فریدون صدیقی ـ استاد روزنامه‌نگاری: تک‌درخت پیر باغچه شکوفه داده است؛ یعنی او با همه عمر رفته نمی‌داند در دقیقه اکنون نبض زندگی کند می‌زند و پلک‌های خسته از رنج بیداری نسبتش را با شکوفه و باغ و عطر یار فراموش کرده است؟

یعنی او کاری به حال و احوال روزگار ندارد؛ وقتی ما قطره قطره آب و ناگهان در فاصله دو رعد ناپدید می‌شویم زیر کهنه طاقی که نامش پلدختر است؟ ماهی قرمز توی تنگ قد کشیده است یعنی او خبر ندارد که کرخه و کارون از بس گل‌آلود شده‌اند ماهی‌ها یکدیگر را گم کرده‌اند؟ راست این است که زندگی همیشه در حال دفاع قرار دارد چون همیشه در خطر است و در ایام خطر یعنی همیشه‌های عمر باید هوای همراه و همدلمان را داشته باشیم که نام‌شان گلستان، لرستان و خوزستان و یا ایران است در خانه‌ای که شبیه گربه ملوس است.

باران حرف تازه‌ای برای گفتن نداشت
در مسیر کاج‌ها قدم زدم
چون نغمه‌ای محزون خودم را سرودم
و به چراغ‌های روشن سنگ زدم
سایه سرگردان گم نشد

ما با هم بودیم نه رودررو و یا حتی به‌موازات هم ما با هم بودیم وقت‌هایی که به شیشه می‌زد نرم و آهسته تا ما لای پنجره را باز کنیم و بگوییم عجب هوایی! وقت‌هایی که عصبانی می‌شد و توی سر ما، سقف و چتر می‌زد و باز ما با هم بودیم و بهار می‌شدیم. این بار اما نمی‌دانیم چرا این قدر بی‌ملاحظه شد، بی‌وفا شد و یادش رفت که دوست داشتن، بزرگ‌ترین موهبت زندگی است اما او نه با ما که بر ما شد از سر ما گذشت پس ما همه آب شدیم و اینگونه شد در نوروزی که نامش بهار بود ما فرو رفتیم همراه با خانه‌ها، کوچه‌ها و جاده‌ها و حالا آنچه مانده است نامش کویر است در غیبت سیل، حالا آفتاب، کویرهای خیس را خشک می‌کند،

پس ماییم و کویر حیاط، کویر آشپزخانه، کویر اتاق‌ها و پذیرایی‌هایی که عجیب‌ترین خانه‌نشین‌های عالمند از بس که برهوت گل و لای هستند و از جهاز شیرین در پلدختر فقط این به دیواری مانده است و قاب عکس دلبرانه او و فرهاد که همین تابستان رفته در فلک‌الافلاک به یادگاری گرفته بودند و شتک سیل مکدرش کرده است مثل گنجشک دل گرفته روی درخت پیر باغچه که از تنهایی جیک‌جیک کردن یادش رفته است اما امیدوار است لااقل خواب یار رفته‌اش را ببیند.

به خوابم آمدی
روی صندلی نشستی
از ورم پایم گفتی
اندوهی که اول بهار می‌آید
و زندگی که روی دیگرش را نشان داده است
من اما کفتر آموخته‌ام
بلدم برگردم در همان هندسه بمانم
بام خانه‌ها را ببینم
و خوابم را برعکس کنم

حالا باران رفته است. پس سیل راه نمی‌رود، ایستاده است و راه رفتن را از ما گرفته است، راست این است که دیگر هیچ بارانی را دوست نداریم حتی اگر دلبرانه در نجوا با شیشه پنجره‌ها باشد، یعنی آسمان نمی‌دانست مردمان گلستان، لرستان و خوزستان دست‌بسته نمی‌توانند برای زندگی کردن در سیل شنا کنند؟ یعنی نمی‌دانست از مدیران و مسئولان ما به‌جز حداقلی از ادعاهای حداکثری کاری ساخته نیست؟

یعنی باران هزارساله نمی‌دانست حالا که ما در رنج بی‌دریغ برای حداقل‌های زندگی هستیم نمی‌بایست اینگونه به یادمان بیاورد که همه زندگی گذشتن از بلایای طبیعی نیست بلکه از سیل ندانم‌کاری‌های بسیار ماست؟

با این همه باور خوشدلانه اما روای ما این است در واویلای این ایام، حداقل‌هایی از ما که خود اغلب دست‌تنگیم می‌تواند تسلایی برای نیاز حداکثری سیل‌نشینان باشد، یک شانه سر اناری برای گیسوی پریشان رباب در پلدختر، یک جفت کتانی برای امیرو، یا یک پتوی گل‌بهی برای ایلان در حمیدیه و یا یک گاز چهارشعله رومیزی برای منیرو، یک دست قاشق و بشقاب ملامین برای قهوه‌خانه اتامان در آق‌قلا، حتی زمزمه یک همدلی با نعمت که لب کارون سر در گریبان دنبال آرزوهای بر باد رفته‌اش می‌گردد وقتی قایق پسرش عبدو را کارون با خود برد تو بگو جیلان چه می‌خواهی؟

خانم‌ها و آقایان از سیل گذشته که من و شما و ماییم می‌دانم دل اندوه از طوفان سیل هستید اما مثل همیشه‌های عمر که در بزنگاه‌ها مهرتان را دریغ نکرده‌اید لطفاً همچنان با وجود تن‌لرزهای گاه و بیگاه‌تان همچنان آفتاب باشید، لطفاً همچنان اجاق مهربانی را گرم نگه دارید چون می‌دانم مثل همه عاشق‌های جهان هیچ کاری برایتان دشوار نیست این را همه قناری‌ها، سوسن‌ها و نرگس‌ها و اسکله‌ها هم  می‌دانند.
در اسکله نوشهر
غم‌ها دارند مشورت می‌کنند
هیاهویی در اعصاب ضعیف ناودان
تشت را پر می‌کند
در اسکله نوشهر کشتی‌ها زیبایند
و باران نمی‌خواهد کار نادرستی انجام دهد


شعرها به‌ترتیب، از سلمان نظافت دوست، کسری تیموری و زنده‌یاد الهام اسلامی