داد. البته سابقه خوبی که سنت در اذهان جامعه ایران بهجا گذاشته بود، سبب شد که برخلاف کشورهای دیگر، در ایران انقلاب در گسست از سنت رخ ندهد، بلکه سرنوشت آن در پیوند با سنت و نهادهای سنتی گره بخورد.