همین خبر کوتاه مثل یک بمب در رسانهها سر و صدا کرد و برای ما هم کافی بود تا بهانهای شود که سراغ این نویسنده پرافتخار برویم و از تصمیمی که گرفته بیشتر بدانیم. هوشنگ مرادیکرمانی مثل «قصههای مجید»اش بیریا و صمیمی است. با وجود مشغلههای بسیار، دعوت ما را برای یک میزبانی در دفتر روزنامه همشهری میپذیرد. «شما که غریبه نیستید»؛ از همنشینی با استادی که از کودکی نامش را در ذهن داریم ذوق میکنیم. شناسنامهاش میگوید بهار ۷۵سالگی را هم تجربه کرده اما نشاط و شور جوانیاش این رقمهای شناسنامهای را زیر سؤال برده است. آنچه میخوانید حاصل گفتوگوی ماست با نویسنده داستانهای شیرین و همه پسند درباره ادبیات و زندگی و تصمیم جدید نویسندگیاش.
- شما نزدیک به نیم قرن یعنی از سال ۱۳۴۷و بعد از دیدار با آقای شاملو، رسما کار نویسندگی را آغاز کرده و نخستین اثرتان با نام «معصومه» در سال ۱۳۵۰ منتشر شده است. آیا کتاب «قاشق چایخوری» را باید آخرین اثر شما بدانیم. اینکه گفته میشود شما دیگر نخواهید نوشت حقیقت دارد؟
چند هفته پیش دوست و ناشر کتابهایم آقای رامسری در نمایشگاه کتاب برای نخستین بار این موضوع را مطرح کرد. خبر بازنشستگی من این روزها برای خودم هم پرحاشیه شده زیرا بسیاری از دوستان و آشنایان و خبرنگاران با من تماس میگیرند و میخواهند مطمئن شوند که من از نوشتن خداحافظی کردم یا نه؟ من امروز اینجا آمدم تا علاقهمندان به داستانهایم را از تصمیمی که گرفتهام باخبر کنم. از شما چه پنهان دوست دارم در اوج با نوشتن خداحافظی کنم و این کار آخرین اثر مکتوب و مجلد من است.
- چه شد که این تصمیم را گرفتید؟
همیشه یک موضوعی ذهنم را مشغول کرده بود و آن این بود که چرا عمر هنری هنرمندان و صاحبان قلم اینقدر کم شده و چرا اینقدر زود به فراموشی سپرده میشوند. این درحالی است که ما هنرمندان ماندگاری چون استاد شجریان و استاد بنان یا در عرصه بینالمللی افرادی چون چارلی چاپلین داریم که هیچگاه رنگ تکرار و فراموشی بهخود نگرفته و برای همیشه ماندگارند. البته مسئله مقایسه با این بزرگان نیست اما هماکنون بسیاری از هنرمندان در داخل و چه خارج از کشور دچار شهرت مقطعی و فراموشی تدریجی هستند. همه نویسندگان و هنرمندان این احساس خطر را میکنند. از طرفی من بیش از ۵۰سال است که مینویسم و احساس میکنم دیگر باید بهخودم یک استراحت بدهم.
دوست داشتم خودم به جایی برسم که بگویم بس است نوشتن پیش از آنکه دیگران به من بگویند. وقتی این کتاب را به ناشر دادم اعلام کردم که میخواهم قبل از اینکه مردم و خوانندهها مرا کنار بگذارند، خودم کنار بروم. زیرا اعتقاد دارم انسان موجودی است که تا یک مسیری با کسی همراه میشود و بعد از مدتی از او خسته میشود. دوست ندارم به روزمرگی بیفتم و چون زمانه در حال پیشرفت است و وسایل ارتباط جمعی و رسانه هم هر روز جدیدتر از روز قبل میشود هنرمندان و نویسندهها خیلی زود کهنه میشوند.
