تاریخ انتشار: ۲ اردیبهشت ۱۳۸۷ - ۰۸:۳۰

ناهید پیشور: اگر درگذشت ژول داسن، ریچارد وید مارک و چارلتون هستون به‌واسطه سن و سال بالایشان دور از انتظار نبود، مرگ آنتونی مینگلا در 55 سالگی دوستداران سینما را مبهوت کرد؛ هرچند مینگلا سال‌ها بود از سرطان رنج می‌برد.

مهم‌ترین و موفق‌ترین فیلمساز انگلیسی در هالیوود دهه 90، از  معدود  سینماگرانی بود که می‌دانست چطور می‌شود در یک تولید عظیم، هم قواعد بازی را رعایت کرد و هم به حفظ فردیت پرداخت. چیزی که به آن شخصیت کارگردان می‌گویند، در فیلم‌هایی چون «بیمار انگلیسی» و «آقای ریپلی با استعداد» کاملا مشهود بود.

مینگلا با هوش بالایش خیلی زود راه و رسم موفقیت در کارخانه رؤیاسازی را یاد گرفت، بدون این‌که حساسیت‌های هنری‌اش را از دست بدهد. شکست همه‌جانبه «کوهستان سرد» هم حاصل یک جاه‌طلبی زیاده از حد برای خلق «بر باد رفته»ای دیگر بود، وگرنه مینگلا خوب می‌دانست که چطور می‌شود با آدم خاکستری، حماسه خلق کرد...

این هم از بازی‌‌های روزگار است که مینگلا که دیوید لین سینمای معاصر خوانده شده بود، در سن و سالی درگذشت که لین کبیر تازه به مرزهای پختگی و شکوفایی رسیده بود.
هالیوود از دیرباز محلی رویایی برای فیلمسازان مستعد سراسر دنیا بوده و در رأس آنها کارگردانان انگلوساکسون؛ از هیچکاک گرفته تا خود دیوید لین و البته آنتونی مینگلا که خیلی زود در آمریکا به جایگاهی مناسب دست یافت.

وقتی «بیمار انگلیسی» در میانه‌های دهه 90، جلوی دوربین رفت، خیلی‌ها آن را سنگ بزرگی برای کارگردان انگلیسی‌اش خواندند. سال‌ها بود که هالیوود دیگر توفیقی در خلق حماسه‌های پرعظمت نداشت و پروژه‌های عظیم در زمان اکران شکست‌های بزرگی از کار در می‌آمدند.

«بیمار انگلیسی» اما حلاوت حماسه‌های دیوید لین را بار دیگر به سینمادوستان چشاند. به این دلیل ساده که مینگلا محو و مقهور امکانات فنی نشد و وظیفه خطیر داستان‌سرایی را فراموش نکرد. سال‌ها پیش فیلمساز بزرگی گفته بود تا آدم‌هایت را دوست نداشته باشی نمی‌توانی از تماشاگر توقع داشته باشی که آنها را دوست داشته باشند؛ اصلی که به نظر می‌رسید مینگلا همواره آن را آویزه گوشش کرده است. این‌گونه بود که آدم‌های مسئله‌دار و گاهی اوقات خبیث مینگلا، خصوصیات انسانی می‌یافتند.

آنها تیپ‌های نمایشی نبودند و انسان بودن را با تمام نقاط‌ضعف و قوتشان به نمایش می‌گذاشتند. این‌گونه بود که گاهی مثل «بیمار انگلیسی» به سرنوشت تراژیکشان دل می‌سوزاندیم و گاهی مانند «آقای ریپلی با استعداد» این همه هوش و فراست در خباثت را تحسین می‌کردیم تا جایی که دلمان نمی‌خواست کسی که می‌تواند تا این حد نقشه‌های پیچیده بکشد، در انتها شکست بخورد.

انگار مینگلا این درس را از اورسن ولز آموخته بود که نمایش جلوه‌های شر اگر با رگه‌هایی از نبوغ همراه شود، تماشاگر آن را پس نخواهد زد.

