آقای قیطونی صاحبخانهی ما بود که در اتاق کوچکی ته حیاط زندگی میکرد و آن طرف حیاط، خانهی جدید ما یک ساختمان آجری قدیمی بود با چند اتاق و یک مهمانخانه. آشپزخانه از ساختمان جدا و تقریباً وسط حیاط بود .
روز اثاثکشی برای اولینبار آقای قیطونی را دیدم. موهایش یکدرمیان سفید و خاکستری بود، شلوار سفیدی پوشیده بود با پیراهن سبز. برایمان شربت آورده بود. آقای قیطونی حوض لوزیِ وسط حیاط را رنگ صورتی زده بود و دور تا دور حوض گلدانهای رنگی چیده بود: آبی، سبز، صورتی، قرمز.
کابینتهای آشپزخانه یک در میان قرمز و صورتی است.
مامان میگوید: «آدم خجالت میکشه، یکی این کابینتها رو ببینه چه فکری میکنه؟!»
بابا اما معتقد است کابینتها زیاد مهم نیست. مهم در ورودی خانه است که نارنجی است و این، خیلی بد است.
مامان مدام میگوید: «نباید میاومدیم به این خونه.»
و بابا در جوابش میگوید: «مگه با پول ما جایی دیگه هم پیدا میشد؟!»
جمعهی اولی که به این خانه آمده بودیم، آقای قیطونی ما را دعوت کرد به اتاقش. وقتی وارد اتاق شدیم مات و مبهوت ماندیم. هرکدام از دیوارهای اتاقش یک رنگ بود و روی آنها هم پر از نقاشی. مادر میگفت: مثل دیوارهای مهدکودکها!
آقای قیطونی درآمد که: «کار خودمه، دانشگاه نقاشی خوندم.»
توی زیرزمینِ فسقلیِ خانه تابلوهای نقاشی را دیده بودم که پر از خاک بود و عنکبوتها خانههای بزرگی دور تا دورشان ساخته بودند.
پدرم آرام به مادرم گفته بود: «چه معنی داره مرد گنده نقاشی بکشه! مگه بچه است.»
از نظر پدر، مردِ واقعی یعنی پدربزرگ!
پدربزرگ چند روز پیش آمده بود به ما سر بزند. او همیشه پیراهن سفید و کتوشلوار سورمهای میپوشد. یک عصای چوبی هم دارد که هروقت چشمش را دور میبینم، آن را برمیدارم و دور حیاط راه میروم. پدربزرگ بداخلاق نیست، ولی خیلی جدی است و کم پیش میآید بخندد. هروقت حوصله ندارد کتاب حافظ جیبیاش را بیرون میآورد، عینک گردش را میزند، ابروهاش را میکشد به سمت هم و دو تا چین میاندازد توی پیشانیاش و مشغول خواندن میشود.
یکروز از آمدن پدربزرگ میگذشت. صبح که داشتم میرفتم مدرسه، مادرم یک بشقاب از تخمههای هندوانهی بو داده را داد دستم که ببرم برای آقای قیطونی. از اتاق که بیرون آمدم آقای قیطونی را دیدم که نشسته لب حوض و دارد دستهاش را میشورد، همانطور که از کنارش رد میشدم گفتم: «سلام آقای قیطونی، این تخمهها برای شماست. من عجله دارم.»
بشقاب تخمهها را گذاشتم کنار در اتاقش. در نارنجی خانه را که باز کردم، مرد قدبلند جلوی در دیدم. فوری پرسید: «منزل آقای قیطونی اینجاست؟»
سرم را بردم توی حیاط و داد زدم: «آقای قیطونی دم در با شما کار دارند.»
آقای قیطونی چیزی را که دستش بود لب حوض گذاشت و آمد سمت در. از جلوی مرد قد بلند پریدم کنار و با عجله دویدم سمت مدرسه.
ظهر که برگشتم، پدربزرگم نشسته بود روی مبل کنار پنجره و حافظ میخواند. زیر لب سلامی کردم و رفتم سمت آشپزخانه.
