تاریخ انتشار: ۱۰ اردیبهشت ۱۳۸۷ - ۱۴:۳۷

حنانه پروین: درست همان زمانی که بایدگیل‌گمش باشی و دنبال آب حیات بروی، به تو می‌گویند کنکور داری و باید مثل همه آدم‌های دیگر کرگدن شوی.

درست همان لحظه‌هایی که می‌خواهی «استوک‌ مان» داستان «ایبسن» باشی، تو را وادار می‌کنند ویلی‌لومان «قصه آرتور میلر» شوی و برای نجات خانواده‌ات دست به خودکشی بزنی. درست همان‌موقع که سیمرغ عطار را فهمیده‌ای و برای خودت پرنده آبی‌ای داری، برایت «در انتظار گودو» را بازی می‌کنند.

 آه... آری که خیلی درست همه نادرست‌ها را درست‌تر و درست‌تر جلوه می‌دهند و به خیال خودشان تو را آرش دوران ساخته‌اند و آتنای زمان... غافل از آن که دارند شهر را پر می‌کنند از اثاثیه یک خانه...

از این منظر لعنت به کنکور!

اما وقتی فکر می‌کنی تو می‌توانی مثل دیگران، خودت را زندانی کتاب‌ها نکنی... اسیر نکته و تست نبینی... مصلوب ثانیه‌ها نشوی... بهتر می‌شود. وقتی فکر می‌کنی می‌توانی مثل گذشته باشی... می‌توانی از این مسیر پلی بزنی به درازای شهرت ویرجینیاولف و عالی‌تر از گذشته شوی...خیلی‌خیلی بهتر می‌شود.

وقتی فکر کنی کنکور چیزی نیست جز کتابی که این آدم‌ها دستشان را گذاشته‌اند روی آن و تو نمی‌توانی نام آن را بدانی... و اگر فکر کنی تنها به همین کوچکی است وتو اگر بخواهی می‌توانی حواس آن آدم‌ها را پرت کنی و کتاب را برداری، ساده‌تر از هر چیزی می‌توانی با کنکور کنار بیایی:« و زهمین روست که گرپنجره را باز کنی/
و از آن مرغ که از خط شفق می‌گذرد/
و از این مرغ که در خانه ما زندانی است/
غربت فاصله را می‌بینی...»

حالا می‌فهمم... همین می‌شود که آدم‌ها دو جور می‌شوند؛ بعضی‌ها همه چیز را یک‌سویه می‌بینند و آسمان را در تنگ بی‌قواره چهار گزینه‌ای یک تست قاب می‌گیرند و آخر سر در بهترین حالت یک کارمند خوب می‌شوند و بعضی‌های دیگر همه آن دیده‌های دیگران را ساده می‌انگارند و در پس همه چیز دنبال زندگی‌ای می‌گردند و دنبال ترکی که شاید تمام انگیزه‌ یک عمر شود... و وقتی هر چیز کوچکی را کوچک نشماری،‌تو یک کارمند خوب نخواهی شد...

«و چرچیل را در دانشگاه آکسفورد و کمبریج نپذیرفتند... زیرا در درس تاریخ وادبیات ضعیف بود!» لابد اگر چرچیل هم تاریخ را مانند بقیه می‌دید و ادبیات را شبیه همگان تفسیر می‌کرد، آکفسورد برای او جایی داشت اما دنیا چطور؟!

«در سال 1905 دانشگاه برن پایان نامه جوانی را به خاطر بی‌ربط بودن نپذیرفت، دانشجوی جوان رشته فیزیک آلبرت انیشتین بود که مایوس شد، اما مغلوب نشد!»

وقتی شروع به خواندن دوره پیش دانشگاهی کردم و کنکور را پیش روی خود دیدم، گفتند یک سال اگر دست از بازیگوشی‌ها و نوشتن‌ها و گفتن‌ها و شنیدن‌ها و خواندن‌ها و خلاصه همه فکر کردن‌هایت برداری، نه به تو ضرری می‌رسد و نه به دیگران. گفتم چشم.گفتند تست فقط یک پاسخ دارد و در هیچ شرایطی نمی‌توان جواب دیگری را پذیرفت. گفتم چشم. گفتند درصد بالای 80 خوب است و پایین 50 یعنی تو درس را نفهمیده‌ای.گفتم چشم. گفتند و گفتند و من گفتم چشم...

روزها که  می‌گذشت وقتی می‌دیدم 2 گزینه از یک تست درست است و حتما معلم آن چه را که یاد داده سوال نمی‌کند و دنبال نکته‌ای ظریف است، فکر می‌کردم می‌خواهد بداند چه کسی از زاویه دیگری تست را دیده و پاسخ خواهد داد...اما بعد وقتی جواب همان بود که همه به آن رسیده بودند و همان بود که معلم در کلاس یاد داده بود، بیشتر از همه نگران آینده می‌شدم که چگونه با کنکور که در خلاقیت را به روی تو خواهد بست روبه‌رو خواهم شد و از این رو بود که تمام سوال‌های سخت را پاسخ می‌دادم و آسان‌ها را اشتباه! چرا که سوال سخت از تو می‌خواست دید دیگری داشته باشی و بر عکس آسان بودن ناشی از دید همیشگی بود.

روزهای بیشتری که گذشت فکر کردم باید تمام شعرهایم را دفن کنم و قفل اتاقم را تعمیر کرده و بیشتر بدانم و بخوانم... از یادگار زریران شروع کنم و بالاتر بیایم. فکر کردم برای رفتن تا کهن‌دژ نباید از بازار گذشت... این بود که هر چه بیشتر خواندم درصد کمتری آوردم! به قول دبیری که می‌گفت بعد از کنکور همه این قوانین را به کناری بینداز،تو هنرمندی!

و مدت‌های زیادی است که آدم‌های زیادی منتظرند تا بدانند تو چرا می‌خواهی هنرمند شوی و هرگز نمی‌خواهی پاسخ این انتظار را برآورده سازی، تا هنگامی که دغدغه‌ات تبدیل به عمل شود. جمله‌ای که می‌توانی برای آرامششان بیاوری تنها این است که بدانند با تمام وجود فکر می‌کنی اگر بار دیگر دنیا می‌آمدی همین مسیر را انتخاب می‌کردی و بی‌شک این جا بهترین جایی است که می‌توانستی باشی: «من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق/ چار تکبیر زدم یک سره بر هر چه که هست»

شاید روزی معلم شدم و برای عکس‌هایم قابی را در نظر نگرفتم. شاید روزی معلم شدم و به شاگردانم آموختم که یک کادر می‌تواند شکسته شود. شاید به جای تفسیر آسمان، به آن‌ها یاد دادم که کادر همان قاب چشمان توست و نه هیچ چیز دیگر...