فیلم‌های مینگلا داستان‌های سرراست نداشتند؛ پیچیدگی، چه در ترسیم کاراکترها و چه در روایت داستان، یک اصل بود( «کوهستان سرد» یک استثنا بود که پیچیدگی جای خود را به آشفتگی و ملال داده بود) خیلی جاها برخلاف رسم معمول هالیوود، این شخصیت‌ها بودند که در اولویت قرار می‌گرفتند نه اکشن.

نکاتی که در تولیدات ارزان سینمای اروپا یک اصل بدیهی است ولی اینکه بتوانی چنین کاری را در دل کارخانه رویاپردازی و با بودجه‌های عظیم انجام بدهی، بیش از اعتماد به نفس، به نبوغی آمیخته با جاه‌طلبی نیاز دارد؛ چیزی که مینگلا از آن برخوردار بود.

او همچنین و به شهادت آثار و کاراکترهای ماندگارش که حس همدلی مخاطب را جلب می‌کردند، فروتن و مهربان نیز بود. این مهر را می‌شد از نگاه مؤلفی که از پشت دوربین، اندوه انسان بودن را به تصویر می‌کشد نیز حس کرد. فرانک کاپرا سال‌ها پیش جان فورد را نیمی دیوانه، نیمی نابغه نامیده بود؛ آنتونی مینگلا را نیز می‌توان نیمی جاه‌طلب و نیمی فروتن نامید...

آنتونی مینگلا در ششم ژانویه 1954 در شهر راید، واقع در جزیره رایت انگلستان در خانواده‌ای سرشناس و متمول چشم به جهان گشود. پدر و مادرش گلوریا و ادوارد مینگلا از مهاجران ایتالیایی اسکاتلندی بودند که سال‌ها قبل به بریتانیا آمده و صاحب یکی از بزرگترین کارخانه‌های بستنی‌سازی در این کشور شدند.

آنتونی تحصیلاتش را در کالج سنت جان و دانشکده هال به پایان رساند اما تز دکترایش را نیمه‌کاره رها کرد و با تکیه بر قلمش نمایشنامه‌های زیادی را خلق کرد که عمدتا متأثر از کارهای بزرگان ادبیات جهان چون ساموئل بکت و گابریل جاسیپوویچی بودند.

اقتباسات نمایشی و کارهای صحنه‌ای موفق مینگلا در سال‌های 76-1975 سبب شد تا به‌عنوان یکی از کارگردانان توانای تئاتر مدرن پذیرفته شود. همین سابقه درخشان فعالیت او در نگارش نمایشنامه در عرصه تئاتر راه را برای پیوستن او به جمع نویسندگان برتر رادیو هموار کرد.

دهه 80 اولین حضور او را در جعبه جادویی رقم زد. ایفای چند نقش کوتاه در برنامه‌های مختلف تلویزیونی قابلیت‌های او را در کارهای تصویری هم به اثبات رساند و جذب بی. بی. سی شد. او مجموعه‌های زیادی را چون گرانج هیل برای برنامه‌های کودک این شبکه نوشت و کارگردانی کرد.

در این دوره مینگلا علاوه بر نگارش فیلمنامه قصه‌گو برای جیم هنسون اپیزودهای زیادی را برای مجموعه «بازرس مورسن» نوشت. در اوایل سال 1990 بود که رومانس بریتانیایی واقعی، دیوانه‌وار و عمیق را برای سری برنامه سینما 2 تلویزیون  بی. بی. سی  کار کرد.

این مجموعه که به عقیده خود او فرصتی برای معرفی استیون سلون، ستاره اصلی آن بود، استعدادهای این بازیگر توانا را که همواره در دام کلیشه‌های نقش‌های کلاسیک گرفتار شده و مجال شکوفایی استعدادهایش را نداشته به تصویر می‌کشید.

 این فیلم یک سال بعد در قالب سینمایی هم به نمایش درآمد و جرقه درخشش او بر پرده سینما شد. از آن پس کارگردان جوان اقتباس از رمان‌های زیادی را در دستور کارش قرار داد و با ساخت فیلم‌های متعدد سال‌ها شمع محافل و مطبوعات سینمایی انگلیس و حتی جهان شد.

