آن سالها فقط دستفروشان میدان ونک «محمد عیوضی» را میشناختند و حالا همه بینندههای برنامه کودک، او را «خان عمو» صدا میزنند. سال ۱۳۶۳ در یاسوج متولد شده است. رؤیای بازیگری را از کودکی با خود اینسو و آن سو میکشید و وقتی ۱۴ ساله بود خود را به تهران رساند تا مسیر رسیدن به آرزوهایش را هموار کند. مجری برنامههای کودک صدا و سیما میگوید: «وقتی به تهران آمدم سن و سال زیادی نداشتم. نمیدانستم چه چیزی در انتظارم است. به میدان ونک رفتم و همانجا دستفروشی کردم؛
از فروش بلال و گل تا پخش تراکتهای تبلیغاتی. بیش از ۱۰۸ شغل را در نوجوانی در میدان ونک تجربه کردم. ۲۰ سال از آن روزها میگذرد. من و دیگر دستفروشان قدیمی میدان بزرگ شدهایم و هرکسی راه زندگیاش را پیدا کرده است. اما دوستی ما هنوز ادامه دارد. من هنوز آن پسربچه دستفروش میدان ونک را فراموش نکردهام که آرزوی بازیگر شدن داشت.»
هنوز آن پسربچه دستفروش میدان ونک را فراموش نکرده که آرزوی بازیگر شدن داشت. لباس سبز و سرخ و زردش را پوشیده و آماده اجرای برنامه است. عیوضی میگوید: «عشق بازیگری داشتم. روزی ۲هزار تومان پول درمیآوردم و بعد از ظهر به تماشای تئاتر کودکان میرفتم. پول کمی برایم باقی میماند که آن را هم هزینه خرید ساندویچ و غذا میکردم. فرقی نمیکرد آن نمایش را چند شب پشت سر هم دیده باشم؛ باز هم به تماشای همان نمایش میرفتم. دیالوگها را خیلی زود حفظ میکردم و فردا آن را برای دوستان دستفروشم اجرا میکردم.
حتی کمکم متن نمایشها را هم تغییر میدادم و اجرای بداهه انجام میدادم. هیچ مربی آموزشی نداشتم. نمایشهایی که بارها و بارها دیده بودم مربی من بودند.» نخستین مخاطبانش دوستان دستفروشش بودند؛ آنهایی که حالا دیگر شغل و کاسبی دست و پا کرده و زندگیشان سر و سامانی گرفته است:
- معلمم تئاترهای تهران بود
«بهصورت بازیگران تئاتر خیره میشدم. تمام حرکاتشان را زیر نظر داشتم و آن را به ذهن میسپردم و تحلیل میکردم. اجرا و نمایش را اینگونه یاد گرفتم. هر وقت از مقابل ساختمان صدا و سیما رد میشدم خودم را مقابل دوربین تصور میکردم و در حال بازیگری. نخستین بار در نوجوانی بود که اجرای جدی را شروع کردم. به یاسوج رفتم و به مدیر یکی از شهربازیهای آنجا گفتم اجازه بدهد در پارک برای بچهها نمایش سرگرمی اجرا کنم. قبول کرد. لباسی سفارش دادم و نخستین نمایش عمومیام را اجرا کردم.
تا اینکه شبکه یاسوج برای اجرای برنامهای زنده من را به سالن حجاب تهران دعوت کرد. سال ۱۳۸۶ بود. در حاشیه آن برنامه ملاقاتی با آقای مجید قناد، مجری برنامههای کودک داشتم. او پیشنهاد همکاری به من داد و من هم با جان و دل پذیرفتم. شروع همکاری ما با برنامه جمعه به جمعه، خونه به خونه بود. من در آن برنامه گزارشگر بودم و از شهرهای مختلف گزارش تهیه میکردم. بعد از آن به برنامه خنده بازار معرفی شدم، بعد اجرای برنامه در شکرآباد را تجربه کردم و سپس در شبکه جامجم به اجرای، برنامه پرداختم. چشم باز کردم و دیدم وسط آرزوها و رؤیاهای خودم قرار گرفتهام.»
