آقای رعنا با عینک دودی از ماشین پیاده شد. در را بست و با تأمل از حاشیه خیابان خود را به متن پیادهرو رساند دم صف نانوایی که عطر لواش اغواگر بود، شب پرغرور روز را گم کرد اما آقای رعنا همچنان عینک دودی داشت. در خیالم برای حفظ خوشتیپی بود اما چنین نبود. وقتی آهسته او را رام سخن کردم، شفیق شد و گفت که چشم راست را در تصادف جاده کاشان جا گذاشته است. آیا زمان حال او تاوان غفلت روزگار گذشته است وقتی با پژو ٢٠٦در آغوش پیکان جای گرفت؟
راست این است که من خبر ندارم چندتن از عینکپوشهای شب، چند تن از پا از دستدادهها یا روی تخت خوابیدههای روز و شب، قربانی تصادف جادهها شدهاند اما خبر دارم تصادم نه در جادهها که در خانهها، کافهها، ادارات و شرکتها و محفلها بسیار و بیشمارتر از جادههاست! وقتی شما دلآزار میشوید از جفای یار؛ وقتی خشم با سیلی ستم همراه میشود، وقتی آقای تولیدکننده پارافین را با اسانس زیتون بهجای روغنزیتون ناب روی سالاد شما میریزد... و ما چه کنیم با این همه تصادم و تصادف بر جرح و زخم روان. آقای دانایی میگوید: هرچیز خیلی زیاد و خیلی کم ما را ویران یا گمراه میکند؛ حتی مهربانی، پس باید و میباید در درنگ با روز و روزگار بود مثل درخت سیب که همه زمستان، تن و جان لرز را تحمل میکند، چون میداند بهار در راه است و پس از آن به شکوفه میرسد تاچند قدم مانده به تابستان، قرمز آبدار دستچین شیرین و فرهاد کن.
دعای دستهایم
آرزوهای قلبیام از آن تو خواهد بود
هم شکوفههای باغچهام
که به راهت ریخته شوند
یادم میآید هزارسال پیش که خودروها بسیار کمتر از اکنون بودند و نامشان اتومبیل بود و نامشان ماشین، میدانستم محرومان از زندگی بهخاطر تصادف، معدود بودند و نیز تاحدوی میدانستم وقتی دری نابهنگام بسته یا باز میشود تنهای بسیاری ترس و لرز میگیرند و وقتی زخم زبان، قلبی را میشکند آسیبهای این تصادم خونینتر از تصادف جاده سنندج- کرمانشاه است. یادم میآید وقتی تیپای تهمت، پسرهمسایه را به دوردستهای گمشدن فرستاد زخمی ناسور بهجا ماند و ما خیلی دیر فهمیدیم او بیگناهتر از چراغ است. راست این است در سالهای دیر و دور، کلمات گرچه تیر نبودند اما قادر بودند دل را بشکافند درست مثل طوفانی که تیرچوبی چراغبرق سر کوچه وحدت را درازکش کرد و ما ۱۰ شب تمام حاشیهنشین مهتاب و فانوس بودیم در روزگاری که بهارخوابها بامهای سنندج را رؤیاپرداز میکرد چون نسیم کوه آبیدر تا دوردستهای شهر پرسه میزد.
غمگین مباش، اشک نریز
همه باهم برابرند
در چشمها خواب است
و در برکهها آبی که جاریشدن را
فراموش کردهاند
حالا و اکنون که روزها همچنان کوتاه و روزگار همچنان بلند است یکبار فقط یکبار بستهشدن پلک میتواند یک حادثه تلخ باشد چنان که درهمین لحظه سارقی سریعتر از باد همراهتان را با خود ببرد و شیرین را از شنیدن جمله آخرتان که گفتید دوستداشتن تو مثل دوستداشتن نفس، یک عادت است، محروم کند.
حالا و اکنون که شما مثل همه باغبانها همه گلها را و درختها را یکسان دوست میدارید هستند مردمانی که چون حالشان احتمالا ترکخورده روزگار است گلها و شکوفهها را پرپر میکنند اما شما که باغبان هستید وکارتان سبزکردن و ثمردادن است همچنان وفادار به این اصل میمانید که عقل و عشق سن و سال ندارد. پس باید و میباید زندگی را همچنان سرشار از مهر و مودت کرد تا همچنان مورد اطمینان بود؛
حتی اگر به برخی از مردمان نتوان اطمینان کرد و این البته بهترین پایان خوش برای همه تصادمهای عجیب و غریب زمانه است؛ یعنی خانمها و آقایان سیب، برای سالم ماندن از آوار تصادمها و تصادفها باید قلب رئوف و خویشتنداری قلمرو زندگی با عزت شما باشد. رهگذر دانایی میگوید؛ تصادف باید تلاقی ۲ نگاه مهرورز باشد. چرا؟ چون به جز این اندوهبار است، تنها درسال گذشته در حوادث جادهها ١٦هزار هموطن برای همیشه زندگی را جا گذاشتند، ٣٥٠هزار نفرمعلول و یک میلیون نفر بهخاطر پرداخت هزینههای خسارت دچار فقر شدند.
حق با رهگذر داناست اگر به جاده، به راننده، به عابر، به خیابان، به کوه، به درخت، حتی به تابلوی توقف ممنوع و سرعت ممنوع احترام میگذاشتیم آنوقت بسیاری از آن ١٦هزار نفر، ای بسا حالا قهرمانان ما در عرصههای مختلف زندگی بودند و همپای شما میدویدند تا بگویند کاش همه چشمها به رنگ چشم شما بود تا صبحها بهخاطر دیدن شما زودتر از خورشید طلوع کنیم و شبها از ابرها بخواهیم بال و پر بگیرند تاماه فرصت دیدار شما را از دست ندهد. و این نازنینترین تصادف دنیاست.
آه خدای من!
بگذار فرشته و پریها نگهبانی کنند
از خانهای که در بهار ساخته شده است
بگذار بالای آن ابرها سپید بمانند و
آسمانها، آبی
- همه شعرها از عارف نیهات با ترجمه رسول یونان