دلم میخواست یک ساعت مخصوص داشتم، ساعتی که مرا پرت کند به سهچهار ماه پیش، درست زمانی که امتحانهای آخر سال داشت تمام میشد! فکر میکردم تابستان تمام نشود؛ اصلاً دلم نمیخواست تابستان تمام شود. اما هم اکنون با مدرنترین ساعتها هم نمیشود به عقب بازگشت. شاید بپرسید: «چرا باید به اول تابستان برگردم؟» خب بهخاطر اینکه مدرسهها جالب نیستند و هیجان کافی را ندارند. راستش دلم میخواهد به یک مدرسهی عجیب بروم؛ مدرسهی عجیبی که شبیه مدرسههای دیگر نباشد. مثلاً جایی مثل بعضی از مدرسههای هند که دانشآموزانش مجبورند در قطار درس بخوانند، یا مدرسههایی که برای هیپنوتیزم کردن مارهاست.
اصلاً دلم میخواست به ایسلند بروم و در مدرسهای که برای ارتباط با موجودات ماورائی و پریان ساخته شده ثبت نام کنم. اینها را از کجا میدانم؟ مقالهای در یک سایت گردشگری دربارهی عجیب و غریبترین مدرسههای دنیا خواندم. در آن مقاله نوشته شده بود که در «گوئیژو» از استانهای فقیر چین، بچهها در یک غار بزرگ درس میخوانند. فکرش را بکن در یک غار بزرگ باشی و معلم در تاریکی غار به تو درس بدهد و خفاشها از بالای سرت آویزان باشند و برایت زبان دربیاورند. چشمهایت را ببند و تصور کن در غاری یک خرس بزرگ با سر و صدای بچههای کلاس از خواب ناز زمستانی بیدار شود و از قضا گرسنه هم باشد. معلم در آن لحظه چه احساسی دارد؟ میگوید: «بفرمایید آقای خرس، لطفاً شیطانها را اول میل بفرمایید!» در بنگلادش بچههایی هستند که در قایق درس میخوانند.
آخ چه خوب، میشود طناب قایق یکهو پاره شود و قایقِ مدرسه و بچهها به وسط دریا و اقیانوس برود و معلم همچنان درس بدهد و درس بدهد. تازه ما فکر میکنیم؛ فقط «هری پاتر» بود که در مدرسهی جادوگری درس میخواند، اما در ایالت ماساچوست آمریکا هم مدرسهی جادوگریای هست که ۲۰۰هزار دانشآموز در آن ثبت نام کردهاند. مادرم میگوید:« خواب و خیال بس است بهخاطر چند نمرهی ۱۸ که در کارنامه داشتی، خدا را شکر کن که همین مدرسه هم ثبت نامت کرده!» باید خودم را آماده کنم. باید کتابخانهام را مرتب کنم و جا برای کتابهای تازه باز کنم.
راستی کی این ساعت مخصوص ساخته میشود تا آدم مجبور نباشد در فصلی که دوست ندارد، زندگی کند؟! مدام از اول پاییز برگردد به اول تابستان. زمستان را هم بیخیال شود؛ برود در ۱۵ روز اول فروردین بماند... نگران نباشید اگر مخترع شدم، خودم چنین ساعتی را اختراع خواهم کرد! اگر هم نتوانستم حتماً مدیر یک مدرسهی عجیب میشوم و به بچهها در یک بالن بزرگ رنگیرنگی درس میدهم و پرواز میکنم و آزادشان میگذارم از آن بالا زمین کوچک را ببینند؛ دریاچهها، رودها، کوهها و جنگلها را ببینند و نفس بکشند و بخندند و شاد باشند و شادی کنند!