به عقیده من روی رکورد ماندن و حفظ نام و شهرت سختتر از کسب آنهاست. بیتعارف میگویم در این اواخر آثارم با استقبال خوبی از سوی خوانندگان روبهرو شد و کتاب من چیزی حدود ۱۸۰۰جلد فقط در نمایشگاه فروش رفت و ۲۰۰نسخه هم به کتابفروشیهای سطح شهر داده شد. این بهتر است یا اینکه من به روزی بیفتم که بهدنبال چاپ آثارم انتشاراتیها را بچرخم و کتابهایم طالب نداشته باشد.
- شما عمری با هوشنگ اول و دوم زندگی خود خیالپردازی کرده و نوشتهاید. یعنی حتی داستان کوتاه جدید هم از استاد هوشنگ مرادی کرمانی نخواهیم دید؟
شاید هم ورق برگشت و چیزی به سرم زد. ممکن است دوباره بنویسم. اما من دوست دارم خدا کمک کند که دیگر نتوانم بنویسم (باخنده). تصور کنید یک درخت سیب که دیگر پیر و خشکیده شده و هیچ امیدی به میوه دادنش نیست، یک روز چند گل روی شاخهاش روییده شود. ممکن است در آینده هم برای من این اتفاق بیفتد اما برای نوشتن کتاب برنامهریزی ندارم. اگر هم باشد در همین حد است. نویسندگی هم بازنشستگی دارد. چیزی نزدیک ۶۰سال هر شب نوشتم و کتاب خواندم و این همه ترجمه و فیلم کافی است. خلاصه اینکه من به جایگاهی رسیدهام که احساس نیمقرن نوشتن دیگر برای مرادی کرمانی که در شرف ۷۶سالگی است، کافی است. کتاب قاشق چایخوری هم کتاب خداحافظی من از نویسندگی است.
- میشود کمی از این کتاب خداحافظی و عنوانی که برای آن انتخاب کردهاید برایمان بگویید؟
در این کتاب آخرم و داستان قاشق چایخوری به نکتهای اشاره کردم که بد نیست اینجا هم بازگو کنم. ما۴۰سال در خانه یک لاکپشت داشتیم و با او زندگی میکردیم. حس درونیام این بود که او هر روز برای من پیامی میآورد. گاهی با رفتار و حرکات و گاهی هم با اشیایی که به دهان میگرفت و میآورد. یکبار برایم قاشق چایخوری آورد. بهنظرم افتاده بود کف آشپزخانه، گرفت به دندانش آورد. هنوز فکر میکنم با این کارش میخواست به من بگوید: «سهم تو از آبهای همه اقیانوسهای جهان، یک قاشق چایخوری بیشتر نیست با همان بساز». میخواست بگوید:«شما آبرویی که با قاشق چایخوری جمع کردی برای هر چیزی با ملاقه دور نریز» میخواست بگوید: «عمر ما در برابر عمر هستی، یک قاشق چایخوری است. روزی ما به اندازه قاشق چایخوری است. میان این همه موجودات». مرگ این لاکپشت بعد از ۴۰سال همراهی همیشگیاش درسهای زیادی به من داد.
- ما با کتاب «قصههای مجید» شما بزرگ شدیم و در کتاب «شما که غریبه نیستید» مرادی کرمانی را شناختیم و فهمیدم این همه خوشرویی و لبخند دائمی روی لبهایش، انتقامی است که او از گذشته تلخ خود گرفته است. در نهایت در کتاب «ته خیار» فهمیدم که مرز خنده و گریه بسیار نزدیک است. راز دلنشینی آثار شما چیست؟
من نباید از خودم تعریف کنم اما یک نکته همیشه در نوشتهها و داستانهایم بوده و آن صداقت در کلام است. بیکسی من از کودکی و نداشتن خواهر، برادر، مادر و نبود نه چندان زیاد سایه پدر بر سرم، تنهایی عجیبی برایم ساخت. این قدر تنها بودنم را باید جایی میگفتم و من همه این درددلهای صادقانه زندگیام را در کتابهایم بازگو کردم. اگر بر دل کسی نشسته بدانید که از دلم برخاسته بود. من همیشه سعی میکنم از تلخترین حادثهها هم لحظههای شاد را شکار کنم.
