«برو جلو، برو... گل...» در میان پسرهای خانه، ایلیا تنها داداشی است که لذت تماشای فوتبال را تجربه کرده است. اینجا یک خانه متفاوت است که زیر سقف آن ۱۶ پسر در کنار عموها و خالههایشان زندگی میکنند. عمر داداش بزرگه خانه به ۱۸ سال نمیرسد، اما روزهای زیادی را به خماری و نشئگی گذرانده و شبهای دور و درازی را کف خیابان و زیر برف و باران به صبح رسانده است. پسرهای کوچکتر هم از این روز و شبهای تار کم نداشتهاند. آنها ساکنان «سرای نور» هستند. امروز ساکنان سرای نور دورهم جمع شدهاند و مسابقه فوتبال ۲ تیم لیگ برتر را تماشا میکنند.
ایلیا گرمکن و شلوار ورزشیاش را پوشیده و منتظر شروع مسابقه است. کلاه شاپو را روی سر میگذارد و خودش را در آینه ورانداز میکند. رادین کمد لباسهایش را به هم ریخته، تا بلوز آبیاش را پیدا کند. کلافه و ناراحت است. خاله پاشاپور میپرسد: «پسرم چیزی گم کردی؟» رادین بغض میکند و لب میچیند. باور اینکه او با این جثهریز و فلفلی سالها هزینه زندگی مادر و ۲خواهرش را تأمین کرده دشوار است. ایلیا پای تلویزیون بزرگ گوشه هال مینشیند تا ترکیب تیمها را بشنود.
او پیش از آنکه پدرش خانه و زندگی و حتی دخترش را پای بساط دود و دم و قمار ببازد، اوضاع روبهراهی داشته و حتی یکبار دربی پیروزیـ استقلال را در استادیوم دیده است، اما از ۷ سال پیش که درس و مدرسه را کنار گذاشت و برای گذران زندگی خودش و مادرش بنایی کرد، نجاری کرد و حتی موادمخدر فروخت، از دل و دماغ تماشای فوتبال و بازی گلکوچیک افتاد. او امروز دوباره یاد گذشتهها افتاده است. مجید با شیطنت کانال تلویزیون را عوض میکند و صدای جیغ و داد ایلیا بلند میشود: «بذار ببینیم حمله کیه... خاله... اینو ببین! »
- شادیهای کودکانه
عطر ذرت بوداده در آشپزخانه سرا پیچیده و تنقلات بچهها آماده است. عمو علی در سالن آمفیتئاتر را باز کرده تا مسابقه را آنجا تماشا کنند. بلوز آبی رادین در سبد رختچرکها بوده و او با لب و لوچه آویزان به سالن میآید. بچهها ترجیح میدهند به جای تماشای فوتبال از میز پینگپنگ، بیلیارد، دارت، فوتبالدستی و پلیاستیشن اتاق بازی استفاده کنند. وقتی خاله پاشاپور در اتاق بازی را میبندد، راضی و ناراضی به طرف سالن آمفیتئاتر میروند.
مسابقه فوتبال شروع شده است. سالن در سکوت فرو رفته و بچهها با حیرت و تعجب به پرده سینمایی عریض و طویل مقابل خود چشم دوختهاند. لابهلای صدای شکستن تخمه و بازشدن بستههای تنقلات فقط فریادهای کوتاه وهیجانزده ایلیا به گوش میرسد: «برو گوشه، از آنجا... وای!.. نشد!» خاله پاشاپور با بلوز ورزشی زیبایی سر میرسد و میان بچهها دنبال رادین میگردد. تا پایان بازی زمان زیادی نمانده که فریاد شادی رادین و ایلیا در هم میپیچد. ایلیا از گل اول تیم محبوبش خوشحال است و رادین هم از اینکه لباس ورزشی نو به تن کرده است.
از صدای سگ میترسم
یونس هنوز هم هر شب خواب میبیند چند سگ سیاه وحشی او و مادرش را تعقیب میکنند. وقتی ۶ساله بود پدر خمارش غیبش زد و او و مادرش تنها ماندند. مدتی بعد صاحبخانه جوابشان کرد و اثاثیه آنها را بیرون ریخت. همسر دوم پدربزرگش پیغام فرستاده بود که آن طرفها پیدایشان نشود. روزهایی که یونس و مادرش در خانه دوست و آشنا گذراندند، پر از خاطرات تلخ است. بالاخره مادر دستش را گرفت و با هم به بیابان رفتند، جایی که فقط مردان و زنان نشئه و خمار زندگی میکردند و سگهای ولگرد رها بودند. شبها یونس از ترس نمیتوانست بخوابد و به محض اینکه پلکهایش روی هم میافتاد، با صدای پارس سگها بیدار میشد.
یک شب که با جیغ و ناله مادرش از خواب پرید، در روشنایی نور ماه بدن خونآلود و چشمهای هراسان او را دید که در حلقه سگهای گرسنه و سرمازده گرفتار شده بود. مادر وقتی آوازه سرای نور را شنید، یونس را به اینجا آورد و خودش هم در اقامتگاه زنان جمعیت طلوع بینشانها ساکن شد. از آن زمان چند سال میگذرد، ولی هنوز جای زخمها از بدن مادر گم نشده و یونس هر شب کابوس سگهای وحشی را میبیند.