این سومین مصاحبه هومن سیدی است. مدتی – همزمان با به اوج رسیدنش با سریال «راه بیپایان» - هر گونه پیشنهاد مصاحبه را رد میکرد از بس که مطبوعات پر شده بود از مصاحبههای جعلی با او؛ «مطالبی میزدند با عنوان «300 نکته درباره هومن سیدی»، «هزار نکته درباره هومن سیدی». بدون آنکه با آنها حرف زده باشم».
بازیگر شدن و آموختههایش را مدیون حضور در کلاسهای بازیگری مؤسسه کارنامه میداند؛ «آن اوایل برای شرکت در کلاسها، دائم بین تهران و رشت (زادگاهاش) در رفت و آمد بودم». با این حال، حتی پس از اولین حضور سینماییاش( بازی در «یک تکه نان» کمال تبریزی) مدتی طول کشید تا به عنوان بازیگر شناخته شود؛
گریم خاصاش و خود نقش باعث شده بود عدهای تصور کنند «نابازیگر» است؛ تصوری که به تدریج و با نقشآفرینیهای متفاوتش از جمله با نقش کوتاه و تأثیرگذارش در «چهارشنبهسوری» به هم ریخت و با «پابرهنه در بهشت» و سریال «راه بیپایان» به اوج رسید. خودش از دوران بازی در «پابرهنه...» به عنوان یکی از «آرامشبخشترین» دورههای کاریاش یاد میکند. (برخلاف آن ترجیح میدهد درباره فیلم اکران نشده «آنکه دریا میرود» به کارگردانی آرش معیریان حرف نزند و آن را فیلمی «درنیامده» توصیف میکند).
منتقدان عمده فیلمهایی را که او در آنها ایفای نقش کرده («یک تکه نان»، «آنکه دریا...» و «پابرهنه...») در گروه فیلمهای «معناگرا» دستهبندی میکنند. با این حال خودش میگوید: «اصلا از این اصطلاح فیلم معناگرا سر درنمیآورم، پس لابد بقیه فیلمها را باید بیمعنی حساب کنیم».
از کلیشه شدن در نقشهای خاص به شدت اکراه دارد و تا به حال هم از قبول نقشهای صرفا تجاری سر باز زده. ترجیعبندش در طول مصاحبه «حضور ذهن ندارم» است. این را بارها و بارها در طول مصاحبه تکرار میکند و بالاخره در جایی از مصاحبه افشا میکند که این «حضور ذهن» نداشتن – شاید عامدانه – به چه برمیگردد.
***
-
در نقشهایی که تابهحال داشتهاید، از «یک تکه نان» گرفته تا همین فیلم رویپردهتان «پابرهنه در بهشت» کلا صحنههای سکوت زیاد دارید؛ صحنههایی که با نگاهتان بازی میکنید و خیلی کنترلشده است. این نقشها، چقدر به شخصیت خودتان نزدیک است؟
ببینید، ممکن است درواقع من یک شباهتهای ریزی با شخصیتهایی که بازی میکنم، داشته باشم؛ خب این اجتنابناپذیر است. بعضیچیزها مال خود آدم است، شما نمیتوانی چشمهایت را دربیاوری و عوض کنی ولی درباره بعضی actها یا رفتارها، آیا اینکه من آدم ساکت یا کمحرفی هستم یا من بیشتر حرفهایم را با نگاهم میزنم؛ نه، اصلا من آدم اینجوریای نیستم.
حالا ممکن است این تصور به این خاطر بهوجود آمده باشد که شما 2تا کار شبیه به هم - از این لحاظ که سکوتهایش زیاد باشد - دیده باشید و این تصور برایتان بهوجود آمده باشد که نکند هومن سیدی اساسا آدم ساکتی است ولی واقعیت این است که من یک آدم معمولیام؛ به موقعش ممکن است داد بزنم، شوخی بکنم یا هر چیزی شبیه به این. نه، شخصیتهایی که بازی کردهام خیلی اتفاقی سکوتشان زیاد بوده، از طرفی خودم هم عاشق اینجور نقشها هستم. درسینمای جهان هم شخصیتهای اینجوری را خیلی دوست دارم.
