تاریخ انتشار: ۹ خرداد ۱۳۸۷ - ۱۱:۱۳

احسان رضایی – فاطمه عرفانی: رضا امیرخانی بعد از 7 سال با یک رمان جدیدآمده است.

«رضا امیرخانی» در سال‌های اخیر تبدیل به اسم آشنایی شده است. او رمان «من او» را نوشته که تا حالا 17بار چاپ شده و 160 میلیون تومان فروخته‌است؛ کتاب‌های متفاوتی مثل «داستان سیستان» (یک سفرنامه از همراهی با رهبر انقلاب) و «نشت نشا» (یک مقاله بلند درباره مهاجرت نخبگان) را نوشته. باوجود جوانی، ریاست انجمن قلم ایران را به‌عهده داشته و همیشه خدا، کلی سروصدا و حاشیه دور و برش بوده است.

یکی از این سروصداها به آخرین کتابش «بی‌وتن» برمی‌گشت که از 7 سال پیش خبرش پخش شده بود و حتی قبل از انتشار، همه اسمش را و این را که داستان در آمریکا می‌گذرد، می‌دانستند. «بی‌وتن» بالاخره در نمایشگاه امسال و تقریبا همزمان با تولد پسر امیرخانی ارائه شد و کل 4 هزارنسخه چاپ اولش هم تا حالا فروش رفته است. امیرخانی یک روز بعد از قهرمانی پرسپولیس به دفتر مجله آمد و با ما درباره این کتاب حرف زد. تاکید هم داشت که درباره خود کتاب حرف نمی‌زند و «فقط حواشی کتاب».

***

  •  بازی (پرسپولیس- سپاهان) را دیدید؟

بله، مگر می‌شد ندید؟

  •  اصلا پرسپولیسی هستید یا استقلالی؟

به من چی می‌آید؟

  • پرسپولیس.


ناشرم هم زنگ زد و به‌ام تبریک گفت! (خنده). من پرسپولیس را بنا بر یک سابقه‌ای دوست دارم. پرسپولیس همیشه برای من جذاب بوده؛ برای اینکه یک سابقه‌ای دارد که خودش را از تاج جدا کرده؛ شبیه تجربه بارسلونا و رئال در اسپانیا.

  • پس قهرمانی خیلی به شما چسبیده؟


آره، اینکه بعد از کسر 6 امتیاز هنوز امید داشتیم به قهرمانی، جالب بود. همه می‌دانستیم یک تیم مظلوم می‌خواهد برسد به قهرمانی. به‌نظرم بدون کسر آن
 6 امتیاز اصلا قهرمانی لذت‌بخش نبود.

  •  اگر قرار بود با همین سوژه فوتبال و قهرمانی پرسپولیس بنویسید، خط داستانی‌تان چطور می‌شد؟

من همان هفته اول، پرسپولیس را قهرمان می‌کردم؛ نمی‌توانستم صبر کنم (خنده).

  •  بگذارید یک‌جور دیگر بپرسم؛ چه چیز این ماجرای قهرمانی پرسپولیس برای شمای داستان‌نویس جذاب بود؟

همان قضیه 6 امتیاز و تعلیقی که داشت؛ این تعلیق خیلی شبیه‌اش می‌کند به داستان. بعد هم فوتبال عین زندگی است؛ اینکه در یک لحظه همه‌چیز می‌تواند عوض بشود؛ همیشه امید به رستگاری هست. من توی داستان‌نویس‌ها خیلی‌ها را دیده‌ام که به فوتبال  علاقه‌مندند.

  •  پس با این جمع‌بندی موافقید که برای رضا امیرخانی، در داستان تعلیق مهم است و رئال‌بودن فضاها؟

فکر می‌کنم تقدم و تأخرش را باید عوض کنیم. دومی؛ یعنی اینکه به زندگی شبیه باشد برایم خیلی مهم‌تر است. شاید حتی اولی هم زیرمجموعه دومی باشد؛ یعنی اگر چیزی شبیه زندگی باشد، حتما تعلیق هم دارد؛ تعلیق هم یکی از خواص زندگی است دیگر.

  •  حالا خودتان هم همین‌طوری رئال و «شبیه زندگی» می‌نویسید؟

سعی‌ام این است. (مکث) نمی‌دانم، این را مخاطب باید بگوید. دوست دارم که مثل زندگی بنویسم.

  • از کتاب‌هایی که نوشته‌اید کدام شبیه‌تر به زندگی  است؟

حالا نه آن مثال مبتذل و کلیشه و نخ‌نمای مثل فرزندان؛ بلکه با این نگاه که وقتی کارم تمام می‌شود، دیگر تمام شده. اصلا دیگر راجع به آن فکر نمی‌کنم. اصلا حوصله مقایسه ندارم. برای من هرکدام یک تجربه‌ای بوده از زندگی؛ حالا عینی یا ذهنی؛ یعنی به نظرم همان‌قدر که... نه! هیچ نظری ندارم. راجع به کتاب نمی‌خواهم هیچ حرفی بزنم!

