لبخند زدم. داشت دربارهی اتاق کوچکمان میگفت. صدایش را عادی کرد و ادامه داد: «اوهوم. با خواهرم اینجاییم. ولی اون همهش من رو اذیت میکنه!» درست شنیده بودم. داشت چغلی من را میکرد دوباره.
- ما یه تخت داریم، همش خودش رو تخت میخوابه. رواننویساش رو به من نمیده. توی دعوا موهام رو میکشه. توی خواب حرف میزنه!
خواستم در اتاق را باز کنم و بروم تو که بازیاش خراب شود. اما همانموقع دوباره صدایش را عوض کرد و جای ملکه حرف زد.
- گاهی صدای جیغهات رو میشنوم، وقتی موهات رو توی دعوا میکشه. اتاقتون هم خیلی کوچیکه. من توی قصرم پنجاه تا از این اتاقا دارم.
هم حرصم گرفته بود و هم خندهام. این چیزها را از کجایش در میآورد؟
یکهو با هیجان در جواب ملکه داد زد: «واااای! راست میگین؟ من رو میبرین قصرتون؟ وای خدا! من عاشق زندگی کردن توی قصرم.»
بهش از پشت در پوزخند زدم. ادامه داد: «اسبتونم خیلی خوشگله. من عاشق اسب سفیدم. میتونم بشینم پشت اسبتون و باهاتون بیام! دیگه راحت میشم از همهی غرغراش و گدابازیاش و خسیسیهاش.»
به من گفت: «غرغرو و گدا و خسیس. درست است که توی یک بازی احمقانهی مندرآوردی است اما واقعاً که. داشتم واقعاً عصبانی میشدم که از خودش صدای شیههی اسب درآورد. هاها عالی بود. واقعاً توانست صدای شیههی اسب را مثل خود اسب دربیاورد. آن وقت گفت: «نه، نه. تو رو نمیتونم ببرم. به یک دختر بزرگتر احتیاج دارم. یکی که بتونه همهی کارهای قصر رو بکنه.»
ابروهایم را دادم بالا.
با تعجب گفت: «وای یک خدمتکار میخواین؟»
بعد با صدای ملکه جواب داد: «آره. ولی نباید توی خواب حرف بزنه. برای همین اول میبرمش پیش دکتر قصر، بعد هم تا جایی که بشه ازش کار میکشم. کجاست خواهرت؟ اومدم ببرمش.»
داشتم از خنده میمردم. گفتم در را باز کنم که یکهو از ترس زهرهترک شود. دستم را گذاشتم روی دستگیره و ای وای. نه. نه. ولم کن. ولم کن. من رو کجا میبرین؟ نههههههه!
و آخرین تصویری که دیدم صورت وحشتزدهی خواهرم بود که برعکس دیدمش و داشت جیغ میزد. من دمر پشت یک اسب سفید بزرگ بودم که به تاخت از اتاق خواهرم بیرون آمد و دست بزرگ ملکه مرا از کمر گرفت و دیگر چیزی نفهمیدم.
همین تازگی توانستهام مداد و کاغذی اینجا پیدا کنم و این اولین یادداشت روزانهام از توی این اصطبل بدبوی قصر این ملکهی زشت است. مینویسم که فراموش نکنم.