عیسی محمدی: سرکی کشیدیم به راهروهای تودرتوی چندتا بازارچه معروف تا از دنیای عجیب و غریب‌«خوره‌های کتاب» و «مجله‌بازها» سر در بیاوریم.

کتاب‌باز کیست؟ کتاب‌باز کجاست؟ کتاب‌باز را چه چیزی کتاب‌باز می‌کند؟ و... . این روزها که تب کتاب و نمایشگاه کتاب و اینها حسابی بالا گرفته است و یار مهربان، حسابی عزیز شده است، این پرسش‌ها به ذهن ما رسید. دوست داشتیم درباره کتاب‌باز جماعت بیشتر بدانیم. این شد که شروع کردیم به پرس و جو و دوره افتادن که ببینیم دنیا دست کیست.

برخلاف انتظاری که اولش داشتیم، به تعریف‌های دیگری هم از کتاب‌باز رسیدیم که برای خودمان هم عجیب بود، هم جالب.ما با این تعریف سروقت این واژه رفتیم که کتاب‌باز یعنی همان کتابخوان، یعنی همان خواننده حرفه‌ای کتاب و اینها. البته بعضی‌جاها تعریف‌مان درست از آب درآمد و خوشحال شدیم اما بعضی جاهای دیگر زیاد هم خوشحال نشدیم. حالا گزارش را بخوانید، خوشحالی و ناراحتی ما بماند برای بعد... .

***

 اینجا زیر پل کریم‌خان است؛ جایی که این سال‌ها برای خودش یک پا بورس کتاب شده است. راهمان را کج می‌کنیم و یکراست می‌رویم داخل  فروشگاه سرنبش. چند نفری مشغول کتاب ورق‌زدن و خواندن هستند. به نسبت بقیه روزها، می‌شود گفت که خلوت‌تر است. بالاخره نمایشگاه کتاب است و یک بار در سال و این حرف‌ها.

رسول حقیقت، مسئول بخش ادبیات فروشگاه است؛ 11 سالی هم هست که اینجا  کار می‌کند و اصلا هم نباید فکر کنید که از بد حادثه به کتابفروشی به پناه آمده است. موضوع گزارشمان را می‌گوییم و از او  که باسابقه‌ترین فروشنده اینجاست- چون بقیه سؤال‌هایشان را از او می‌پرسند - می‌خواهیم کمکمان کند.

او حالا کتابخوان حرفه‌ای را از روی ظاهرش هم می‌تواند بشناسد؛ «از شیوه چرخیدن‌اش در فروشگاه می‌شود شناخت. به موضوع خاصی علاقه دارد. کتابی را که از قفسه برمی‌دارد، حسابی روی آن تمرکز می‌کند و بررسی‌اش می‌کند». با تعریف ما از کتاب‌بازی هم موافق نیست. از نظر او، کتاب‌باز، یک چیزی تو مایه‌های کلکسیونراست؛ فقط قیافه کتاب برایش مهم است، در حالی که کتابخوان‌های حرفه‌ای، بیشتر به محتوا و اطلاعات خود کتاب اهمیت می‌دهند و اینهاست که برایشان مهم است.

وقتی که از طبقه اجتماعی کتاب‌بازهای حرفه‌ای می‌پرسیم - ما با فروشنده جوان شرط می‌کنیم که به کتابخوان بگوییم کتاب‌باز که یک وقت ذهنمان خارج نزند- به طبقه‌های اجتماعی متوسط و متوسط به بالا اشاره می‌کند؛ «بیشترشان استادان دانشگاه و پژوهشگران و نویسنده‌ها هستند، از دانشجویان کمتر داریم». اتفاقا تعجب هم می‌کند از اینکه چرا کتاب‌بازهای ما بین دانشجوها کمترند؛ چراکه بالاخره دانشجو جماعت باید حشر و نشر بیشتری با کتاب داشته باشد. حتی تعجب می‌کند از اینکه  تابستان‌ها، فروششان کمتر از روزهای دیگر سال می‌شود؛ مثل اینکه دانشجویان ترجیح می‌دهند فراغتشان را با چیزهای دیگر پر کنند.

وقتی که به پاتوق کتاب‌بازها می‌رسیم، از راسته انقلاب و بعضی از کافه‌کتاب‌هایی که تعطیل شده‌اند و بعضی از شهر کتاب‌ها اسم می‌برد؛ «برای پاتوق‌شدن باید مجموعه‌ای از شرایط آماده باشد؛ اینکه همه‌جور کتابی داشته باشد؛ اینکه پرسنل‌اش خدمات خوبی ارائه کنند و در جریان کتاب‌ها باشند و...».

