غافلگیری عجیب
محمد محسنی، معلم پایهی پنجم دبستان، ماجرایی بهیاد ماندنی را که برایش اتفاق افتاده اینطور برای هفتهنامهی دوچرخه تعریف میکند: «روز معلم پشت در کلاس که رسیدم تعجب کردم که در کلاس بسته است، چون همیشه در باز بود. منتظر بودم بچهها غافلگیرم کنند. فکر کردم شاید روی میزم گلهای رنگارنگ گذاشتهاند، کلاس تزیین شده و یا قرار است شعر یا سرودی برایم بخوانند یا یکی از دانشآموزانم که سنتور میزند برایم موسیقی بنوازد.
در کلاس را که باز کردم، از همهجای کلاس کاغذهای رنگی و خردهپارچه و نخ و تقریباً میتوانم بگویم زبالههای خشک روی سرم پرتاب شد. در یک لحظه چنان عصبانی شدم که اختیارم را از دست دادم و با فریاد از کلاس خارج شدم و رفتم در دفتر مدیر نشستم.
نمیدانم چهقدر طول کشید تا حالم بهتر شد.معاون انضباطی سر کلاسم رفته بود و چهقدر بچهها را دعوا کرده بود نمیدانم! اما وقتی به دفتر برگشت به من گفت: «بچهها میخواستند با این کار خوشحالت کنند، الآن بعضیهایشان گریه میکنند و بعضیها ترسیدهاند، ولی منظور بدی نداشتند.»
وقتی به کلاس برگشتم و چهرهی دانشآموزانم را دیدم، از خودم ناراحت شدم و گریهام گرفت. بقیهی روز را درس ندادم و به شادی و بازی گذراندم تا از آن روز خاطرهی بدی برای بچهها نماند.»
لطفاً به مدرسه بیایید!
محدثه، ۱۵ساله هم به هفتهنامهی دوچرخه میگوید: «پارسال ما دبیر تاریخمان را خیلی دوست داشتیم. او مهربان و باحال بود. برای همین تصمیم گرفتیم برای روز معلم کار ویژهای انجام بدهیم. زنگ اول تاریخ داشتیم. قرار گذاشتیم هرکدام از بچهها غذای محلی یک شهر از ایران را بپزند و به کلاس بیاورند. حتی برای صبحانه هم تدارک ویژهای دیده بودیم، اما آن روز دبیر تاریخ به مدرسه نیامد. متأسفانه با دبیر زنگ بعد هم رابطهی خوبی نداشتیم یعنی او خودش جدی و سختگیر بود و اصلاً به این مدل برنامهها علاقه نداشت. ما نتوانستیم غذاها را نگه داریم؛ چون کلاس بعدی تاریخ ما، چهار روز بعد بود.
البته همهی غذاها را چیدیم و عکس گرفتیم تا آن را به دبیر مهربانمان نشان بدهیم و بعد غذاها را خوردیم. کاش دبیرها بهخصوص آنهایی که میدانند بچهها دوستشان دارند هرجوری شده روز معلم به مدرسه بیایند.»