در ذهن من، همهی مادربزرگها مامانی بودند. اگر از کسی اسمهایی مثل مامانجون، عزیز، مامانعزیز و اسمهای دیگر میشنیدم، خیلی تعجب میکردم و وقتی اسم مادربزرگ را میپرسیدند، احساس میکردم با همهی اسمها خیلی فرق دارد و خیلی منحصربهفرد است.
آخر هفتهها، ساعت ۱۲، دنبال زهرا میرفتم. کلاسش طبقهی اول بود؛ کلاس نرگس دو. دو سال از زهرا بزرگتر بودم. روزهای دیگر در حیاط منتظرش میماندم؛ ولی پنجشنبهها فرق داشت...
مامان، جلوی در مدرسه با چند تا ساک که لباسهای خانگیمان داخلش بود؛ منتظر میماند. ایستگاه اتوبوس، فاصلهی زیادی با مدرسه نداشت. اتوبوس، همیشهی خدا دیر میآمد و هیچوقت هم جای نشستن نداشت. اتوبوس، پر بود از آدمهایی که بهت زل میزدند تا بلند شوی و جایت را به آنها بدهی.
تمام ایستگاهها را حفظ بودم. ایستگاه میدان توحید که پیاده میشدیم یکربع پیادهروی تا خانهی مادربزرگ داشتیم. خانههای خیابان نمازی، پارکینگهای سراشیبی داشتند و همهی خانهها تقریباً یکشکل و یکرنگ بودند. تا مسیر خانهی مادربزرگ طی شود، با زهرا دربارهی آلوچههایی که داخل کیفم بود حرف میزدیم. اینکه کی و کجا درش بیاوریم که کسی نبیند...
مامان میگفت: «اینها همهاش رنگ است. غیر بهداشتی است.» مامانی هم وقتی آنها را دست ما میدید ناراحت میشد. نمیدانم چرا به این خوشمزهها میگفتند آشغال!
ظهرها مکافاتی داشتیم. این قانون خانهی مادربزرگ بود که ظهرها همه باید میخوابیدند. صدای لالایی ترکی در فضا شنیده میشد. تمام آن بعدازظهرها بازی و غشغش خنده میگذشت!
مادربزرگ، روی تخت میخوابید. ملحفهای هم بود که مامان آن را به همراه دو بالش صورتی گلدوزی شده، روی زمین میانداخت.
وقتهایی که خوابم نمیبرد؛ مامانی صدایم میکرد که بروم پیشش بخوابم. همیشه جایی که میخوابید گرم بود و خوابآور. از تختش کیسهی قرصهایش آویزان بود و یک آیینه زیر بالشش داشت. بعد از یکی دو ساعت مادربزرگ، بیدار میشد. ما هم یکییکی به دنبالش.
چای بعدازظهر هم از قوانین بود. استکانهای کمر باریک در سینی گردِ فلزی با قندان شیشهای...
شب، بابا دنبالمان میآمد. چشمهای مادربزرگ تا دم در همراهمان بود و تا پنجشنبهی بعد پشت در میماند.
* * *
امروز یکی از روزهای گرم تابستان است. بچهها دنبال هم میدوند. مادرانشان گرم صحبتاند. موهای بافتهشدهی دخترکی که بستنی بهدست اشک میریزد و میخواهد کمی بیشتر سُرسُرهبازی کند، یادآور تابستانهای پُر از پنجشنبه و خانهی مادربزرگ است. آنروزها از جنس پارچههای نخی و کودری بودند. از جنس حصیرهای خیسخوردهی آویزان از پنجره. بوی برنج دمکشیدهی پُر روغن، قاچهای هلالیشکل هندوانه و...
گرمی هوا اینبار مرا زیر پتوی مادربزرگ میبَرَد و بهسمت رؤیاهایی میکشانَدم که در خوابهای دلچسبِ تکرارنشدنی بعدازظهر میدیدم.
روی تخت مادربزرگ دراز کشیدهام. هیچ کیسهی قرصی از تخت آویزان نیست.حالا دیگر مدتهاست که پنجشنبهها به تعطیلات مدارس اضافه شده است...
نظر شما