من لحظههای تلخ زندگی را زیاد نوشتم و حتی رنج کشیدم و کتاب«بچههای قالیبافخانه» یکی از تلخترین داستانهای من است. اما باز هم میتوانم از وسط همین تلخکامیها چیزهایی برای خنده دریافت کنم. یک جمله معروف است که میگوید تلخترین وقایع جهان هم در خود یک طنز دارند و در شادترین موقعیت زندگی یک تراژدی نهان است. این همسایگی غم و شادی و تقابل آنها در همه نوشتههای من موج میزند.
برای مثال کتاب ته خیار، ۳۰ داستان کوتاه دارد که ۱۷داستان آن در قبرستان است و حداقل ۲۵نفر در کل ۳۰داستان میمیرند. حتما با خود میگویید چه کتاب تلخ و غمانگیزی است. اما برعکس این کتاب به نوعی نگارش شده که گویی با مرگ شوخی شده و من در اوج یک ماجرای تلخ، یک حادثه شیرین را روایت میکنم. در اوج تراژدی خنداندن هنر است. میبینید که از دل بختیهای یک پسر یتیم و تنها چه ماجراهای خندهداری درآمد. در مورد کتاب شما که غریبه نیستید هم باز من با خنده از تلخکامیها انتقام گرفتم و از دل یاس و ناامیدی و فلاکت، روزنههای امید و شادی را دیدم.
- برای روزهایی که قرار است کمتر بنویسید چه برنامهای دارید؟
من عاشق سفرم و به بسیاری از شهرها و حتی روستاهای دورافتاده سفر کردهام. میخواهم این روزهای باقی عمرم را بیشتر از گذشته از زندگی لذت ببرم. از شهر خارج شوم، کنار رودخانه بروم و دراز بکشم و به آسمان نگاه کنم. البته برنامه کوهنوردی هم که سرجای خودش هست. من نزدیک به ۴۰سال است که پنجشنبهها همراه دوستان و ناشرم به کوه میروم. سینما وقت نمیکنم اما آخرین فیلمهای روز جهان را حتما در خانه تماشا میکنم. در کنار اینها روزی حدود ۱۲ساعت کتاب و مجله میخوانم و فیلم تماشا میکنم. من عاشق تماشای فیلم هستم و از این کار لذت میبرم. چون همیشه تصویری مینویسم و هر داستانی که مینویسم گویی میخواهم فیلمی بنویسم.
- پس یعنی الان مشغول کار خاصی نیستید؟
من عضو فرهنگستان زبان و ادب فارسی و عضو هیأت امنای بنیاد سینمایی فارابی هستم و مرتب در جلسات و برنامههای این مراکز شرکت میکنم.
- آخرین کتابی که خواندید چه بود؟
چون پراکنده میخوانم دقیق نمیتوانم آخرین را بگویم. اما کتاب «بازمانده روز» نوشته «کازوئو ایشیگورو» و ترجمه «نجف دریابندری» را این روزها میخوانم.
- بهنظر شما راز ماندگاری برخی داستانها چیست؟
من همیشه به دانشجویانم گفتهام که ماندگاری در تکثر نیست. شاعرانی بودهاند با ۱۲دیوان که هرگز در تاریخ نماندهاند، اما خیام با ۵۰رباعی جهان را فتح کرده است. من فکر میکنم با زیاد نوشتن نمیشود ماندگار شد بلکه با چطور نوشتن است که میشود به ماندگاری فکر کرد. از طرفی من هیچگاه در بعد زمان و مکان خودم را محدود نکردم. خیلی از نویسندهها پشت زمان میمانند و دیگر نمیتوانند وارد نسل بعدی شوند. برخی از شرایط و تفکرات سیاسی وقت الهام گرفته و مینویسند که بهنظرم این هم گذراست.
