چند قدم که برداشت زانوهایش شل شدند و افتاد.
آهی کشید.
بلند شد و باز هم از دیوار بالا کشید.
دفعهی آخر موفق شد و روبهروی آینه ایستاد.
ناگهان از دیدن قیافهاش یکه خورد.
ولی ناامید نشد.
قیچی و شانه را برداشت و دست به کار شد.
موهایش را کوتاه و صورتش را اصلاح کرد.کارش که تمام شد به آینه لبخندی زد و با خودش گفت: «حالا شد.»
از فردای آن روز، عنکبوتِ پیر، دست نوهاش را میگرفت و به مدرسه میبرد.