یکی از دلایلی هم که باعث شدخطر کنم و 3تا کار که البته از جنس هم نیستند و فقط یکمقدار شبیه به هم هستند را قبول بکنم، این بود که از طرفی دلم میخواست این تست را بزنم که ببینم میشود نقش 3تا آدم مختلف را با ویژگیهایی مثل هم، خلق کرد یا نه.
-
شما فیلمهای ژان پیر ملویل با بازی آلن دلون را دیدهاید؟ سبک بازی شما آدم را یاد بازیهای آلن دلون در فیلمهای ملویل میاندازد؛ با آن نگاههای خیره توأم با سکوت.
نمیدانم، ممکن است دیده باشم. ببینید من عادت به فیلمدیدن دارم مثل شما که عادت به مسواکزدن دارید؛ یک بیماری اینجوری دارم. ممکن است یک چیزهایی در ذهن من باشد که در ناخودآگاه من یک علاقهمندی شخصی بهوجود آورده باشد ولی در کل، این نگاه شخصی من به نقش باعث شده که نقش درواقع اینطوری که الان بازی شده، بشود؛ وگرنه هیچ مابهازایی نبوده که بخواهم عینا و به شکل آگاهانه پیاده کنم.
-
علاقهتان به بازیگری حدودا از کی شکل گرفت؟
از 13-12 سالگی دوست داشتم این اتفاق بیفتد. آنموقع رشت بودم. شهر رشت شهری است که مردمش به هنر اهمیت میدهند، تئاتر و بازیگرهای فوقالعادهای هم دارد ولی محیطی برای اینکه بتوانی خودت را در آن بپرورانی ندارد. من خیلی دست و پا میزدم که دور و بریهایی که میشناختم در بازیگری به من کمک کنند. حداقل سعی میکردم بو کنم ببینم آیا از قِبل کسی ممکن است اتفاقی بیفتد. البته اتفاقی هم نمیافتاد و بازیها، بیشتر در حد آماتور و غیرحرفهای بود.
-
تصویرهای روشنی از این علاقه و درگیریتان با بازیگری ندارید؛ جرقههایی که ممکن است در همان سنین خورده باشد؟
نه، اصلا یادم نمیآید. دوستان نزدیکم میدانند من یکذره حافظه بلندمدتم خراب است؛ مخصوصا اینکه وقتی به گذشته رجوع میکنم خیلی کم چیزی یادم میآید. احتمالا دارم بیمار شوم و آلزایمر میگیرم. این جرقه را که میگویید دقیقا یادم نیست کجا اتفاق افتاد، ولی یادم میآید وقتی خیلی بچه بودم بهام گفتند بیا توی یک فیلمی بازی کن. فیلمی بود به اسم «سالهای جوانی»؛ 3-2 روزی ما سر صحنه بودیم و این اتفاق نمیافتاد؛ آخرسر ما را بردند توی پسزمینه، آن ته نشاندند، گفتند بیا با این سنگریزهها بازی کن. بعد که توی سینما فیلم را تماشا کردم دیدم هیچ چی معلوم نیست. تصویرم فلو (ناواضح) بود، مثل یک گلوله سیاه آن ته...
-
پس میشود این را هم به کارنامهتان اضافه کرد!
هنرور که هیچی، جزء آکسسوار (وسایل صحنه) بودم!
-
بعد به دورههای مؤسسه کارنامه رفتید. آنجا برایتان چه اتفاقی افتاد؟
در کارنامه هرکسی با هر اطلاعات قبلی و هر شناخت قبلیای که نسبت به سینما و بازیگری داشت، همه این اطلاعات را پشت در میگذاشت و پابرهنه میآمد تو و به خودش اجازه میداد تا چیز یاد بگیرد. کلاس داشتن با سرکار خانم نصیرپور یا سرکار خانم حاجیان یا حبیب رضایی در کارنامهام برای من یک اتفاق عجیب و غریب بود. من اگر چیزی دارم – که ندارم – از همان دوران دارم.