فروشنده جوان خودش کتاب‌باز نیست اما علاقه زیادی به کتاب خواندن دارد. می‌گوید  کتابفروش‌های اینجا هم، هرکدامشان در سطح خودشان اطلاعات خوبی دارند. همچنین، زیاد هم با خریداران کتاب به صورت جزئی بحث نمی‌کنند که ما متوجه شویم جلوی کتاب‌بازهای حرفه‌ای کم می‌آورند یا نه!

من مجله‌باز، 100 میلیون مجله دارم

فروشنده‌های انتشاراتی دیگر هم سرگرم نمایشگاه‌اند. کسی حرف نمی‌زند. البته یک نفر علت پاتوق‌شدن یک‌جا را برایمان این‌جوری شرح می‌دهد؛ «وقتی خریدار می‌بیند که اگر بیاید یک کتابفروشی همه نیازهایش یکجا رفع می‌شود، ترجیح می‌دهد که اینجا بیاید و نرود راسته انقلاب و معطل شود. فکر می‌کنم این، علت مهمی برای پاتوق‌شدن یک‌جا باشد» و تمام. ما را حواله می‌دهد به آقای مدیر که الان توی فروشگاه نشسته است.

راهمان را کج می‌کنیم و از راسته انقلاب سردرمی‌آوریم. دارد کم‌کم غروب می‌شود. تا دیر نشده، خودمان را به میدان انقلاب می‌رسانیم تا فرصت حرف‌زدن با اهالی بازارچه صفوی را از دست ندهیم؛ بازارچه‌ای که  سه‌طبقه دارد و در هر طبقه‌اش فروشگاه‌هایی هست که کتاب‌های دست دوم و قدیمی و حتی نو خرید و فروش می‌کنند. می‌گویند که اینجا و  بازارچه  ایران در خیابان آزادی هم، چشم و چراغ خیلی از کتاب‌بازهای تیر است.

سرکی می‌کشیم به طبقه دوم. یک نفر دارد کتاب‌ها را خوب تماشا می‌کند تا کتاب خوب گیر بیاورد. یک نفر دارد سر قیمت مجله‌ای قدیمی چانه می‌زند. یک نفر دارد احوالپرسی می‌کند. فروشنده‌ای را تنها گیر می‌آوریم و به حرف می‌کشانیم. مجله فروش است. ادعا می‌کند که بزرگ‌ترین مجموعه‌دار مجله‌های قدیمی ایران است. دو فروشگاه روبه‌روی هم دارد. می‌گوید که از دوران قاجار و رضاخان هم مجله دارد و همه را صحافی کرده و از بیشتر کتابخانه‌های معتبر دنیا می‌آیند و از او مجله می‌گیرند. می‌گوید که انبارهای سه‌گانه‌اش که در 3 نقطه تهران هستند، بزرگ‌تر از این بازارچه‌هستند. البته اینجا بیشتر پاتوق مجله‌بازهای حرفه‌ای و تیر است.

شاید 80 درصد مشتری‌هایش مجله‌بازها باشند و 20 درصد کتاب‌بازها. نامش «تقوی» است و ما را به داخل فروشگاه روبه‌رویی می‌برد تا مجموعه‌های قدیمی‌اش را نشانمان بدهد. معلوم است که خودش هم از آن مجله‌بازهای تیر است چراکه با شور خاصی توضیح می‌دهد. می‌گوید که 100 میلیون شماره مجله قدیمی دارد، 100 میلیون!

حسین‌آقا چاپ اول

اینجا هنوز بازارچه صفوی است؛ طبقه سوم. می‌رویم و وارد یکی از فروشگاه‌ها می‌شویم. فروشنده می‌گوید که مسئول فروشگاه، در مغازه روبه‌رویی نشسته است. در فروشگاه روبه‌رویی، سه نفر نشسته‌اند؛

 دو پیرمرد و یک جوان. وقتی که موضوع را می‌گوییم، جوان بلافاصله می‌گوید: «اگه پنج دقیقه زودتر اومده بودی، یه نمونه خاصش‌رو به‌ات نشون می‌دادم؛ آدمی که دائم دنبال کتابای پلیسیه. نمی‌خونه، فقط جمع می‌کنه». به قول یکی دیگر از پیرمردها که «حمید تبریزی» باشد: «وقتی که پرسیدم اینها را چی کار می‌کنی، طرف گفت می‌گذارد روبه‌رویش و فقط نگاهشان می‌کند و از این کار لذت می‌برد!».

