شروع یک روز معمولی در مدرسه دو حالت دارد: اولی وقتی زود به مدرسه میرسید و دومی هم وقتی تأخیر دارید. در حالت دوم، با توجه به اینکه کادر انضباطی مدرسهی ما فکر میکنند دیر رسیدن به مدرسه گناهی است نابخشودنی، چنان شما را شماتت میکنند که نام و نامخانوادگی و هدفتان را از تحصیل فراموش میکنید.
و اما حالت اول، شما خوش و خرم در صف میایستید و مراسم صبحگاهی را نظاره میکنید، اما اندکاندک چشمهایتان گرم میشود و درست وقتی میخواهید ایستاده سر صف غرق خواب شیرین شوید، ناظم چنان شما را به باد نصیحت میگیرد که خواب از سرتان به سمت افق فرار میکند.
با ردکردن این مراحل، بازی تازه آغاز میشود و وارد کلاس میشوید. از آنجا که مثلاً بزرگ شدهاید، میتوانید تا قبل از رسیدن معلم سرتان را روی نیمکت بگذارید و مانند سالهای قبل نگران برخورد گلولههای آغشته به تف که تازه از لولهی خودکار شلیک شده نباشید.
اما از آنجا که گذشت زمان و بزرگشدن آفاتی دارد، شیطنتهای رفقایتان هم پیشرفت میکند و بهعنوان شوخی جدید میگذرانند بخوابید و حضور معلم را در کلاس به اطلاعتان نمیرسانند. همین میشود که پس از مدتی معلم صدایتان میزند: «پاشو، رسیدیم. ایستگاه آخره!» مثل جنزدهها وحشتزده از خواب میپرید. تمام کلاس بادکنک خندهشان را میترکانند و همین سوژهای میشود برای معلم که شما را ببرد پای تخته و ازتان بخواهد مسئلهی دینامیک فیزیک را حل کنید و از آنجا که شما آنقدر منگ هستید که حتی تاریخ تولدتان را هم به یاد نمیآورید، نمیتوانید جواب بدهید و معلم عزیز هم شما را از کلاس بیرون میاندازد.
بله، این یک شروع توفانی در مدرسهی ماست، شروعی که نشانهی اتفاقهای بدتری در طول روز است!
سیدمحمدصادق کاشفیمفرد، ۱۷ساله
خبرنگار افتخاری نشریهی دوچرخه از تهران
تصویرگری: امیرعلی دادجو، ۱۵ساله از تهران
نظر شما