-
راجع به جزئیات این اتفاق خوب، بیشتر حرف بزنید.
ببینید اتفاقی که برای من پیش آمد این بود که پس از کلاسهای کارنامه من اگر بازیگر هم نمیشدم، زندگیام تغییر میکرد چون نگاه و رویه من به زندگی تغییر کرده بود. شاید آقایپرستویی خودشان تدریس نمیکردند اما حضورشان و همین که در اتاقشان همیشه باز بود، برای ما دنیایی میارزید، حتی خاطراتی که ایشان سر کلاس تعریف میکرد، به شخص من چیزهایی یاد میداد که من بعدا هزارانبار، مشابهاش را سر صحنه تجربه کردم. جدای این، آنجا درس اخلاق یاد میگرفتی؛ اینکه چطور زندگی کنی که سالم باشی، اینها چیزهایی است که در کنار بازیگری میتواند تو را بسازد. این نگاه خیلی مهم است؛ اینکه به حرفهای که داری، چطور نگاه میکنی.
-
این نگاه به حرفهتان که عرض میکنید، چه شکلی پیدا کرده؟ مثلا با قبل چه فرقی دارد؟
این را باید دیگران تشخیص دهند ولی واقعیتش این است که من همانطوری که یاد گرفتم، دارم میبینم و پیش میروم. ازنظر خودم درست گرفتم داستان چی بوده است. حالا نمیدانم، ممکن است وقتی جلوتر بروم، بگویم تمام مسیری که آمدهام اشتباه است. ولی مسیری که من انتخاب کردم و الان تویش هستم را مدیون تمام این استادها بودم.
-
حالا داستان چی بوده؟
داستان چی؟
-
داستان همین نگاهی که پیدا کردید.
آخر شما سؤالهای خیلی خیلی ریزی میکنید. واقعا نمیتوانم بگویم الان این خاطره مشخص برایم پیش آمد، بعد من این چیز خاص را یاد گرفتم. نه، اینجوری نیست. من این را میدانم که قبل از اینکه بروم کارنامه، داشتم به این موضوع فکر میکردم که من باید بازیگر شوم و مطرح شوم ولی بعد از اتمام دوره کارنامه، دیگر دغدغهام این نبود که بازیگری کنم؛ یک دنیای دیگر برایم بهوجود آمده بود و دریچهای به رویم باز شده بود که خیلی زیبا بود. بازیگری برایم خیلی خیلی چیز گنده و مقدسی است. اینها شعار نیست. آدمهایی که من را میشناسند کاملا میدانند که من دارم از ته دل حرف میزنم.
-
چه وجوهی از بازیگری برای شما بیشتر جذابیت دارد؟
یکچیز بازیگری که برای من خیلی جذاب است، ساختن یک شخصیت و دمیدن روح به آن است. این شاید احساسی باشد که نتوان توضیح داد. برای ما هم وقتی در وجود یک شخصیتی در داستان که خلق اولیهاش اتفاق افتاده ولی هنوز روح در آن نیست، روح میدمیم، احساس بزرگ و لذتبخشی به ما دست میدهد؛ حتی ممکن است 2 ماه درگیر این فیلم باشی و بعد بروی و از آن رها شوی و حتی این فیلم 2 سال بعد، اکران شود و ببینی این آدم چقدر برایت غریب است و اصلا نشناسیاش. این چیزها برای من خیلی لذتبخش است؛ اینکه از خودم بپرسم آیا این آدم، واقعا من بودم یا این موقعیت برای این شخصیت بهوجود آمده بود...
-
یعنی برایتان جذاب است که یک جورهایی هنگام بازی ردپای زندگی واقعیتان را پاک کنید.