پای حرف‌های تبریزی می‌نشینیم که با لهجه شیرین شهر خودش، شروع می‌کند به تحویل‌‌دادن تجربه‌هایش. می‌گوید بعضی کتاب‌بازها کتاب‌ها را می‌خوانند، بعضی‌ها اما فقط جمع می‌کنند. خودش هم یک‌جورهایی کتاب‌باز حساب می‌شود. می‌گوید که همه جور کتاب‌بازی داریم. مثلا بعضی‌هاشان کتاب‌های یک نویسنده را جمع می‌کنند یا کتاب‌های چاپ یک ناشر و ... . تبریزی، کتاب‌بازهای حرفه‌ای را از روی فهرست‌های خاصی که می‌آورند می‌شناسد.

 مثلا فلانی می‌آید و فهرست می‌دهد و می‌گوید اشعار باباطاهر عریان، چاپ امیرکبیر با روکش! مثال حی و حاضرش را هم معرفی می‌کند؛ همین مهندس جوان که اسمش نیما قربانی باشد و روبه‌رویمان نشسته و سرگرم جمع‌کردن آثار ادبی دهه 40 و 50 است.
حالا خود قربانی هم شروع می‌کند به حرف زدن؛ «ما دو،سه جور کتاب‌باز داریم؛ بعضی‌ها نوع چاپ و جلد و فرم خاصی برایشان مهم است. مثلا حتما چاپ اول با فلان جلد را می‌خواهند؛ یک جور لذت است؛ یک جور مرض است. عده‌ای هم هستند که جریان خاصی را دنبال می‌کنند. مثلا ادبیات دهه 40 و 50 یا تئاتر دوره‌ای خاص و اینها».

تبریزی شروع می‌کند به حرف‌زدن و تعریف‌کردن خاطرات‌اش. از علاقه خودش به جمع‌کردن نشریات دانشگاه می‌گوید که روزی روزگاری گریبان‌اش را گرفته بود. می‌گوید که بازارچه ایران هم در اوایل خیابان آزادی، محل رفت‌و‌آمد این جماعت است؛ «ماجراهای جالبی دارند. مثلا من کسی را می‌شناسم که دویست‌و‌خرده‌ای از چاپ‌های مختلف دیوان حافظ را دارد. یا در تبریز همشهری‌ای داریم که به‌اش می‌گویند حسین آقا چاپ اول. بین کتاب‌فروش‌هابه این نام  معروف است . توی خانه‌اش فقط به اندازه خوابش جا هست؛ بقیه‌اش را پر از کتاب کرده. کتاب‌بازها انواع و اقسام دارند.

چیزهای درونی است دیگر، متوجه‌ای؟» خاطرات زیادند و همین‌جور حرف، حرف می‌آورد. اینجاست که دیگر نمی‌شود بین کتاب‌باز و کتابخوان حرفه‌ای فرق گذاشت. اینجاست که راه ما جدا می‌شود و مجبوریم که هرکدام را، با تعریف خاص خودش قبول کنیم. از فرق این دو می‌پرسیم؛ «حتما فرق دارند. کسانی که می‌آیند برای مطالعه و خواندن، جلد و چاپ زیاد برایشان مهم نیست. اما کتاب‌بازهای حرفه‌ای قیافه کتاب خیلی برایشان مهم است. خواننده حرفه‌ای، دنبال این چیزهای ظاهری نمی‌تواند بگردد». اینها را تبریزی برایمان می‌گوید.

«مثلا بنده‌خدایی بود که یک دفعه 500 تا کتاب درباره زنان خرید. یا یکی دیگر یک عالمه کتاب با موضوعات عشقی و پلیسی. از هر کدام 10تا دارد. هر روز هم اینجاست و می‌پرسد چیزی برای من داری یا نه...» .  درباره قانون‌های کتاب‌بازی حرف می‌زنیم. تبریزی می‌گوید قانون خاصی ندارد؛ مثل زورخانه نیست که آیین خاص خودش را داشته باشد، همه‌اش با علاقه جلو می‌رود. می‌گوید که معمولا هم این نیست که کتاب‌بازها، کتابخوان نباشند؛ بعضی وقت‌ها هم اهل مطالعه هستند. 