حساسیت فوق‌العاده او در انتخاب آثار برجسته ادبی برای اقتباسات سینمایی‌اش و بهره‌گیری از شیواترین بیان افزارهای بصری برای ترجمه آنها به زبان تصویر به آثار این فیلمساز بزرگ ویژگی‌های منحصربه‌فردی می‌بخشد که تاکنون جز در شاهکارهای سینماگران بزرگ تاریخ به آنها برنخورده‌ایم.

ذائقه او در بهره‌گیری از بن‌مایه‌هایی که همه وجوه شخصیتی و زندگی انسان‌ها را دربردارند و فیلم‌های پر شاخ و برگش که سرشار از تم‌ها و مضامین پیچیده‌اند همواره منتقدان و تماشاگران را به تحسین واداشته‌اند. نگاه موشکافانه و تیزبین او از دریچه دوربین بیشتر جزئیات فرهنگی و  تاریخی ملت‌ها و کشورها را می‌کاود تا با ارزیابی و حلاجی نقاط ضعف و قوت آنها تماشاگر را از عوامل تأثیرگذار در عقب‌ماندگی و سرکوب مردم قشرهای مختلف آگاه سازد؛ اینکه چطور نیروهای مؤثر در قالب گروه‌های مختلف خط‌مشی های اجتماعی را تعریف می‌کنند، مردم را به حاشیه می‌فرستند و 2 گزینه را پیش پایشان می‌گذارند که  یا به جنگ تن دهند و یا با توسل به هر حیله و تدبیری راه گریزی از آن بیابند. ذوق و قریحه مینگلا در خلق دنیاهای خیالی که در ناخودآگاهش به آنها اشراف کامل دارد به سینما محدود نشد و در آخرین سال‌های عمرش در اپرا هم تجلی یافت.

مادام باترفلای اثر پوچینی اولین هنرنمایی او در این عرصه بود. این نمایش زنده اولین بار در سال 2005 در اپرای ملی بریتانیا به روی صحنه رفت و یک سال بعد اجرای بسیار موفق آن در نیویورک‌سیتی زمینه‌ساز پیشنهادهای کاری اپرای متروپولیتن برای نگارش اپرانامه‌ای در بازآفرینی کار جدید اوسوالدو گولیجو موزیسین معروف شد.

 او چند ماه قبل از مرگش کار تولید آژانس کارآگاهی بانوان درجه یک که از مجموعه رمان‌های پلیسی محبوب و پرفروشی به همین نام اثر الکساندر مک کال اسمیت است  را در بوتسوانا، آفریقای جنوبی جلوی دوربین  برد. مینگلا از سال 2000 با همکاری سیدنی پولاک یکی از سینماگران صاحب‌نام انگلستان شرکت فیلمسازی مستقل میرج اینترپرایز را تأسیس کرد.

پولاک در ساخت پروژه‌های زیادی با او همکاری داشته و به‌واسطه این ارتباط نزدیک با روحیات و علایق حرفه‌ای که  آنتونی علاقه زیادی به جادو و نیروهای سحرآمیز داشت، آشنا بود.البته نه سحر و جادوی ساختگی و دروغین مثل پنهان کردن یک توپ زیر فنجان بلکه افسون و جادوی واقعی که در زندگی مردم و در روابط خصوصی و روزمره‌شان وجود دارد. این روزها هرکه فیلم می‌سازد می‌کوشد تا با صحنه‌های برهنگی و پر زد و خورد و اکشن برای مخاطب جذابیت ایجاد کند، اما آثار آنتونی گواه آنند که او دقیقا نقطه مقابل چنین تفکر و رویکردی است.

او شیفته شعر بود و سعی می‌کرد بیننده را از لذت قصه‌های پرمغز و غنای کاری‌اش سرشار سازد. همه آثار او از اصالت حقیقی برخوردارند. نگاه تیزبین و حساس او موضوعاتی را برای فیلمش انتخاب می‌کند که به فکر هیچ‌کس نمی‌رسد.