  • اینکه تیراژ یا استقبال از کدام کتاب بیشتر است، برایتان مهم است؟

دروغ است اگر بگویم مهم نیست اما اینکه بخواهم بگویم موقع نوشتن دارم فکر می‌کنم چقدر فروش می‌رود، نه. می‌خواهم بگویم با این علت‌چینی نمی‌شود رسید به اینکه آدم کتاب پرفروش بنویسد؛ یعنی نوشتن کتاب پرفروش مثل جنباندن حلقه اقبال ناممکن است. این دست من نیست. اما  چرا، اگر کتابم پرفروش بشود، ممنون‌اش می‌شوم. اگر فروش نمی‌رفت، نویسنده نمی‌ماندم، می‌رفتم سراغ یک کار دیگر.

  • یعنی اگر کتابی فروش نرود، دیگر کتاب بعدی را شروع نمی‌کنید؟

نه... اولا من هر کتاب که تمام می‌شود به شغل بعدی فکر می‌کنم، نه به کتاب بعدی. هیچ‌کس به من تضمین نداده که می‌توانم نویسنده باشم و کتاب بعدی را بنویسم؛ اینکه آدم در چه شرایطی  شروع می‌کند به نوشتن و پیداکردن آن شرایط، دست ما نیست، شاید این اتفاق نیفتد بنابراین حتما به شغل بعدی فکر می‌کنم. بعد هم اگر بدانم کارهایم مخاطب ندارند، دیوانه نیستم که بنویسم!

  • بعد از همین «بی‌وتن» به چه شغلی فکر کردید؟

بعضی کارها را از قدیم انجام می‌دادم، می‌روم سراغ آنها؛ از خلبانی سمپاش بگیر تا ساخت تنور خورشیدی!

  • بین «من او» و «بی‌وتن» هم این کارها را تجربه کردید؟

نه، چون بین این دوتا دیگر مطمئن بودم که نویسنده حرفه‌ای شده‌ام و ایده هم داشتم. معلوم بود که باید بنویسم. اما گرفتاری‌هایی هم داشتم مثل انجمن قلم و سردبیری سایت «لوح» و...‌ .

  •  یکی از سؤال‌ها همین بود؛ چرا این همه فاصله بین 2 کتاب؟

یکی از جواب‌هایش هم همان بود. (خنده) یکی دیگر از دلایلش اتفاق 11 سپتامبر بود که بیشتر از برج‌های دوقلو، کار من را از وسط نصف کرد؛ خیلی در تصور من از آمریکا شکست ایجاد کرد. بعد بحث پیداکردن مرزهای ما با مرزهای‌11 سپتامبر پیش‌آمد.‌نگاه ما، نگاه 11 سپتامبر نیست؛ اگرچه با آمریکا دشمنی داریم... .

  •  یعنی داستان قبل از 11 سپتامبر، خیلی متفاوت بود با داستانی که الان درآمده؟

البته آن زمان هنوز خیلی ساختار پیدا نکرده بود. من از دوره‌ای که در آمریکا بودم، شروع کردم به نت برداشتن؛ یعنی از همان دوره می‌دانستم دارم می‌نویسم و حتی تا‌حدودی می‌دانستم چه چیزی دارم می‌نویسم.

  • 11 سپتامبر خیلی  ضربه زد به فکر من.

11 سپتامبر‌...(مکث) -توضیح کتاب است اما ایراد ندارد- 11 سپتامبر ارمیا را در ذهن من خیلی منفعل‌تر کرد . من ارمیای منفعل‌تری برای این کتاب ساختم؛ حتی از ارمیای کتاب اول هم منفعل‌تر.

  • از همان اول قهرمان داستان ارمیا بود؟

بله، چون نیاز داشتم به شخصیتی که خیلی فعال نباشد و با ذهنیت وارد جایی نشود تا ذهنیت عمومی بتواند با آن همذات‌پنداری کند. برای همین ارمیا از این جهت خیلی خوب است؛ هر طرفی قلش بدهی می‌رود! توی کتاب اول، دوسه‌تا داد زده که اینجا همان را هم نزده!

  • پس چرا ما علت منفعل‌ترشدنش را در کتاب ندیدیم؟

توضیح نمی‌دهم. اصلا درمورد کتاب نمی‌خواهم توضیح بدهم چون کتاب خودش سخت‌خوان است. اگر من هم توضیح بدهم ذهنیت‌ها را خراب می‌کند.

