باران رفته بود، آخرین شنبه بهمن به وقت نودوهفت بود و من پیرتر از دیروز بودم. کسی صدایم کرد، برگشتم اما کسی نبود، خیالش بود با آن دو چشم افسونگر که شبیه مه گمشده در جاده آمل بود؛ همانی که روزگارم را عاشقتر از مجنون کرد.
آن کس که اینها را تعریف میکرد٣٦ ساله بود و اتفاقی در تله سفر من افتاده بود که ازجایی آشنا به جایی غریبه میرفتم. او مسافربر بود. یادم نمیآید که چگونه اسیر نکتههایی از من شد که از دل پرآشوبش گفت و افزود؛ آیا برای یک عشق قدیمی درمانی وجود دارد؟ و من گفته بودم؛ آری با عشق بمان! و او توضیح داد: ۲/۵ سال است جدا شدهایم، بیفرزند، بیآینده و امید به زندگی مشترک تا اینکه دلم برای شنیدن صدایش کبوتر شد. پیام دادم. جواب داد. صدایش همچنان قناری بود.
پس من دوباره دل ای دل شدم تا یادم بیاید بدون باختن، برندهای وجود نخواهد داشت. حالا هر از گاهی در کافهای زل میزنیم به خاطرات، حال هردویمان بد نیست و بهخوبی میدانیم اگر رؤیا ببافیم و به دلبندی حتی اگر یک انگشت بدهیم او تمام دست دلت را خواهد گرفت که نباید دوباره چنین بادا. من گفته بودم چرا؟ و او گفته بود چون بدون نان و نمک عشق وجود ندارد. این را همه رانندگان اسنپ در همه جهان میدانند و همه مسافران جهان هم باخبرند.
من اما گفته بودم با همه اینها باید کسی را دوست داشت نه حتی بهخاطر شیرین یا فرهاد بهخاطر خودت تا تاریکی را روشن کنید. او اما هیچ نگفت و در سیگار دود شد وقتی من از ماشین پیاده شدم. راست این است در چهارفصلی که آشفته است من و شما و آقا و خانم سیب هم میدانیم در جهنم هم میتوان دوست پیدا کرد، میتوان دوباره عاشق شد. من کلاغی میشناسم که یک عمر عاشق پنیر لیقوان با گردوی دماوند بود. من حتی درخت سیبی دیدم که روی پوستش قلبی بود که تیر نخورده بود. من راننده مترویی دیدم که روی دست چپش نوشته بود
یا عشق یا مرگ!
کنار پنجرهمان، جای خالی منوتو
دهان باز جهان، جای خالی منوتو
صدای سبزشدنهای دو گل وحشی
به خواب یک گلدان، جای خالی منوتو
سالهای دور و دیر هم بازآمدن رسم زمانه بود. چرا؟ چون یا کسی نمیرفت و یا از سر اجبار در قهر هم بازمیآمد، کم و خیلی کم بودند مردمانی رفته که دگربار دلآویز دلبر قدیمی شوند و دوباره زیر یک سقف جا بگیرند چون همه دلدادگان روزگار آقای بنان و خانم دلکش میدانستند راز خوشبختی در دلدادگی پنهان و سر به مهر است حتی اگر چون باران در زمین لمیزرع، بیحاصل باشد. این را بانویی در هزار سال پیش راز نهان خواهرم پروانه کرده بود و تا پایان عمرپایبند دل ماند و در خانه بخت را نگشود. راست این است در روزگاران حیاطهای آجری و حوضهای رفاقت گربه با ماهی و بردباری در پای عشق قدیمی مثل لذت بردن از باران به وقت غیبت چتر و کلاه بود که هرکس را فردین و غزلخوان فروزان میکرد.
زنی که با چمدان، شاخه گل و رویا
به من رسید، هنوز آه، من جوان بودم
زنی که با رویا، من هنوز هم شاید
برای رفتن و عاشق شدن، جوان بودم
حالا و اکنون اما آیا کسی خبر دارد در همین بهار و تابستان که بیش از ٤٨ هزار زوج از هم جدا شدهاند، چند تن دوباره به هم رسیدهاند مثلا از سر رفاقت و از سر احوالپرسی حتی، یا آن ١٧٥ هزار زوجی که پارسال مثل غریبه از کنار هم گذشتند آیا شما خبر دارید چند تایی از دلدادگان پیشین دوباره عاشق هم شده باشند. آقای جیم ٢٩ساله که در تیرماه رفته باشتاب از پلههای محضر بالارفت و بیهیچ سخنی امضا پایین متن جدایی گذاشت، میگوید گاهی دلم برای میم تنگ میشود مخصوصا وقتهایی از سر حوصله کدو سرخ میکرد و زیر لب ترانهخوان میشد اما حقیقت این است که هیچکدام حاضر نیستیم دوباره به هم برسیم البته بیهم، هم نیستیم؛ گاهی خاطرهبازی تلفنی و یا حضوری در خانه دوستان مشترک، همین، چون دنیا
جای دیگریست
- کجا آقای جیم دنیا کجاست؟
- هرجا که دل باشد!
- حالا شما بفرمایید دلدارید یا بیدل؟
- بیدل، چون از دوباره شروع کردن میترسم، از دوباره به هم خوردن میترسم.
- اما بیخطر، نمیتوان بر خطر غلبه کرد!
آقای جیم میگوید عشق قرار است بتپد نه آنکه بمیرد مثلماه برای شب، مثل دانه برای پرستو مثل بستنی نانی برای گاز زدن زیرایوانی که خانه مجنون بالای سرآن است اصلا مثل باز آمدن توپی که به حیاط خانه شیرین افتاده است. و من میگویم کاش میشد سر بهار پیشرو ٤٨هزار زوجی که یکدیگر را ترک کردند در استادیوم آزادی، همایون برایشان ترانهخوان میشد؛ چرا رفتی؟
قطارریخت به شهر و رسید دریا، رود
زنی پیاده شد و رفت، مرد، غمگین بود
نگاه کرد و لبخند زد، سلام آقا!
و بعد فاصله سنگفرش را پیمود