او درباره دنیایی فیلم می‌سازد که در آن زندگی می‌کنیم و هر روز لمسش می‌کنیم... با وجود آن‌که مینگلا سال‌ها دور از وطنش زندگی کرده هیچ‌گاه پرداختن به انسان و حضورش در بطن زندگی مدرن و حتی تاریخی را از یاد نبرده است؛ موضوعاتی چون مقام رفیع انسانی، اهمیت و کرامندی او در متن زندگی، جریان و فلسفه آفرینش، برتری‌های او نسبت به دیگر مخلوقات، مبارزات حماسی و قهرمان‌پروری‌هایش و حتی عواقب و اثرات مخربی که جنگ روی او و زندگی نوع بشر دارد.

«شکستن و وارد شدن» به حال و هوای خانه و زادگاه کارگردان نزدیک‌تر است.  این درام رمانتیک که اولین فیلمنامه اوریجینال مینگلا از سال 1991 محسوب می‌شود از رابطه یک آرشیتکت موفق انگلیسی و آمیرا یک زن مهاجر بوسنیایی و قربانی جنگ می‌گوید.

 فیلم برای روایت این قصه در لندن پرجرم و جنایت امروزی پرسه می‌زند و به بررسی زندگی دزدان و قربانیانشان می‌پردازد؛ شهری که مهاجران در آن زندگی آسوده‌ای ندارند و هیچ‌گاه به آنها به چشم یک شهروند واقعی نگاه نشده است!

آنتونی مینگلا در مصاحبه با نیویورک‌تایمز درباره اولین فیلمنامه غیراقتباسی‌اش گفت: ما انسان‌های مدرن فقط فضای جغرافیایی را با هم تقسیم می‌کنیم نه چیزهای مهم‌تر و ارزش‌های انسانی را! هیچ‌وقت آن‌طور که باید یکدل و همراه نبوده‌ایم! این روزها کنجکاوی انسان‌ها خود نوعی تفاوت محسوب می‌شود نه ویژگی فطری آنها و جالب‌تر آن‌که این تفاوت میان هر دو نفری که در یک جامعه زندگی می‌کنند وجود دارد! تفاوت در انتظارات و امتیازات و حتی در ثروت و فرصت است که آنها و شرایط زندگی‌شان را از هم متفاوت می‌سازد.

به‌عقیده من این پدیده یک تنش یا ستیزه‌جویی تعریف شده نیست، بلکه می‌توان آن‌را نوعی بی‌تفاوتی کنترل شده دانست؛ یک بیماری اجتماعی مزمن که متأسفانه هیچ‌گاه جدی گرفته نشده! ما به‌جای آنکه در کنار هم یک جامعه را به‌معنای واقعی بسازیم فقط در کنار هم و همشهری‌هایمان حضور فیزیکی داریم. فاجعه بزرگ همین غفلت ما از یکدیگر است!

پیتر گلب مدیرکل اپرای متروپولیتن درباره مینگلا می‌گوید: من آنتونی را دقیقا نقطه مقابل کارگردان های پرشور و تشنج، هیستریایی و پر ادا و اطوار می‌دانم. او در برخوردهای مختلف فوق‌العاده آرام، زیرک و مجاب‌کننده بود، چه زمانی‌که با یکی از اعضای انجمن صحبت می‌کرد و چه زمانی‌که با یکی از افراد گروه روی صحنه درباره کار بحث می‌کرد!

در ابتدای کار به‌نظر می‌رسید که سپردن کارگردانی اپرای معروفی چون مادام باترفلای به سینماگری که قبلا تجربه‌ای در این زمینه نداشته ریسک بزرگی باشد. همه می‌دانستند که او پیانیست متبحر و آزموده‌ای است اما واقعیت این بود که در عرصه اپرا یک مبتدی تازه‌کار محسوب می‌شد.

به همین دلیل هیچ‌کس توانایی‌های آنتونی را در اپرا باور نداشت و هرکس به دلیل خاص خودش غیرمستقیم صلاحیت او را زیر سئوال می‌برد. اما اولین تمرین گروه به همه این نجواها پایان داد.