  • ‌ پس بعد از 11 سپتامبر خط اصلی داستان عوض شد؟


بله. کتاب را بعد از 11 سپتامبر دوباره شروع کردم به نوشتن. نگاهی که من نسبت به آمریکا داشتم،  اصلا جایی نبود که بتواند 11 سپتامبر در آن اتفاق بیفتد. برایم آمریکا خیلی جای محکم و مرتبی بود؛ اما بعد دیدم نیست.

  •  در کتاب هم آمریکا جای محکم و مرتبی نیست.

بله. ولی 11 سپتامبر کمکم کرد که این تکه‌هایی را که محکم و مرتب نیست پیدا کنم و بفهمم که باید از زاویه دیگری وارد قضیه بشوم؛ نباید به جنبه‌های پلیسی و جنایی نزدیک بشوم. باید بیشتر بروم به سمت نگاه اجتماعی.

  •  یعنی «بی‌وتن» شبیه اجتماع و زندگــی معمول آمـریکایی‌ است؟


نه، شبیه زندگی همه اهالی آمریکا نیست؛ شبیه زندگی یک ایرانی در آمریکاست.

  •  قاعدتا شبیه زندگی همه ایرانی‌ها در آمریکا هم نیست. شبیه زندگی رضا امیرخانی در آمریکاست؟

نه، شبیه زندگی شخصیتی است که رضا امیرخانی انتخاب کرده. من سعی داشتم زندگی ارمیا را در آمریکا نشان بدهم. من نظراتی درباره آمریکا داشتم که از طریق این کاراکتر گفتم.

  •  فکر نمی‌کنید بعضی از این حرف‌ها را خیلی شعاری بیان کرده‌اید؟

راجع به کارم فکر نمی‌کنم. راجع به کارم ، همان موقع نوشتن فکر کرده‌ام. الان دیگر کار منتقد است؛ من نه می‌توانم مدافعش باشم و نه منتقدش. کتاب اگر عرضه داشته باشد، خودش باید حرف بزند.

  •  آن وقت واکنش‌ منتقدها چی بوده؟ اصلا بازخوردی گرفته‌اید تا حالا؟

فکر می‌کنم باتوجه به اینکه رمان، رمان سخت‌خوانی است، هنوز  حرف‌زدن راجع به بازخوردها زود است. فروش بالای کتاب هم فقط نشان می‌دهد که مردم کارهای قبلی را دوست داشته‌اند.

  •  این سخت‌خوانی که گفتید، یعنی چه؟

یعنی روایت کتاب نامتعارف است؛ روایتی که پرش ذهنی داشته باشد، الان خیلی کم است.  مخاطب‌های من، هرکدام با یک کتاب با من همراه شدند. مثلا عده‌ای با «داستان سیستان» شروع کردند. داستان سیستان یک سفرنامه خطی است؛ فرصت تاویل و برداشت‌های مختلف نمی‌دهد. خودم هم می‌خواستم همین باشد. اینها وقتی «من او» را خواندند، گفتند چه داستان پیچیده‌ای! آنها اگر این کتاب را بخوانند، طبیعتا برایشان خیلی دور از ذهن است. اما کسانی که با «من او» شروع کرده‌اند نظرشان با این دسته متفاوت است.

  • توی بازخورد‌هایی که گرفته‌اید، نشنیده‌اید که چرا «من او» تکرار شده، یا تکرار خوب یا بدی بوده؟

قطعا گفته شده.

  •  و شما چه جوابی به این حرف‌ها می‌دهید؟

جوابی نمی‌دهم. بهترین کار این است که آدم فقط گوش کند و یاد بگیرد برای کار بعدی. مخاطب حق دارد اظهارنظر کند؛ من هم فقط باید گوش کنم، آن هم یواشکی! برداشت من از کتاب، تاریخ‌مصرفش گذشته چون مال قبل از چاپ کتاب بوده. بگذارید بقیه هم برداشت‌هایشان را داشته باشند. اگر برداشت‌ها خیلی عجیب و غریب شد، یا من شاکی شدم از آنها، معلوم می‌شود که من درست نتوانسته‌ام حرفم را بزنم.

  • من اصرار شما برای جواب‌ ندادن را نمی‌فهمم. شما مخاطب را با یک شخصیت درگیر می‌کنید، این درگیری یکسری سؤالات یا حرف‌هایی ایجاد می‌کند؛ اما شخصیت داستان دم‌دست مخاطب نیست. پس مخاطب برای جواب این سؤالات می‌آید سراغ شما.

در «نشت نشا» توضیح داده‌ام. دنیای امروز، دنیای کسانی است که برای مردم زیاد سؤال ایجاد می‌کنند، نه  کسانی که زیاد جواب می‌دهند. دنیای زیاد جواب‌دادن دوره‌اش سپری شده. اصلا من کتاب را نوشته‌ام که سؤال ایجاد کنم. چرا فکر می‌کنید نوشته‌ام که جواب بدهم؟ ما با سؤال‌هایمان زندگی می‌کنیم نه با جواب‌هایمان.