- در کنار جنبه ادبی شما، جنبه سینماییتان هم پر افتخار است. اغراق نکردهایم اگر بگوییم که بیشترین اقتباس سینمایی (حدود ۳۰اثر) از آثار شما صورت گرفته است. همیشه اسمی از شما در فیلمها و سریالهایی چون قصههای مجید، خمره، چکمه، مهمان مامان، تنور، مثلماه شب چهارده و مربای شیرین دیدهایم. از فعالیتهای سینماییتان هم برایمان بگوید؟
از کودکی علاقه به سینما داشتم و دوست داشتم دیالوگها را حفظ کنم و برای خودم تکرار کنم. این علاقه در فرم نوشتن من ظهور پیدا کرده است. اول دیوانهوار مینویسم و سپس مثل یک تدوینگر به سراغ نوشتههایم میروم. این است که اغلب نوشتههایم چیز زیادی برای حذف کردن ندارند و این چیزی است که من از سینما آموختم. من هنگام نوشتن به جنبه سینمایی آن فکر میکنم و داستان و شخصیتهای داستانی را با قوه تخیلم کاملا تصویری میبینم. شاید به همینخاطراست که فیلمهایی که از داستانهای من اقتباس شده کمترین مشکل را دارند. البته خودم هم چندین نمایشنامه و فیلمنامه هم نوشتهام اما بیشتر در زمینه داستاننویسی فعالیت کردم.
- برای جوانهایی که این مسیر را تازه شروع کردهاند چه پیشنهادی دارید؟ آیا رفتن به کلاسهای نویسندگی گزینه خوبی برای موفقیت در نوشتن است؟
اتفاقا من با این خداحافظیام دوست داشتم بهطور غیرمستقیم به جوانها بگویم که تا جوان هستید کار کنید و خودتان را تازه و به روز کنید. مرحوم توران میرهادی- استاد برجسته ادبیات کودکان ایران- همیشه به من میگفت:«پر شو، لبریز شو و سرریز شو.» تا پر نشدی نمیتوانی سرریزی شوی. تا یک موضوع خوب و جذاب پیدا نکرده و به موضوع مسلط نشدی نمیتوانی در مورد آن بنویسی. چیزهایی در نویسندگی هست که نمیشود به کسی یاد داد. من معتقدم نوشتن را به کسی نمیشود یاد داد اما میشود یاد گرفت. تعداد زیادی در این سالها سراغم میآیند و علاقه به نویسندگی دارند و میگویند اگر کلاس فلان نویسنده بروم نویسنده خوبی میشوم.
البته که این کلاسها هم حسنهایی دارد اما من معتقدم همه کسانی که کتاب نوشتن و موفق بودن افرادی هستند که بهترین زمان خود را صرف خواندن کتاب کردهاند. من از راه خواندن نویسنده شدم. بعدها یک مدتی کلاسهای هنرهای دراماتیک استاد مهدی فروغ میرفتم و من و مرحوم علی حاتمی و چند نفر دیگر در کلاس نمایشنامهنویسی کار کردیم. خواندن آثار نویسندههای خوب، بهترین کلاس درس نویسندگی است.
نکته دیگر اینکه برای نوشتن سماجت داشته باشند و دلسرد نشوند. من برای نوشتن قصههای مجید خیلی سماجت کردم. برای برنامه نوروزی رادیو داستانهایی شاد میخواستند و من اصرار داشتم قصههای مجید را که روایتگر زندگی یک نوجوان یتیم با بضاعت کم هست را در رادیو منتشر کنم. بالاخره با زبان طنز این داستانها را نوشتم و از رادیو خوانده شد. ۵و ۶داستان نوشتم و کم کم شد حدود ۶سال و از شنوندگان رادیو بازتاب خوبی گرفتم. برای گرفتن نظر استاد شاملو بارها به دفترش مراجعه کرده و داستان دادم اما داستانهایم گم میشد. با دردسر بسیار دوباره مینوشتم و برای استاد شاملو میبردم و در این راه پشتکار داشتم. خلاصه اینکه دلسرد نشوند.