«دسته اول «چاپ باز»اند. دسته دیگری هم هستند که «جریان باز»اند؛ مثلا کتاب‌های سینمایی، ادبی و اینها را جمع می‌کنند. دسته‌ای هم هستند که «مجله باز»اند. مثلا ما مجله‌باز داشتیم که می‌گفت صحاف باید بیاید خانه من و مجله‌هایم را صحافی کند. حاضر نبود مجله‌هایش را ببرد صحافی. می‌گفت خراب می‌شود». اینها را مهندس جوان تحویل‌مان می‌دهد؛ وقتی که دوباره از او می‌خواهیم تقسیم‌بندی کتاب‌بازهایش را کامل کند، جوانی که به طلبه‌ها می‌خورد، وسط حرف‌هایمان می‌آید و کتاب تحریرالوسیله امام خمینی را می‌خواهد. یاد روحانی «زیر نور ماه» می‌افتم. 

این جورهایی که دستگیرمان می‌شود، کتاب‌باز جماعت حساسیت خاصی روی کتاب‌هایشان دارند. مثلا نیما قربانی  بالاخره خودش هم یک جورهایی کتاب‌باز است، می‌گوید وقتی که به خانه بر می‌گردد، می‌پرسد آیا کسی به اتاق و کتاب‌هایش دست زده یا نه. حتی خانواده‌اش، بعضی وقت‌ها برای شوخی و اذیت‌کردن‌اش، یکی از کتاب‌هایش را کمی جابه‌جا می‌کنند و او هم متوجه می‌شود و ... .

مثل لوطی‌های دهه 40

برمی‌گردیم طبقه دوم و وارد یکی از فروشگاه‌ها می‌شویم. آقای منافی دارد با یکی از مشتریان‌اش درددل می‌کند که پابرهنه وسط حرف‌هایشان می‌دویم. می‌گوید «کتاب‌باز را هر جایی می‌شود پیدا کرد و اینجا هم». می‌گوید بعضی‌هایشان را می‌شناسد چون زیاد رفت و آمد می‌کنند؛ «بعضی‌ها هم می‌یان و می‌گن مثلا «ربه کا» را می‌خوان. تحویلش می‌دیم، می‌گه اینو نمی‌خوام. می‌گه فلان چاپ و ترجمه و جلد را می‌خوام، قیمتش هم برام مهم نیست. این یعنی که کتاب‌بازه. هم چاپ خوب، هم جلد خوب و هم ترجمه خوب می‌خواد». آقای منافی خیلی صریح و راحت حرف می‌زند.

از کتاب‌بازها دل خوشی ندارد. متوجه نمی‌شود که چرا بعضی‌ها دنبال چنین چیزهایی هستند و حاضرند کلی هم پول بابت آن خرج کنند، «کتابخوان، برایش فرقی نمی‌کنه. اما برای کتاب‌باز فرق می‌کنه. مثلا همین آقایی که اینجاست، کتابخوان است. اگه واقعا هم پول نداشته باشه، به‌اش حال می‌دیم و ارزون می‌دیم یا اصلا کتابو امانت می‌دیم که ببره بخونه ولی کتاب‌بازی که وارد مغازه بشه، اصلا باهاش راه نمی‌آیم و یک ریال هم تخفیف نمی‌دیم؛ حتی یک ریال!».

منافی می‌گوید که مرز این دو گروه، همان خواندن کتاب است؛ «براشون نه قیمت مهمه، نه نوع چاپ ولی برای کتاب‌بازها مهمه. فقط وارد می‌شن که کتاب‌ها قیمت‌اش بالا بره، بعد اونایی هم که لازم دارن نتونن این جور کتابا رو پیدا کنن. خب این کار خوبی نیس دیگه. الکی کتابارو می‌ذارن خونه‌شون و نمی‌خونن؛ تازه از بعضی‌هاشون هم ده تا، ده تا دارن». منافی، مثل اینکه واقعا دل خوشی از این جماعت ندارد.

با لحن جالبی حرف می‌زند؛ آدم را یاد لوطی‌های دهه 40 و 50 تهران می‌اندازد. البته اشاره هم می‌کند که بعضی از کتاب‌بازها ممکن است کتابخوان هم از آب در بیایند؛ البته با غلظت و درصد خیلی کم. خود منافی هم، کتاب‌هایی برای خودش دارد. البته تعدادشان به 500 تا هم نمی‌رسد. می‌گوید که کارشان زیاد درآمد ندارد؛ «چون مشتری‌های ما هم عین خودمون جیب شون خالیه».