آره. هیچ راهی توی این دنیا وجود ندارد که بتوانی از واقعیت دور شوی. وقتی به کاری که داری میکنی – مخصوصا بازیگری – اعتقاد داشته باشی تو را به جاهایی میبرد که شاید فقط – چه میدانم – با زدن مواد بتوان رفت آنجا؟
مثلایک شخصیتهایی اینقدر بهام حال میدهد که دیگر برایم فرق نمیکند که کجا هستم یا چهجوری دارم زندگی میکنم. تو مجبوری ناخودآگاه با این آدم زندگی کنی وگرنه حاصل کار، چیز خندهداری از آب درمیآید و وقتی در نهایت فیلم را میبینند، میخندند. میگویند «آمدی فقط 4تا دیالوگ گفتی و رفتی. چه کاری است؟ این را که کس دیگری هم میتوانست انجام دهد». برای اینکه این اتفاق نیفتد، مجبوری یک کارهایی انجام بدهی. انجامدادن آن کارها مثل یک یوگا میماند...
-
... یا مثل یک سفر از جایی به جای دیگر.
آره، واقعا اگر این کارها را با اعتقاد انجام دهی در درجه اول خودت لذت میبری. البته من نمیخواهم بگویم برای ایفای نقش حتما باید کارهای خاصی انجام داد.خیلیها ممکن است این کار را نکنند و خیلی هم بازیگرهای خوبی باشند. رویه من برای کارکردن اینطوری است؛ یعنی من غیر از این، جور دیگری بلد نیستم یا اگر قرار باشد کار دیگری بکنم خرابکاری میکنم.
-
آنوقت فرورفتن در نقشهای مختلف برای شما در زندگیتان یکجور پریشانی ایجاد نمیکند؟
ببینید، بهترین اتفاق برای من موقع کار این است که دلواپسیهای بیرون از کارم را نداشته باشم؛ وگرنه نمیشود که خودآگاهت دیگر کار نکند، طوریکه کاملا غافل بشوی. درواقع اصلا کسی با این شیوه کار نمیکند؛ که تو، هم خودآگاه و هم ناخودآگاهت را درگیر نقش کنی و همه اتفاقاتی که برای نقش میافتد، انگار برای تو بیفتد. الان اینقدر متدهای جدید آمده که اگر بخواهی با آن شیوه کار کنی، خودت آزار میبینی.
-
این سؤال را به نحو دیگری هم میشود مطرح کرد؛ این رفتوآمدهای مداوم میان نقشهای متفاوت - مثلا از روحانی «پابرهنه در بهشت» به جوان پرمشغله و عاشقپیشه در «راه بیپایان» - اذیتتان نمیکند؟
نه، این موقعیتها اتفاق میافتد که آدم 3تا کار همزمان با هم میکند. اگر شب سر یک کار باشی و صبح بخواهی بروی سر یک کار دیگر، این آزار اتفاق میافتد. ولی واقعیتاش این است که وقتی از همه طرف خودت را رها کنی و فقط به شخصیتی که بازی میکنی، فکر کنی، نه خودت اذیت میشوی و نه شخصیت خراب میشود. تو وقتی فقط با یک شخصیت همذاتپنداری میکنی و میروی جلو، چیز دیگری نمیتواند آزارت بدهد. خودآگاهت اینقدر فعال هست که بفهمی تو زندگی دیگری داری و سر صحنه قرار است زندگی دومت باشد.
-
این ماندگاری نقش، بعضی بازیگرها را اذیت میکند...
وقتی میگویند، حتما اذیتشان میکند. ممکن است برای بعضی آدمها این موضوع خندهدار باشد و بگویند: «چه اذیتی، چه آزاری؟». این مسئله، خیلی به این بستگی دارد که تو چه کارش کنی. من یادم است سر «یک تکه نان» که تجربه اولم بود، داستان را خیلی سخت گرفته بودم. البته شخصیت هم این را میطلبید؛ مابهازایی نداشت و کاملا باید از فیلمنامه برداشتاش میکردی و با کارگردان و عوامل حرف میزدی و در نهایت به نتیجهای میرسیدی که هیچ کس به ضرس قاطع نمیتواند بگوید کدام برداشت از نقش صحیح است.