- از فرزندانتان بگویید آنها هم اهل نوشتن هستند؟
من ۳فرزند دارم. ۲پسر به نامهای هومن و بیژن و دخترم گلرخ که خوشبختانه هر کدام در رشته مورد علاقهشان از ادبیات نمایشی گرفته تا هنر موفقاند اما نویسندگی را رسما دنبال نکردند.
- هدیه استاد هوشنگ مرادیکرمانی به خوانندگان روزنامه همشهری از جدیدترین کتابش قاشق چایخوری
داستان سهچرخه
عسل اشک میریخت، خودش را میزد و یقه و گردن بابا را چسبیده بود. بابا را بوس میکرد، ضجه میزد:
- بابا چرخم، چرخم جا ماند
مادر گفت:
- برو، برو، چرخش را بیار، گوشه حیاط است.
- نمی شود، زن
بابا پشت وانت بود. در کوچه تنگ میرفت، تند میرفت، بوق میزد، صدای رگبار کوچهها و خیابانهای شهر را پر کرده بود. جوانهای شهر اسلحه بهدست روبهروی دشمن ایستاده بودند.
عسل گردن بابا را ول نمیکرد. هی بوسش میکرد. التماس میکرد. چرخش را میخواست. ۳روز پیش بابا سهچرخه را برایش آورده بود. یادش داده بود که چهجور پا بزند و دور حیاط بچرخد.
هرچه مادر گفت: «فدای سرت، نمیشود برگردیم.» عسل جیغ میزد و چرخش را میخواست. بابا در میان هجوم و فرار وانتها، سواریها، موتورها و کامیونها، دور زد. در خانه باز نمیشد. کلیدش خراب بود. دیوار را گرفت و رفت روی بام. از پلهها رفت پایین سهچرخه را برداشت، از پلهها رفت روی بام. چرخش به بغل افتاد تو حیاط. تیر خورده بود. تو خودش میپیچید. مادر و دختر انتظار کشیدند.
تانکهای دشمن نزدیک میشدند. وانت راه ماشینها را بسته بود. جوانی پرید و پشت فرمان ماشین نشست. عسل و مادرش را از معرکه دور کرد. سرباز فقیر دشمن که به مرخصی آمد، سهچرخه را برای جاسم، سوغات آورد. پسرک باباش را بغل گرفت. بویید و بوسید. دورش گشت.
بابا تو حیاط به جاسم سوارشدن و رکابزدن به چرخ و دور زدن را یادش داد.
شهر دست دشمن بود و جابهجای شهر، پایگاه داشت. خانه عسل پایگاه بود. بابای جاسم روی بام پایگاه کشیک میداد. نیمهشب جوانهای شهر حمله کردند که شهر را پس بگیرند. ناگهان گردن بابای جاسم سوخت. زانو زد. دنیا پیش چشمش سیاه شد. تو خودش تا شد. نفسش تو سینه ماند و ماند. نگاهش تو ستارههای آسمان خشک شد.
سهچرخه خراب و زنگ زده، گوشه حیاط خانه جاسم، پشت بوتههای بلند خرزهره، میان آشغالها، افتاده بود.
عسل و جاسم داشتند بزرگ میشدند و زمین و دنیا دور خودش و دور خورشید میچرخید.
- کوتاه از هوشنگ مرادیکرمانی
سال۱۳۲۳ در روستای سیرچ از توابع بخش شهداد کرمان متولد شد و تا کلاس پنجم ابتدایی در آن روستا درس خواند. سپس به کرمان رفت. دوره دبیرستان را در یکی از دبیرستانهای شهرستان کرمان گذراند و وارد دانشگاه شد. دوره دانشکده هنرهای دراماتیک را در تهران گذراند و در همان مدت در رشته ترجمه زبان انگلیسی نیز لیسانس گرفت. او فعالیتهای هنری خود را از سال۱٣٤٠ با رادیوکرمان آغاز کرد و بعد این فعالیت را در تهران ادامه داد.
