دوستات دارم، مثل آبیترین نقطه خلیجفارس که ماهیها بیدغدغه تور در پی هم میدوند. دوستات دارم مثل همه چترهای عالم که همیشه چشم به راه بارانند. راست میگوید باور کنید چون دروغ گفتن بلد نیست، اصلا او گفتن نمیداند او بیصداترین صداست که در راه زندگی، عاشقانه رنج میبرد اما دردی احساس نمیکند.
انگشتها و دستها که در همنوایی حرکت میکردند من یادم آمد مثل رهبر ارکستر دارد نتها را با هم آشنا میکند تا ملودی سر برکشد و مفاهیم تحریر شود اما برای من که زبان دستها را نمیشناسم قابل فهم نبود گرچه آنکه رودررویش بود سر تکان میداد که یعنی میفهمد. وقتی انگشتها و دستها حرف میزنند، وقتی حالت صورت برای بیان آنچه بیصداست تغییر میکند، او از چه میگوید؟
اینجا حاشیه بازار میوه وتره بار انتهای خیابان هرمزان است و من دارم زنبیل خریدهایم را راه میبرم که دیدم آن خانم شکوهمند ٣۸-٣۷ ساله که درگفتوگوی بیصدا با مرد ٤۶-٤۵ ساله بود. من در مکث و تامل بودم تا بیابم آن بانوی بیصدا شبیه کدام نت است، یکلاچنگ یا دوچنگ و یا بیشترچنگ؟ نه، او شکل هیچکدام نبود او شکل همه نتها بود، او ملودی بود، او شور و شهناز بود، او شکل خودش بود. او یکی از ٥٢٠هزار ناشنوایی بود که نامشان هموطن است؛ مریم، رضا، رویا، بهروز، نرگس یا هادی که قلبشان در نگاهشان است. لطفا آن را لمس کنید. خانمها و آقایان شکوفه و سیب که صدای تارحسین علیزاده و کمانچه کیهان کلهر بهخاطر شما بیتاب است، این صدا شما را میخواند از دورها و نزدیکها.
دلم میخواهد شعری بنویسم
باساعتی١١٠کیلومتر
هنگام که میگذرم از این اتوبان
با موتورسیکلت
دلم میخواهد شعری بنویسم
برگلگیر مچاله این موتورسیکلت
هزارسال پیش که من کودکی و نوجوانی را در کوچههای خاکی سنندج دنبال میکردم و حال ایام، روزهای آبی و شبهای مهتابی بود و برف فقط در زمستان پولک و باران فقط در بهار گلریز میشد. آری آری در آن روزگاران دور و دیر، کر ولالها کم بودند، یا نبودند و در شهر فقط یک تن بود؛ مردی بلند بالا که راه رفتنش شبیه رستم بود با چشمهای روشن نافذ، صورتی محکم و دستهایی که قویتر از دستان پدرم بود. همان وقتها بود که درکتابی خواندم انسان آمیزهای از غم و اندوه و خلاقیت است و بعد که دیگر صدایم دورگه نبود دریافتم که انسان هر روز خود را میآفریند و چنین بود که کاکرحیم با چشمهایش عاشق شد و با دستهایش در هوا برای هانا نوشت؛ دوستات دارم به اندازه همه کردستان و من برای نخستین بار در هفت شبانه روز جشن و سرور دست در دست پایکوبی گذاشتم وقتی صدای دهل و سرنا تا هفت محله میرفت.
گاهی از رؤیای تو میگذرم
گیرم که نمیبینی
و گاه از خوابهای من، تو میگذری
افسوس
که نمیبینی
حالا و اکنون که بدون نان و نمک عاشقی محال است، هستند مردمانی که میدانند زیر درخت ۲بار باران میبارد، هرچند آنقدر بر لب جوی عمر نشستهاند که صدای پای باران در گوششان بیپژواک است. پس برخی از آنان بهناچار دست به سوی سمعک دراز میکنند و جماعتی از ایشان ترجیح میدهند نشنوند!
- چرا؟
- چون حرفهای این روزگار شنیدنی نیست، دروغها و ناسزاها را نباید شنید. آنکه این را گفت پیرمردی کمشنواست. حتی گفت در این روزگار پلشت سوداگر اگر همه ٨٠میلیون نفرمان ناشنوا و ناگویا باشیم شاید حالمان بهتر از اکنون باشد. من سکوت کردم و هیچ نگفتم پس خاطرم آمد در دقیقه اکنون ٣٣میلیون ناشنوا و کمشنوای زیر١٥ سال در پهنه گیتی بیصداهای مزاحم، دارند به خوشمزهترین نان بستنیهای جهان گاز میزنند و میدانند برای زندگیکردن باید زندگی را دوست داشت، وقتی آسمان آبی وماه بدر کامل است. همراهم میگوید خبر داری هر سال دستکم ١٤٠٠ناشنوا در ایران متولد میشوند که صدای لالایی مادر را با چشمهایشان گوش میکنند؟
من غمگینتر از گنجشکک اشیمشی خود را به نشیندن میزنم. امیدوارم و بسیارها دعا میکنم کار پیشرفت علم به جایی برسد که این بچهها پیش از عاشقشدن زبان بگشایند تا فرهاد چشم در چشم شیرین آوازخوان شود؛ دوست دارم مثل باران ابر را و شیرین جواب دهد؛ دوست دارم مثل رودخانه دریا را و من در گلریز دلبندی فرهاد و شیرین بگویم آقایان و خانمهای سیب که همه صاحب صدایید مهمترین وظیفه شما و ما بزرگترها صداآموزی به جوانترهاست تا مهرورزی را بر سینه همه دیوارها بنویسید حتی اگر باران برای همه بیصداها، بیصدا سر به شیشه پنجره بزند و رود درخاموشی راه برود تا خود را به دریا برساند.
کمی از صبح در لیوان بلند شیر
کمی از گرمای تابستان روی سنگک تازه
رفتن برق، نداشتن باطری
سکوت شیرین رادیو
چه کیف میکنم من امرو
- همه شعرها از بیژن نجدی