بر صندلیهای چوبی خاطرات خوش کودکی نشستم و مشتاقانه سهیل سخن را که از عمق جان آموزگار میدرخشید، در آسمان قبلم به یادگار نگاه داشتم و هنوز هرگاه تیرگی روزگار جانم را فرا میگیرد، سوسوی ستاره پند معلم، روشنی بخش دل غبار گرفتهام میشود...
معلم، صبورانه بر لوح سپید و نا نوشته قلبم، درس معرفت نگاشت و من هر گاه ذرههای گچ را بر دستان و صورت او دیدم، غرق در دنیای سر شار از کودکی، پنداشتم:
آموختن معرفت، چه بار سنگینی است که آموزگارم، اینگونه بر زیر گردههای گچ پیر میشود...
معلم موی سپید کرد و من آموختم. آموختم، اگر بابا آب داد، معلم زلالی چشمه دانش را بیمنت، ارزانی جانم داشت. آموختم، اگر آن مرد با اسب آمد، معلم با دنیایی پر از مهربانی بر بال فرشتگان خدا آمد. آموختم، اگر مادر مرا دوست دارد، معلم عطوفت مادر دارد و دلسوزی پدر... هر روز نام مرا میخواند و تا نگویم حاضر دلش آرام نمییابد...
اولین درس برای من بابا آ ب داد، نبود، درس نور و محبت بود... آموزگارم گفت: فرزندم پرنده باش و به پرندگان در حال پرواز بیندیش، تا اوج گرفتن را بیاموزی... به گلهای نو شکفته در بهار ایمان بیاور تا روییدن و بالیدن را حس کنی... معلم، تنها معلم نیست، نقاش است، بر ذهن آینده سازان میهن نقش دوستی و صلح مینگارد. خالق است، بر لوح پاک قلبها، خاطره خوش دانایی میآفریند...
بازیگر است، وقتی سبد زندگی اش خالی از نان و سیب است، زمانی که فرزندش در تب بیماری میسوزد، آنگاه که دلش از تبعیض اجتماع لبریز از غم و درد است...باز به کلاس میآید و لبخند بر لبانش نقش میبندد، لبخندی که نشان از آزادگی و گذشت دارد...
بدینگونه بازیگر نمایش تلخ زندگی میشود...نقش بازی میکند تا شاگرد همچنان شاد بماند و بیخبر از آتش درون معلم...
و امروز روز اوست؛ روزت مبارک...