ـ مامان، بابابزرگ چرا اخمهاش توی همه؟
ـ با آقای قیطونی حرفش شده.
ـ آخه چرا؟ سر چی؟
ـ سر رنگهای وسایل و خونه. گیر داده به آقای قیطونی که باید رنگ کابینتها و در خونه رو عوض کنی. خب راست میگه. من خودم هم خجالت میکشم یکی این کابینتها رو ببینه چی میگه. انگار داریم توی مهدکودک زندگی میکنیم.»
ـ خب خونهی خودشه، دوست داره این رنگی باشه.»
ـ درسته خونهی خودشه، ولی آدم باید یه سری اصول رو رعایت کنه، یه سری چیزا مثل سن و سال، مرد و زنی، بزرگتر و کوچکتری.»
این را پدربزرگ گفت! نفهمیده بودم کی آمده بود توی آشپزخانه.
سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم. مادر هم خودش را مشغول غذا کرد. پدربزرگ نگاهش را از کابینتها گرفت و همانطور که بیرون میرفت گفت: «به پدرت تلفن کن، بگو چند تا قوطی رنگ سفید بگیره با دو سه تا قلم مو.»
بعد از ناهار وقتی پدربزرگ از پدر قول گرفت تا دفعهی بعد که آمد، رنگ در وروردی و کابینتها حتماً عوض شده باشد و سفید یکدست باشد، اخمهایش باز شد.
چند مشت از تخمههای هندوانه را برداشتم و رفتم کنارش. وقتی خلقش تنگ نبود برایم از خاطرات بچگیاش تعریف میکرد و من کیف میکردم. تخمهها را بهش تعارف کردم که گفت: «دندون مصنوعیام رو گذاشتم لب حوض، برو برام بیار تا هم بتونم تخمه بشکنم، هم درست و حسابی حرف بزنم.»
دمپاییهام را پوشیدم و رفتم سمت حوض ولی جلوی حوض ماتم برد. دو تا دندان مصنوعی لب حوض بود یکی اینطرف گلدان اطلسی، یکی آنطرفش. حتماً یکی از آنها برای آقای قیطونی بود وگرنه کس دیگری که آنجا دندان مصنوعی نداشت. ماندم که کدام مال پدربزرگم است و کدام مال آقای قیطونی. دندانی که بزرگتر بود را برداشتم برای پدربزرگ چون هیکلش از آقای قیطونی بزرگتر بود، پس دندانهایش هم باید بزرگتر باشد.
دو سه روز بعد پدربزرگ به پدرم تلفن کرده بود، میخواست برود دکتر، چون مادربزرگ معتقد بود پدربزرگ حسابی لاغر شده و ضعیف و شاهد آن هم دندانهایش بود که برایش گشاد شده بود و مدام در دهانش لق میخورد.
بعدازظهر بود، مادرم مشغول کتاب خواندن بود و پدر رفته بود پدربزرگ را به دکتر ببرد تا علت لاغری ناگهانیاش را بفمهمند. حوصلهام سر رفته بود. دمپاییهای لاستیکیام را پوشیدم و رفتم توی حیاط. خبری از آقای قیطونی نبود، رفتم سمت اتاقش نشسته بود کنج اتاق و فکر میکرد.
ـ به چی فکر میکنید آقای قیطونی؟
ـ هیچی دخترم، بیا تو.
شکلاتهایم را از جیبم بیرون آوردم و بهش تعارف کردم، سرش را تکان داد و گفت: «نه، نمیخورم.»
ـ چرا؟ شما که شکلات دوست داشتید!
ـ آره، الآن هم دوست دارم، ولی دیگه نباید بخورم.
ـ آخه چرا؟
ـ چاق شدم. باید حواسم به خورد و خوراکم باشه.
ـ شما که تغیری نکردید، چرا فکر میکنید چاق شدید؟
ـ نه چاق شدم، آخه چند روزه حتی دندونهام برام تنگ شده!