این بود که خیلی درگیر شده بودم و همین باعث شد تا 3-2 ماه بعد از کار با نقش درگیر باشم؛ نه اینکه تقلا کنم تا رهایش کنم از خودم. درگیر بودم؛ به این معنی که خود شخصیت واقعی زندگی روزمره طبیعی خودم را پیدا کنم. 3-2 ماه بعد از کار، دورانی بود که دوستی نداشتم و هنوز ازدواج نکرده بودم و چون سرکار هم خیلی تنها بودم، این تنهاییها آزارم میداد.
-
برویم سر «راه بیپایان»، چالشهایی که با نقش منصور در این کار داشتید، چه بود؟
یکی از دلایلی که در «راه بیپایان» بازی کردم، این بود که کمکم داشتم متهم میشدم به اینکه «این پسره بازیگر نیست و از تو جوب پیدایش کردند»، «توی این نقشهای سینماییاش کاری انجام نمیدهد، همهاش راه میرود» و از اینجور صحبتها. خب، شخصیت منصور راه بیپایان، فراز و نشیبهایی هم داشت که یکذره آدم را از این اتهامها جدا میکرد. اتفاقا نقش منصور برای من خیلی قابل باورتر از شخصیتهای دیگری بود که تا حالا بازی کردهام.
واقعیتش این است که من مشابهاش را خیلی دور و برم دیده بودم و شخصیت منصور را درک میکردم و خودم هم در خیلی از موقعیتهای مشابه او قرار گرفته بودم. آقای اسعدیان، واقعا یک چیزهای مربوط به این شخصیت را خیلی خوب توی فیلمنامه درآورده بودند و همین که به فیلمنامه نگاه میکردی، نصف قضیه حل بود.
-
نظر شخصیتان راجع به خود نقش چه بود؟
اگر خودم بخواهم به عنوان یک بیننده از بیرون به شخصیت نگاه کنم، دوستش نداشتم. به نظرم باید بعضی کارها را انجام نمیداد و بالعکس بعضی کارها را انجام میداد ولی خب این دلیل خوبی نیست برای اینکه نخواهی به نقش حق ندهی. من اگر قرار باشد با فکر خودم – با فکر هومن سیدی– به قضیه نگاه کنم، مسلما این کار را بیاعتقاد انجام میدهم. باید هر جور شده، به خودم بفهمانم و بقبولانم که دارد آن شخصیت کارش را درست انجام میدهد و از نظر او این کار اساسا درست است؛
مثلا شما فکر میکنید آنتونی هاپکینز خیلی با کارهایی که از شخصیت هانیبال لکتر در «سکوت برهها» ازش سر میزد موافق بود؟ این را نمیفهم که بعضی بازیگرها میگویند این کاری را که شخصیت انجام داد، دوست نداشتم.من اگر از شخصیت بدم بیاید ولی آن شخصیت در فیلمنامه خوبی واقع شده باشد، حتما – هر چقدر هم از آن متنفر باشم – بازیاش میکنم.
برای من مهم این است که آن شخصیت باورپذیر باشد، اصلا مهم نیست که چیست و از کجا آمده، هرچه باشد فقط باورش میکنم. من اگر باورش کنم، میتوانم باورپذیر بازیاش کنم و بیننده هم باورش کند .
