تا این که یک روز من، بود شدم. خدا «بودن» را به من داد و من توانستم نفس بکشم. بهار بود. وقتی نفس میکشیدم گرده گلها میرفت توی گلویم و من نمیفهمیدم. یک بار هم یک پروانه آبی نشست روی قنداقام؛ من ندیدمش؛ حواسم نبود؛ یا خواب بودم. من کوچک بودم. برای همین خدا « بزرگ شدن» را به من داد.
بزرگ شدن درد داشت. درد عجیبی که توی دست و پایم میپیچید. قلبم هم باید بزرگ می شد. قلبم درد میگرفت. دستهایم باید بزرگ میشد. انگشتهایم درد میگرفت. تجربههایم باید بزرگ میشد. من باید راه میرفتم تا تجربههایم بزرگتر شوند. خدا «سفر» را به من داد.
من به سفر رفتم. برای رفتن باید خداحافظی میکردم. خداحافظی سخت بود. بغض داشتم. باید کوله پشتیام را جمع میکردم. بعد باید دستم را برای بقیه تکان میدادم و دور میشدم. دور شدن سخت بود. اما اتفاق میافتاد. حتی اگر نمیخواستی، همیشه دور شدن اتفاق میافتاد.گاهی وقتها فکر میکردی که نزدیکی، اما دور بودی. گاهی وقتها فکر میکردی که داری نزدیک و نزدیکتر میشوی، اما داشتی دور و دورتر میشدی. بعضی وقتها فکر میکردی نزدیک میمانی، اما دور میشدی.
بعضی وقتها فکر میکردی هیچ کس از تو نزدیکتر نیست، اما تو دورتر از بقیه بودی. اینطور شد که من هم دور شدم. خدا «دور شدن» را به سختی به من داد. دور شدن درد داشت. مثل بزرگ شدن!
سفر خوب بود. چشمهایم را پر میکرد. گوشهایم را پر میکرد. دستهایم را پر میکرد و قلبم سبکتر میشد. کمکم زخمهای روی پوستم، گوشتم، خونم، روحم و قلبم خوب میشدند و من به دنیاهای تازه دعوت میشدم. سفر، عجیب بود. من چیزهای عجیب را دوست داشتم. راه رفتن توی سنگلاخ را با پای برهنه دوست داشتم. بو کردن یک گل وحشی عجیب هفت پر قرمز را دوست داشتم.
نزدیک شدن به آدمهایی که نمیشناختم را دوست داشتم. زبان ما با هم فرق داشت، اما ما با هم حرف میزدیم. من این را دوست داشتم. خدا «دوست داشتن» را به من داده بود. من در سفر جاری بودم. هیچ جایی نبود که مانده باشم. همیشه رفته بودم. رفتن را دوست داشتم. گذشتن از دریا را میخواستم.
رد شدن از رودخانه را میخواستم. قدم زدن از روی پل را میخواستم. من مرزها را پاک میکردم و جلو میرفتم. دست میکشیدم روی خاک و بو میکردم. خاک را دوست داشتم. خاک با من حرف میزد.
خاک رازهایی داشت. خاک رازهایش را به من میگفت. من میفهمیدم اینخاک ، خاک بدن آدم دیگری است که سیصد سال پیش، یا بیشتر، مرده و توی این خاک خوابیده است. بعد، از این خاک شقایق وحشی در آمده. بعد سبزه در آمده. بعد مدتها خشک بوده. بعد باران زده. بعد گل قاصدک در آمده. یک قاصدک از توی گل پریده بیرون. با باد سفر کرده. همین کاری که من میکنم. سفر خوب است اما وقتی که هنوز میخواستم بروم، خدا «ماندن» را به من داد.
ماندن، یک جور عجیبی بود. من نمیخواستم بمانم. من به ماندن فکر نکرده بودم. من پاگیر شدم. یعنی درست لحظهای که کوله پشتیام را انداختم روی کولم، یک نفر به من گفت: «نرو!».
دوستم بود. من صدایش را میشناختم. من صدایش را دوست داشتم. ما با هم نان و سوپ داغ خورده بودیم. نان و سوپ داغ خوشمزه بود. من موهای دوستم را شانه کرده بودم. شانه دوستم آبی بود. ما با هم سفر کرده بودیم. دوستم سفر را دوست داشت. من سفر را دوست داشتم. من دوستم را دوست داشتم. وقتی دوستم گفت نرو ایستادم و نگاهش کردم. من نرفتم. من ماندم. خدا ماندن را به من داده بود.
دوستم گفت:«ما باید رویاهایی داشته باشیم تا بمانیم». من برای خودم و دوستم رویاهایی درست کردم. رویای ما این بود که شبنم جمع کنیم. شبنم را بریزیم توی بطریهای کوچک و بچینیم جلوی پنجره و به مهمانهایمان یک لیوان شبنم تعارف کنیم. رویای ما این بود که ببینیم ته دریاها چه خبر است و اگر ما همه تابستان را قدم بزنیم کی به پاییز میرسیم. رویای ما این بود که با نور آفتاب نان بپزیم و روی درختها بخوابیم و توی رودخانهها زندگی کنیم اما ماهی نباشیم.
رویای ما رفتن به جایی دیگر بود، جایی که اخم وجود نداشته باشد و وقتی فکر میکنی داری نزدیک و نزدیکتر میشوی، واقعاَ نزدیک و نزدیکتر شوی. خدا به ما وقت داد تا ما به رویاهایمان برسیم. خدا خوب بود.