میخواهم از ته دلم، از اعماق وجودم تو را صدا کنم.امشب چیزی جز دلتنگی روی دلم سنگینی نمیکند؛ چیزی جز نفسهای یخزده در میان شهر؛ چیزی جز غباری تلخ؛ چیزی جز واژههای نخنما که بوی کهنگی میدهند.
خیلی وقت است که چیزی جز دلتنگی سراغم نمیآید و من با این همه دلتنگی، فقط تو را دارم. درست است، من بنده سراپا تقصیر توام؛ اما تو ستار العیوب قلبهای سیاهی.
چشمهایم را به دور و بر میگردانم. تو را با تمام وجودم حس میکنم؛ حضورت را، مهربانیات را حس میکنم. اشکهای گرمم گونههای سردم را گرما میبخشند و هیجان درونم با لرزش دست هایم لو میرود.
دوباره به سوی تو آمدهام. کولهبار دلتنگیهایم را به دوش کشیدهام و میخواهم آن را برای تو باز کنم. هرچند میدانم که زیر نگاه مهربانت احساس شرمندگی خواهم کرد.
میدانم احساس شرمندگی خواهم کرد؛ ولی تنها روزنهای که به روی قلبم باز است، روزنهای است رو به تو. تنها کسی که به او اعتماد دارم و مطمئنم رازهایم را پیش دیگران نخواهد برد، تویی.
تو چراغهای امید را در دلم روشن کردهای و هرچه ناامیدی را به دور دستها فرستادهای. تنها تویی که مطمئنم عیبها و بدیهایم را میپوشانی و خوبیهایم را در نگاه دیگران بزرگ و مهم جلوه میدهی.
حالا آمدهام با تو نجوا کنم. آمدهام تا به تو نزدیک شوم و احساس کنم در آغوش نورم.
خدای خوبم!
زبانم بند آمده و با واژههای بیصدا، با زبان دلم، با تو حرف میزنم و تو را صدا میکنم. آمدهام تا در حضور تمام فرشتههایـت توبه کنم و از خودت کمک بگیرم تا بتوانم باز هم به سمت تو بیایم.
خدایا! دفترم را آورده بودم که بر سطرهای سفیدش با تو حرف بزنم و برایت نامهای بنویسم؛ و حالا وقتی که دلم بی صدا حرفهایش را با تو در میان گذاشت؛ میبینم ورقهای دفترم از قطرههای شبنم دلم خیس شدهاند.
حالا دیگر، واژههای مرکبی را نمیشود خواند. حالا فقط حرفهای بی صدا و به زبان نیامدهام را دارم؛ ولی خوشحالم. گویی ورقهای دفترم هم با دلم همراهی کردند و مرا تنها نگذاشتند.
حس میکنم همه آفریدههایت تو را صدا میزنند و تو را ستایش میکنند. دلم میخواهد من هم با آنها همراهی کنم. سیاهیشب هم کمکم کمرنگ میشود و من باز هم تو را صدا میزنم و میخواهم باز هم با تو به گفتوگو بنشینم. نامت را مکرر بر زبان جاری میکنم و سر بر سجاده میگذارم...