-
در صحنههایی که با خانم آزاده صمدی – که همسر واقعیتان هم هستند – بازی داشتید، رابطهتان چطور بود؟ چقدر باید کنترل شده بازی میکردید، بازیتان چقدر در امتداد زندگی واقعیتان بود؟
ما اصلا واقعیت زندگیمان هیچ ارتباطی به کارمان ندارد؛ شاید تنها چیزی که ممکن است در کارمان شبیه زندگیمان باشد، رفاقت باشد که هم در کارمان داریم و هم در زندگیمان. تنها اتفاق خوبی که برای شروع کار رخ داد و در رابطه با بقیه بازیگرها در شروع نبود، این بود که ما همدیگر را میشناختیم و راحتتر بود و خب با بازیگرهای دیگر فرق میکرد زیرا کمی طول میکشد تا این صمیمیت برای آنها هم اتفاق بیفتد. ولی این باز هم دلیل خوبی نیست برای اینکه شما بگویید چون من راحت نبودم پس بد بازی کردم. اگر بد بازی کردی، ناتوانی از خودت بوده است. دوربین این چیزها را متوجه نمیشود که شما یک ساعتاست همدیگر را میشناسید یا مدتهاست با هم آشنایید.
-
نقش عبدالرضای «چهارشنبه سوری» را چطور پذیرفتید، کوتاه بودن نقش برایتان مسئلهای نبود؟
من شخصیت عبدالرضای «چهارشنبه سوری» را از این جهت دوست داشتم که با وجود کوتاهی زمان حضورش، شخصیت بود و این برایم خیلی مهم بود. در آوردن درستش هم برایم کلی چالش داشت...
-
مثل آن صحنه پایانی فیلم و آن نگاه عجیب و غریبی که به ترانه علیدوستی میکنید؟
آره، این هم یکی از همین چیزهایی بود که آدم را قلقلک میداد برای انتخاب نقش. یک وقت ممکن است تو 90 دقیقه در یک فیلم باشی اما نابازیگر هم از پس نقشی که بازی میکنی بربیاید. حضور مهم نیست، مهم کاری است که قرار است بکنی. مثلا من برای این نقش موتورسواری بلد نبودم، مجبور شدم خیلی سریع موتورسواری یاد بگیرم. حالا فکرش را بکنید آدمی که تا به حال 3-2 بار بیشتر موتورسواری نکرده باید این نقش را در حال دوترک بازی کند و ممکن بود هر لحظه اتفاق ناگواری هم بیفتد. از طرفی تأکید آقای فرهادی این بود که سعی کن این شخصیت را جوری بازی کنی که «بازی» به نظر نرسد.
-
برای اینکه به نظر برسد «بازی» نیست، چه اصولی را رعایت کردید؟
من معیارم برای بازیگری دیدن است؛ درست دیدن. مثلا وقتی دارم با شما حرف میزنم رفتار و actهای شما در ناخود آگاه من ثبت میشود. این دیگر به من ربطی ندارد، در ناخودآگاهم هست، ممکن است در یک جایی، قرار باشد نقش شخصیتی مشابه شما را ایفا کنم و خود به خود، یک چیزهایی برایم پیدا شود. باید درست به اطراف و آدمهای اطراف نگاه کرد. به نظر من بازیگری موقعی اتفاق میافتد که ما در حال زندگی کردن هستیم. الان ممکن است به نظر برسد بیکارم و سرکار نیستم، ولی در واقع سرکارم؛ یعنی من ا گر قرار باشد از رفتار شما و بغل دستیام (به بغل دستیاش اشاره میکند) و اتفاقات دور و برم، رد شوم و نبینمشان، 2 روز دیگر چیزی برای ارائه کردن ندارم.
یک مثال بزنم؛ ممکن است شما با کسی زندگی کنید و یکدفعه اخلاقتان شبیه هم بشود و همه بگویند: «اِ، تو چقدر رفتارت مثل فلانی است» بازیگری هم، این طور است. این تبدیل در ناخودآگاه طوری اتفاق میافتد که خودت متوجه نمیشوی. پس این یک تربیت از قبل میخواهد که چطور باید درست ببینی. اگر درست ببینی و درست «آرشیو» بکنی... . من توی همین مصاحبه گفتم حافظه بلندمدتام خیلی داغان است؛ آره همین طور است، چون به چیزهایی که نباید، اصلا فکر نمیکنم. اصلا آرشیوشان نمیکنم، چون برای من بیاهمیتاند.