 مینگلا از تک‌تک افراد گروه خواست، قبل از خواندن آهنگ متن را برای او بخوانند. منظور او از این گفته‌ها کاملا واضح بود؛ وظیفه این افراد خوانندگی صرف نیست، آنها بیش از آن‌که خواننده اپرا باشند، بازیگرند! رمز موفقیت و تأثیرگذاری این کار هم در ابتکاری بود که مینگلا از خود به خرج داد. او المان‌های مختلف سینمایی را با هنر تئاتر درهم‌آمیخت و اثری بدیع و ماندگار خلق کرد. ظاهر او با چهره نه‌چندان خوشایند، دلچسب و عینک ته‌استکانی‌اش بیشتر شبیه به یک کارگر ساده بندرگاه بود؛ اما وقتی دهانش را باز می‌کرد، دانش و زیبایی کلامش در مقام یک فرهیخته فرهنگی شنونده را تسخیر می‌کرد.

اسکات رودین که در پروژه‌های زیادی با مینگلا و پولاک همکاری داشته، می‌گوید: او اخیرا به‌خصوص در 5 سال گذشته برای همه گفته‌هایش سند و مدرک داشت و برای حتی هر جمله به کتابی استناد می‌کرد.او اولین کسی بود که گوشی تلفن را برمی‌داشت، درباره نمایش جالبی که در نورث لندن دیده بود صحبت می‌کرد و فقط چند روز بعد فیلمنامه‌ای از آن روی میز کار من می‌گذاشت.

یکی از آخرین فعالیت‌های مینگلا در سینما همکاری در دوبلاژ «می‌دانم تنها نیستم» بوده است، تهیه و کارگردانی ویژه‌برنامه انتخابات حزب کارگر هم در سال 2005 یکی از آخرین فعالیت‌های او در این زمینه بوده است. این فیلم کوتاه که به‌عقیده بسیاری از منتقدان دور از واقعیت ساخته شده از همکاری‌های تونی بلر و گوردون براون می‌گوید.

اما ساخت کار ناتمام مینگلا که قرار بود ماه آینده جلوی دوربین برود به شکار کاپور فیلمساز هندی آثار شاخصی چون الیزابت و الیزابت عصر طلایی واگذار شد. این فیلم که «نیویورک دوستت دارم» نام دارد، شامل چند داستان کوتاه عاشقانه است که قرار بود مینگلا به‌عنوان یکی از کارگردان‌های مجموعه فیلم کوتاه آن‌را با هنرمندی اسکارلت جوهانسون و ناتالی پورتمن درباره شهر نیویورک بسازد.

آقای پولاک معتقد است که با وجود اختلاف‌نظرهای زیاد در جزئیات کار ارزش‌های مشترک بوده که همواره این همکاری هرچند کوتاه را تداوم بخشیده؛ دوره درخشانی که مایه افتخار و سربلندی اوست:شناخت ما از سینما و معیارهایمان در قضاوت آثار تا حد زیادی به هم شباهت داشت، قرار بود پروژه‌های زیادی را با هم بسازیم، یکی از این کارها «زندگی نهم لوئیس دراکس» با اقتباس از کتابی اثر لیر جانسون بود که متأسفانه مرگ زودهنگام او سینمادوستان را از تماشای کارهای بی‌نظیر او محروم کرد.

واقعی، دیوانه‌وار، عمیق(1991)

همچنان که از عنوانش برمی‌آید بازی با کلمات است. کاراکترهای فیلم در بیان احساسات قلبی و اظهار علاقه‌شان به یکدیگر با کلمات و به‌ویژه قیدها بازی می‌کنند و سعی می‌کنند در این فوران عشق بر هم پیشی بگیرند.

فیلم به‌لحاظ بهره‌گیری از استعارات زیبا و رئالیسم جادویی در زمره آثار برتر کارگردان قرار می‌گیرد، بیشتر صحنه‌های فیلم در تخیل شخصیت‌ها روی می‌دهد. اما دغدغه‌های سیاسی و اجتماعی آنها نیز در کنار این فانتزی کلامی و بصری نشان از عمق تفکر در نگارش سناریو دارد...