نویسندگی را از سال۱۳۴۷ با مجله «خوشه» آغاز کرد، سپس قصههای مجید را برای برنامه «خانواده» رادیوایران نوشت. همین قصهها، جایزه مخصوص «کتاب برگزیده سال۱۳۶۴» را نصیب وی ساخت. از هوشنگ مرادیکرمانی تاکنون ۱۸کتابداستان انتشار یافته است که برخی از آنها به زبانهای آلمانی، انگلیسی، فرانسوی، اسپانیایی، هلندی، عربی و ارمنی ترجمه شده و همچنین ۱۸فیلم تلویزیونی و سینمایی براساس داستانهای او به تصویر درآمده است.
آثار ترجمهشده وی جوایزی چون جایزه دفتر بینالمللی کتابهای نسل جوان (۱٩٩٢) و جایزه جهانی هانس کریستین آندرسن را از مؤسسات فرهنگی و هنری خارج از کشور بهدست آورده است. ناگفته نماند در کارنامه کاری او میتوان به کاندیدای جایزه جهانی آندرسن(سالهای ۱۹۸۶و ۲۰۱۴میلادی)، جایزه کتاب سال۱۹۹۴ کودکان و نوجوانان اتریش، سیمرغ بلورین بهترین فیلمنامه در دوازدهمین جشنواره فیلم فجر (بهمن ۱۳۷۲)، جایزه مهرگان ادب، عنوان نویسنده برگزیده کشور کاستاریکا، جایزه خوزه مارتینی (نویسنده و قهرمان ملی آمریکای لاتین در سال۱۹۹۵ میلادی) و برگزیده پنجمین دوره چهرههای ماندگار در سال۱۳۸۴ اشاره کرد. او همچنین سفیر صلح و دوستی در شاخه فرهنگی سازمان ملل متحد است. دریافت لوح تقدیر از دانشگاه کمبریج برای آفرینش آثار در زمینه گسترش زبان فارسی و فرهنگ ایرانی و نامزد دریافت نشانملی فرهنگ ایران از دیگر افتخارات اوست.
- ته خیار
کتاب «ته خیار» مجموعه داستان کوتاه با درونمایه اجتماعی است که بهنظر میرسد برای مخاطب نوجوان است اما کودکان سالهای آخر دبستان و بزرگسالان هم میتوانند بخوانند و ضمن لذتبردن با یک اثر «طنز» خوب آشنا شوند. داستانها، فضاسازی خوب همیشگی را دارند. نثر داستانها روان است و هر داستان معمولا ۵ یا ۶صفحه میشود.
داستان «خندان خندان» از کتاب ته خیار به شکل غیرمستقیم داستان کلاسهای روانشناسی غیرعلمی و رسانههایی است که مخاطبان را فقط به خنده در برابر مشکلات ترغیب میکنند. قصه زنی را حکایت میکند که به افتادن دیگران میخندد. داستان «بچههای پرنده» داستان زن و شوهری است که بچه به دنیا میآورند (تولید میکنند) برای اینکه به فدراسیونهای ورزشی بفروشند تا با تربیت آنها مدال بیاورند. داستان «شکوفههای بهاری» از کتاب ته خیار نگاه تلخی دارد به مستراحهای عمومی و نظافتچی آنها. داستانهای «چشمی از هوای گریه» و «پیشرفت یتیمان» از داستانهای جذاب دیگر کتاب ته خیار هستند. این کتاب را نشر معین منتشر
کرده است.
