اما باید به عرضتان برسانم که مکافات در قید زمان نمیماند و مثل امواج مغناطیسی در حرکت است؛ از گذشته تا حال و بهخصوص آینده. چون در سن نوجوانی، بیشتر مکافاتهای زندگیتان، یا در آینده است یا دربارهی آینده!
یعنی بیش از نصف عمرتان در زمان حال، صرف آیندهتان میشود؛ کلاس کنکور میروید که در آینده در دانشگاه قبول شوید. کلاس زبان میروید که در آینده بتوانید گلیم خودتان را از واترِ لایفتان بیرون بکشید. برای وقتی که قرار است در آینده به خانهی بخت بروید، کارهای فنی، برقی، هنری، دستی و آشپزی یاد میگیرید. تازه اگر پسر باشید، برای اینکه در آینده مرد باشید، سربازی هم میروید.
اما ماجرای مکافات این قسمت ما درواقع شغل آینده است. همان موضوع انشای کلیشهای و نخنماشدهی «در آینده میخواهید چهکاره شوید؟» خودمان. در این سبک مکافات، خودتان چندان اهمیتی ندارید؛ آیندهتان است که مهم است.
ماجرا از این قرار است که مامانجانمان دلش میخواهد ما بشویم «آقای دکتر»! ظاهراً تخصصمان هم چندان اهمیتی ندارد، فقط دکتر باشیم کافی است؛ حالا میخواهد جراح قلب باشیم یا متخصص اورولوژی! در واقع تنها نکتهی مهم، این است که پیشوند دکتر بیاید روی اسممان و جلوی پسر شمسیخانم کم نیاوریم! بگذریم که طرف دامپزشکی میخواند.
بدبختی این است که از همین حالا هم شروع کرده به دکتربازی! مثلاً میخواهد برای شام صدایمان کند، بلندبلند میگوید: «آقای دکتر مکافاتیان به ۱۲۳... آقای دکتر مکافاتیان به ۱۲۳...» و این کدی است که برای آشپزخانه در نظر گرفته. کدهای ۱۳۳، ۱۴۶، ۱۵۵ و ۱۶۷ هم برای حمام، اتاق خواب، پارکینگ و پذیرایی کاربرد دارد!
یا مثلاً وقتی مرغ میخرد، خردکردنش را میاندازد گردن ما. میز ناهارخوری را درست مثل تخت اتاقعمل میکند، انواع چاقو را روی میز میچیند و خودش هم با دستمال، مدام عرق پیشانیمان را خشک میکند!
از طرفی مجبورمان میکند هرچه برنامهی پزشکی در تلویزیون هست، از «دکتر سلام» تا احتمالاً خداحافظ دکتر تماشا کنیم. حالا آن یکی کانال، فوتبال مهم و حساس دارد که دارد؛ به ما چه! حتی اگر زمان پخش برنامه مدرسه باشیم، برایمان ضبط میکند که خدای نکرده اطلاعات پزشکیمان کم نماند!
البته اینهایی که گفتیم، فقط نیمی از مکافاتمان بود. چون باباجانمان برخلاف مامانجانمان، میخواهد ما مهندس شویم تا با هم، در دفترش کار کنیم. یعنی بشویم «شرکت نقشهکشی مکافاتیان و پسر»!
چپ میرود و راست میآید، مهندس مهندس بارمان میکند. حتی مدام به هر بهانهای میبردمان سوپرمارکت سرکوچه که فروشندهاش به همه میگوید مهندس. صبر میکند تا فروشنده ما را مهندس خطاب کند و بعد به پهنای صورتش بهمان لبخند میزند و برمیگردیم خانه!
تمام خانه و زندگیمان را هم کرده لگو و وسایل خانهسازی! آنقدر برایمان لگو خریده که میتوانیم با قطعاتش، یک دوخوابهی دوبلکس با حال و پذیرایی، دوتا سرویس بهداشتی و حمام، انباری، پارکینگ و ویوی ابدی بسازیم و اجاره دهیم! چپ و راست هم عکسمان را هنگام خانهسازی میگیرد و با انواع هشتگ مهندس و دربارهی مهندسی میگذارد اینستاگرام! کاری هم ندارد که سن و سالمان دیگر برای لگوبازی مناسب نیست و آنچه میرود ترافیک اینترنتمان نیست، آبرویمان است!
نکتهی جالب هردویشان این است مطلقاً هم کاری ندارند که اصلاً و اساساً خود ما از آینده چه میخواهیم. آخر حرف مردم در آینده از خواستهی ما مهمتر است. یعنی اگر ما خدای نکرده برویم هنرستان، مردم میگویند حتماً درسخوان نبوده که رفته هنرستان. یا اگر بخواهیم ادبیات بخوانیم که روزی نویسنده شویم، مردم میگویند نویسندگی هم شد شغل!؟ آخر معتقدند نویسندگی مثل نقاشی یا هررشتهی هنری دیگر، برای تفریح خوب است! و پول در آن نیست. آیندهای هم که پول در آن نباشد، قطعاً مکافاتالزمان است! همین میشود که ما میمانیم و دوراهی پزشکی و مهندسی در آینده و مکافات امروز و فردایمان.
تصویرگری: محمدرضا اکبری/ آرشیو عکس روزنامهی همشهری