اینکه سر صحنه فیلمبرداری یک اتفاق بامزه و بانمک بیفتد که برای من خاطره بشود و بعد بخواهم تعریف کنم، خیلی کم پیش میآید؛ برای همین سعی میکنم چیزهایی را که واقعا برایم اهمیت دارند، حفظشان کنم. ممکن است بعضی آدمها ناخودآگاه، روی تو تاثیر بیشتری بگذارند یا آدمهایی که بیشتر فکر و شخصیتشان را دوست داری، برای اینکه اطلاعات بیشتری جمع کنی، بهشان توجه کنی و خب این آرشیو هیچوقت پرشدنی نیست. هرچقدر تویش بریزی باز کم است و بهنظرم بهترین راه پرکردناش درستدیدن است.
-
برای نقش روحانی «پابرهنه در بهشت» هم مابهازایی داشتید؟
هیچی. در واقع دنبال مابهازایی هم نگشتم چون فکر کردم اگر افشین هاشمی (که نقش یک بیمار را داشت) بخواهد نقشی را بازی کند میرود دوتا بیمار میبیند. منتهای مراتب آدمهایی از جنس یحیی (شخصیت اصلی پابرهنه...) اگر هم باشند، آنقدر مخفی و کمیاب هستند که تو به راحتی نمیتوانی دست دراز کنی و ببینیشان. برای همین هم اصلا خودم را خسته نکردم و دنبال این آدمها نرفتم. سعی کردم یک ذره با بهرام توکلی (کارگردان فیلم) گپ بزنم تا به یک چیزهایی که فکر میکردم درست است برسم. این نقش کاملا زاییده تخیل من و بهرام توکلی است.
-
مبنای این تخیلتان چه بود؟
بههرحال فیلمنامه یکسری کدگذاریها داشت که کافی بود بگیری و از طریق آن برسی به سرنخ اصلی. فیلمنامه «پابرهنه در بهشت» در مرحله اول آنقدر خوب و کمایراد بود که بهنظرم خیلی کار سختی نکردم. تنها کاری که من باید میکردم این بود که وفادارانه فیلمنامه را همانطور که نوشتهاند، بازی کنم.
-
چقدر مواظب هستید در نقش خاصی کلیشه نشوید؟
الان بعضیها احساس میکنند شما بیشتر نقشهایی که بار مثبت دارند بازی میکنید.ببینید، این در واقع ربط زیادی به بازیگری من ندارد و بیشتر به پیشنهادها مربوط است.
-
یعنی میخواهید بگویید دایره پیشنهادهایتان کم است؟
متأسفانه این معضل سینمای ماست دیگر؛ یک نقش بازی میکنی، بعد همه پیشنهادها حول همان نقش میگردد. تا یک آدم دیگری بیاید ریسک کند و به شما پیشنهاد دیگری بدهد، احتمالا 50-40 سالی گذشته. من تنها کاری که میتوانم بکنم این است که از این به بعد از بازی در کاراکترهای شبیه به کاراکترهایی که قبلا بازی کردهام، خودداری کنم و این کار را دارم میکنم. متأسفانه فیلمنامههایی که به آدم پیشنهاد میشود، تکلیفشان روشن است؛ مخصوصا این تلهفیلمهای 90 دقیقهای که به شکل مسمومی دارند وارد میشوند. تصمیم گرفتهام که اگر یک مقدار دیگر در بازیگری اذیت شوم، نه اینکه کنار بکشم اما شرایطی را فراهم میکنم که فیلم بسازم.
-
اذیت بشوید؟!
ببینید، اذیت شدن ما این شکلی است که همه بازیگرها دلشان میخواهد کار خوب انجام بدهند؛ وقتی انتخابها برای نقش خوب کم است یا نقشهای معمولیای که به شما پیشنهاد میشوند، زیادند، خب اذیت میشوید. «این نباید کار کنی» برای من احتمالش زیادتر است چون اگر قرار باشد همینطوری پیش برود و کارهایی که به من پیشنهاد میشوند اینقدر معمولی باشند، حتما میروم سراغ فیلمسازی!