بعضی وقتها که صدای دختر همسایه را میشنیدم که سرِ کندن این یا آن گیلاس با برادرش چانه میزند، آنقدر حرصم میگرفت که دلم میخواست یک شب روی درختشان بروم و همهی گیلاسهایشان را بکنم. حالا بخورم یا نخورم زیاد فرقی نمیکرد. همین که آنها نتوانند بخورند برای من کافی بود. یادم میآید یک روز باد میآمد، چند ساعت پشت شیشه ایستاده بودم و به درخت گیلاس نگاه میکردم، خداخدا میکردم که حداقل چند دانه گیلاس توی حیاط ما بیفتد. آنروز باد چنان شدید بود که حتی شلوار عباس آقای همسایه را توی خانهی ما انداخت، اما حتی یک دانه گیلاس هم توی خانهی ما نیفتاد.
حتی آن لحظه که فکر میکردم آن چیز قرمزرنگ کوچک که کنار باغچه افتاده یک گیلاس است، دیدم یک آلوی کوچک پلاسیده است که خورشید خشکش کرده است. دیگر حتی جرئت دستزدن به دمپاییها را هم نداشتم. آخرینباری که با لنگهکفش به درخت همسایه زده بودم، مجبور شدم یک صبح تا ظهر را توی زیرزمین بگذرانم. شانس من همان روز مادربزرگ همسایه از شهرستان آمده بود و زیر درخت گیلاس نشسته بود و لنگهکفش من صاف خورده بود پس کلهاش.
مادرم گفته بود اگر یکبار دیگر به درخت همسایه چپ نگاه کنی، من میدانم و تو. وقتی این حرف را میزد به زیرزمین اشاره میکرد و لبهایش را گاز میگرفت. مادرم فقط وقتی میخواست برای کسی خط و نشان بکشد لبهایش را گاز میگرفت.
پنجشنبهی آخر هفته بود. به خودم قول داده بودم که دیگر حتی به درخت گیلاس همسایه نگاه هم نکنم. حتی وقتی یک گنجشککوچولو از توی حیاطمان پرید و روی شاخهاش نشست، سرم را برگرداندم و خودم را با تیلههای رنگی توی دستم سرگرم کردم. جیک و جیک گنجشککوچولو از روی شاخه میآمد. شاید گرسنه بود، شاید لای شاخهای گیر کرده بود، شاید گربهای برای شکارش کمین کرده بود. نه اینکه بخواهم به گیلاسها نگاه کنم، نه! فقط بهخاطر اینکه شاید گنجشککوچولو کمک بخواهد، به طرف درخت گیلاس رفتم. باران آمده بود و قطرههای باران روی دانههای سرخ گیلاس خودنمایی میکرد، بعضیهایشان که از همه درشتتر بودند و از چند روز قبل نشان کرده بودم حالا دیگر زیاد با بقیه فرقی نداشتند. همه درشت بودند و آبدار.
گنجشککوچولو درست کنار یک گیلاس بزرگ روی شاخه نشسته بود و جیکوجیک میکرد. نگران بودم نکند تکان بخورد و آن گیلاس را توی حیاط همسایه بیندازد. یک شاخهی خیلی بزرگ توی حیاط ما آمده بود و به طرف پایین خم شده بود. گیلاسهایش ردیف به ردیف آویزان بودند و در زیر نور خورشید برق میزدند. تا دیروز این شاخه اینقدر پایین نبود و سرش توی حیاط همسایه بود. شاید باد جابهجایش کرده بود. بههرحال باز هم دستم به شاخه نمیرسید. اما اینبار راحت میشد با لنگهکفش به آن زد و چون سرشاخه توی حیاط ما بود، حتماً گیلاسهایش این طرف توی حیاط ما میافتاد.
اما مادرم... خب قرار نبود مادرم بفهمد! اصلاً شاخه کجا و حیاط همسایه کجا! هرجور هم لنگهکفش را میزدم قرار نبود توی حیاط همسایه بیفتد. فوق فوقش یا میخورد به دیوار، یا میافتد توی زیرزمین. دمپاییام را درآوردم و یک گوشه کنار دیوار ایستادم. از آن جایی که ایستاده بودم حداقل میشد ده تا گیلاس را زد، شیرینیشان را زیر زبانم احساس میکردم. اگر آن گیلاس بزرگ سرشاخه میافتاد، خیلی خوب میشد. دمپایی را نشانه گرفتم و پرتاب کردم. دمپایی پرواز کرد و بالا رفت و بالا رفت و قبل از اینکه حتی به شاخه برسد، افتاد درست وسط حیاط همسایه.
باورم نمیشد از نیممتری یک شاخه نتوانسته بودم چند تا گیلاس را بزنم. قلبم تاپتاپ شروع به تپیدن کرد. بدنم سرد شده بود، زیرزمین سرد و تاریک جلوی چشمانم آمد، گنجشک کوچولو، از روی شاخه پرید و از درخت گیلاس دور شد. گیلاسها هنوز روی درخت بودند. لب باغچه نشستم؛ فکری به ذهنم نمیرسید. دنبال راهی بودم تا هرطور شده از این مخمصه نجات پیدا کنم. نیمساعتی هم آنجا ماندم. باد آرامی شروع به وزیدن کرد، هیچ نقشهای به ذهنم نمیرسید. تازه همان لحظه که فکر میکردم میخواهد نقشهای به ذهنم برسد، زنگ خانه به صدا درآمد و حواسم را کاملاً پرت کرد. دواندوان به سمت در سالن رفتم و خودم را توی اتاق انداختم و پشت پنجره ایستادم. صدای مادرم را میشنیدم: «علیجان، در رو باز کن.»
چندبار حرفش را تکرار کرد و وقتی صدایی از من نشنید، به طرف در خانه رفت. صدای ضربان قلبم را میشنیدم. از پشت پرده توی حیاط را نگاه کردم. مادرم در را باز کرد و دختر همسایهمان وارد شد. یک سینی توی دستش بود. از آن فاصلهای که بودم خوب میتوانستم توی سینی را ببنیم. یک طرف سینی یک لنگه کفش بود؛ یک لنگه کفش آبی، درست شبیه لنگه کفش من و طرف دیگر سینی، یک بشقاب پر از گیلاس، پر از گیلاسهای قرمز و خوشمزه! چشمانم به سینی خیره مانده بود و قلبم تند و تند میتپید.