- قاشق چایخوری
«قاشق چایخوری» جدیدترین اثر هوشنگ مرادیکرمانی است که ۳هفته پیش در سیودومین نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران عرضه شد. این کتاب دربردارنده ۱۲داستان کوتاه است و غیراز ۴داستان که پیشتر در نشریه داستان منتشر شده بودند همه آنها داستانهای جدیدی هستند. داستانهای این کتاب کاملا جدی نیستند و طنز پنهان دارند و رگههایی از عشق هم در آنها دیده میشود. داستانها در زمان حال و فضای شهری اتفاق میافتند و حالت اجتماعی دارند.
از جذابترین داستانهای این کتاب میتوان به سومین داستان کتاب، یعنی همان داستان قاشق چایخوری اشاره کرد که به نوعی حرفهای آخر این نویسنده در بطن داستان نهفته است. جالب است بدانید ماجرای این داستان واقعی است و نگاهی چهلساله به همراهی و همخانگی لاکپشتی با اعضای خانواده نویسنده دارد. پایان این داستان با یک شعر از فرناندو پسوا -شاعر پرتغالی- به پایان میرسد که گویی مرادیکرمانی خواسته با این شعر تمام حرفهایش را زده باشد:
«آنگاه که بهار آمد و من به دنیا نباشم گلها به آیین هر سال شکوفا خواهند شد.
سرسبزی درختان از بهار پیشین کمتر نخواهد بود.
پرندگان مانند هر بهار آواز خواهند خواند.
حقیقت نیازی به من ندارد».
- زندگینامه هوشنگ مرادی کرمانی
- شماکه غریبه نیستید
نثر پخته و قلم شیوای هوشنگ مرادیکرمانی در کتاب «شما که غریبه نیستید» بیش از پیش نمایان است. این کتاب، داستان واقعی زندگی اوست و شخصیتهای داستانش همچون آقعمو و خانبابا واقعیاند. گرچه او تلخکامی زندگیاش را در این کتاب بهسختی مرور کرده و به گفته خودش برای نگارش این کتاب از شدت ناراحتی و فشار عصبی نزدیک به ۳۰بار راهی بیمارستان شده، اما اثر فاخری برای شناختن نثر پخته هوشنگ مرادیکرمانی است.
بیشتر رویدادهایی که در زندگی روای پیش میآید سخت و تأثیرگذار است و سختتر از آنها ضربههای عاطفی است که به او وارد میشود. اما راوی در آن فضایی که فقر مادی و فقر فرهنگی بههم آمیخته است به روشهای گوناگون سهم خودش را از زندگی میگیرد؛ بهعبارتی با خنده از سختیهای زندگی انتقام میگیرد و با شیطنتها و بازیهایی که گاه آزاردهندهاند به زندگی سخت و محیط یکنواخت و خستهکننده خود تنوع میبخشد. گاه نیز در دنیای خیال خود را ارضا میکند. خواندن و نوشتن، بهترین سرگرمی اوست. او در سیرچ، کرمان و... راه و رسم زندگی را میآموزد و تسلیم شرایط نمیشود و در هرحالتی به فکر هدف خویش است.
نوجوانان در همانندسازی با این نویسنده مشهور کشورمان میآموزند که بایستی با ناملایمات زندگی، خلاقانه و فعال کنار آمد. خواندن این زندگینامه الگویی در اختیار نوجوانان میگذارد که با همه رنجها و ضربههای عاطفی راه خود را طی میکند و به موفقیت میرسد و اعتبار اجتماعی دلخواه خود را بهدست میآورد و به آنان فرصت همانندسازی با شخصیتی را میدهد که هدفی والا دارد و در راه آن، همه سختیها را تحمل میکند. شما که غریبه نیستید در سال ۱۳۸۴ برگزیده شورای کتاب کودک و در سال۲۰۰۶ در کاتولوگ کلاغ سفید کتابخانه بینالمللی کودکان معرفی شده است. این کتاب را سال۱۳۸۴ انتشارات معین به چاپ رساند و اکنون به چاپ سیام رسیده است. همچنین این اثر به زبانهای مختلف دنیا ترجمه شده است.