- جایی میان آرزوها
سالن های۷ هزار نفری با حضور کودکان و والدینشان شروع بزرگی برای عیوضی بود که حالا دیگر او را با شخصیت «خانعمو» میشناختند. اجرای برنامههای زنده تلویزیونی مهارت و تسلط او را خیلی زود به رخ کشید و خان عمو را به یکی از شخصیتهای محبوب برای بچهها تبدیل کرد. او میگوید: «رسیدن من به چنین جایگاهی برای خیلیها دور از ذهن بود.
خانواده و اقوامم باور نمیکردند من که در نوجوانی به تنهایی به تهران آمده بودم و از راه دستفروشی روزگارم میگذشت حالا در برنامههای بزرگ استیج و شبکههای تلویزیونی اجرا کنم. روزی هم که پیشنهاد کار در شهربازی را به مدیر آنجا دادم چنین روزی را پیش روی خودم نمیدیدم. اما همیشه با خودم فکر میکردم باید تمام راهها برای رسیدن به آرزویم را امتحان کنم. در نهایت ممکن است آن راه را بیازمایم و به نتیجه نرسم. اما دلم نمیخواست در ۶۰ سالگی حسرت بخورم که چرا برای رسیدن به خواستهام هیچ تلاشی نکردم.»
- دوباره از همان خیابان
دوستان دوران نوجوانیاش پا به پای او بزرگ شده و هرکدام برای خود شغلی دست و پا کردهاند. پسری که همراه او بلال میفروخت، فال فروش میدان ونک، جوانی، که چرخ طوافی داشت و لبو و باقالی داغ دست مشتریها میداد، حالا هرکدام گوشهای از شهر روزگار میگذرانند. محمد عیوضی هنوز دوستی خود را با نخستین مخاطبان اجراهای خیابانیاش حفظ کرده است و حالا برای فرزندان آنها خصوصی اجرا میکند. هنوز هم هروقت فرصت راه رفتن در خیابانهای تهران را داشته باشد سری به میدان ونک میزند و حالی از دستفروشان آنجا میپرسد: «دستفروشان قدیمی از آنجا رفتهاند و کودکان دیگری در این میدان دستفروشی میکنند. گاهی به آنها سر میزنم. خرید میکنم و آنان را میخندانم.
مراقبم تا خاطرات گذشته را از یاد نبرم. گاهی به خانه دوستان قدیمیام سر میزنم و برای فرزندان کوچکشان نمایش اختصاصی اجرا میکنم. بچهها از سر و کولم بالا میروند و من با پدرشان، خاطرات میدان ونک را مرور میکنم.» او گذشته را همیشه همراه خود دارد و با افتخار از آن یاد میکند؛ از تلاش و تقلایی که برای رسیدن به آرزوهایش داشته و دوستانی که امید و انگیزه را از او دریغ نمیکردند. حواسش به کودکانکار است و اجراهای زیادی را در شهرهای مختلف به نفع کودکانکار یا محروم از تحصیل برگزار میکند:
«وقتی در خیابان کودککار میبینم همیشه سعی میکنم چیزی از او بخرم. به او محبت کنم و اگر سر صحبت باز شود بگویم آرزوهایش را فراموش نکند. کاری که از دستم برمیآید برای این کودکان انجام دهم این است که به کمک خیریهها اجراهایی به نفع کودکانکار برگزار کنم. وقتی در میان این کودکان هستم بیشتر از همیشه احساس آرامش و نشاط میکنم.» روزهایش به سفر از شهری به شهر دیگر و شرکت در برنامههای مختلف کودکان میگذرد؛ سفرهایی که اغلب به سر زدن به بیمارستانها و بخش کودکان ختم میشود و اجرای برنامه برای آنها و نشاندن لبخند روی لبهایشان. عیوضی میگوید: «من هنوز از روزهای نوجوانی و دستفروشی در میدان ونک عبور نکردهام. سوز زمستانش هنوز در دستانم است. وقتی سر انگشتانم را ها میکردم تا گرم شود و بتوانم کاغذهای تبلیغاتی را ورق بزنم و به مردم بدهم. ساعتها منتظر میماندم که این کاغذها تمام شود، دستمزدم را بگیرم و بقیه روز را برای خودم باشم.»