بیمار انگلیسی (1996)

درخلال جنگ جهانی دوم خلبانی دچار حادثه می‌شود، در شمال آفریقا سقوط می‌کند و به علت جراحات عمیقی که برداشته به نیروهای متفقین در ایتالیا تحویل داده می‌شود. در آنجا پرستاری در یک صومعه در ایالت توسکانی از او مراقبت می‌کند تا...

این فیلم برگزیده منتقدان و برنده 9 اسکار 1997 که براساس رمان محبوبی به همین نام – اثر مایکل اونداتجه – ساخته شده، تداعی‌گر دیوید لین و سینمای اوست. یکی از مهم‌ترین فاکتورهای تأثیرگذاری این فراداستان تاریخی پردازش کاراکترها براساس شخصیت‌های واقعی بوده است. اما رمز اصلی موفقیت اقتباس سینمایی مینگلا آن است که علاوه بر بهره‌گیری از سکانس‌های مهیج و غافلگیرکننده برای مخاطب به‌هیچ‌وجه بینش هنری رمان اصلی را از دست نداده است...

آقای ریپلی با استعداد (1999)

آقای ریپلی هزار چهره با جعل هویت‌اش در برخورد با افراد مختلف آنها را می‌فریبد و دست به اعمال غیرقانونی می‌زند... این اثر سینمایی تلاش دیگری از مینگلا در بازآفرینی حماسی از آثار برتر در تاریخ ادبیات جهان است. او در شخصیت‌پردازی کاراکترهای این فیلم که پذیرفتنی‌ترین اثر برگرفته از رمان 1995‌«های اسمیت» محسوب می‌شود بسیار موفق عمل کرده و همه آنچه را که های‌اسمیت در داستانش به شکلی عیان بازگو کرده به لایه‌های زیرین کاراکترهایش منتقل کرده است.

کوهستان سرد( 2003)

داستان راه مشقت‌بار دو دلباخته قدیمی است که یکی برای رسیدن به دیگری و دیگری برای دفاع از خود و میراث خانوادگی ناگزیر از پیمودن آنند... هرچه مسیر آنها به هم نزدیک‌تر می‌شود داستانی از حسرت برای زادگاه خود پس از زندگی در برهوت و طبیعت وحشی، حسرت برای صلح و آرامش  پس از خشونت جنگ و حسرت برای عشق و خانواده پس از تنهایی‌ها و بی‌سرپناهی‌ها شکل می‌گیرد. این حماسه عاشقانه از جنگ‌های داخلی آمریکا به‌رغم باشکوه و اشک‌انگیز بودنش بسیار کش‌دار و طولانی به‌نظر می‌رسد.

شکستن و وارد شدن (2007)

آخرین ساخته مینگلا با حضور ژولیت بینوش و جودلاو که با اولی در «بیمار انگلیسی» و با دومی در «کوهستان سرد» کار کرده بود. ماجرای یک جوان بوسنیایی که برای  سرقت وارد دفتر ویل می‌شود.  ویل وارد زندگی زنی می‌شود که سرقت از دفترش کار پسر اوست و به او دل می ‌بندد ولی پلیس در نهایت جوان بوسنیایی را دستگیر و مادر و پسر را از انگلستان اخراج و به بوسنی بازمی گرداند. ویل هم سعی می کند تا خود را با شرایط پیش آمده وفق دهد.

بعد از فیلم حماسی«کوهستان سرد»، مینگلا در «شکستن و وارد شدن » به سراغ درامی کوچک و جمع و جور  رفت با بیشترین تمرکز به روحیات کاراکترها و واکاویدن سترونی زندگی انسان معاصر.

بعد از «بیمار انگلیسی» مینگلا در آخرین ساخته‌اش باز هم با دیوید لین مقایسه شد، با فیلم «برخورد کوتاه» که منتقدان آن را عاشقانه‌ترین فیلم لین می دانند.