  •  یعنی می‌گویید داستان را نوشته‌اید برای ایجاد سؤال؟

بله. برای اینکه ذهن باید فعال شود؛ اینکه فکر کنیم یک نفر مثل من باید بیاید جواب همه سؤال‌ها را بدهد، اشتباه است. من دارم از زبان ارمیا سؤال‌هایی را که برای من ایجاد شده، می‌پرسم. در همه کارهایم هم همین کار را کرده‌ام.  چرا... (مکث) مثلا در «من او» سعی کرده‌ام اصالت فراموش‌شده تهران قدیم را نشان بدهم، یا در «بی‌وتن» سعی‌ام این بوده که یک آمریکای منفور را نشان بدهم ولی این را که چرا این آمریکا منفور است، سؤال دارم.

  •  حرف «نشت نشا» پیش آمد. یکی از حرف‌هایی که در این مدت طولانی نوشتن کتاب مطرح بود، این بود که این کتاب ادامه یا تفسیر داستانی «نشت نشا» و ماجرای مهاجرت نخبگان است. همین‌طور بوده؟

آن اول آن‌قدر فضای دانشگاهی برایم مهم بود که ترسم از این بود که یک داستان بنویسم در فضای خوابگاهی و طرح اولیه هم وقتی که آمریکا بودم، همین بود چون عمده کسانی که امروز می‌روند آمریکا و برای ما نظر می‌آورند، وارد فضای آکادمیک آمریکا می‌شوند. اما دیدم نکات غیرداستانی‌اش خیلی زیاد است؛ برای همین «نشت نشا» را از این کتاب کندم و آوردم بیرون که بتوانم داستان بنویسم. (مکث) شاید باید کتاب‌های دیگری را هم می‌کندم.

  •  بعد از هفت سال حوصله‌تان سر رفت و قصه را تمام کردید، یا اینکه پایان قصه واقعا همین بود؟

این را که پایان ماجرا چی بود، من از ابتدای قصه نمی‌توانستم به این راحتی حدس بزنم. اواسط کار بود که برایم معلوم شد و اما واقعیت این است که دوست داشتم زودتر قصه‌ام تمام شود. قصه مثل زخم بزرگی در وجود من بود که باید درمان پیدا می‌کرد. ولو اینکه جایش هم می‌ماند. برایم بیرون آمدن این استخوان از لای زخم، از همه چیز مهم‌تر بود. تلاش کردم که تمام شود. اما الان که فکر می‌کنم، در هر صورت پایانش همین بود.

  •  یعنی شما از اول که شروع به نوشتن می‌کنید، آخر داستان را نمی‌دانید؟

اگر از اول ته قصه را بدانید، قصه نوشتن می‌شود یک کار مکانیکی ! من وقتی هر روز صبح  می‌آیم سرکار، این برایم جذاب است که نمی‌دانم آن روز قرار است چه اتفاقی بیفتد! این نفی‌طراحی نیست؛ طرح باید شسته‌رفته و روشن باشد. اما وقتی می‌نشینی پای کار، دیگر زندگی است که شما را به تحرک درمی‌آورد. مثلا در طرح اولیه «من او» پدر علی فتاح خیلی نقش داشت اما وسط قصه یکهو مرد! همه‌چیز به هم خورد! چرا؟ چون شما با یک طرح یک ماه زندگی می‌کنی اما با قصه یکی دو سال زندگی می‌کنی. در نتیجه حتما باید طرح داشت و حتما باید طرح در کار تغییر کند.

  •  یکی ازعوامل اصلی موفقیت شما در جذب مخاطب، تسلط به زبان فارسی و دیالوگ‌نویسی است. اول بگویید این تسلط از کجا آمده؟

‌خب، نحوه حرف زدن  مردم همیشه برای من خیلی مهم بوده. از بچگی، سفری نبوده که بروم و نکته جدیدی پیدا نکنم. خیلی به حرف زدن مردم توجه می‌کنم ، این تسلط از همین‌جا آمده؛ وگرنه اینها را نمی‌شود با خلاقیت به دست آورد.

  •  در مورد رسم‌الخط چطور؟ این جمله‌ای که اول کتاب‌ها می‌نویسند رسم‌الخط بنا به تاکید نویسنده است، ماجرایش چیست؟‌

فکر می‌کنم این جمله‌ای است که باید بگویم روی سنگ قبرم هم بنویسند! این را خودم می‌خواهم که معلوم شود یک شیوه شخصی است.

  •  آن وقت این شیوه شخصی دقیقا چه شیوه‌ای است؟

ببینید، زبان فارسی امروز قطعا در خطر است. من به عنوان نویسنده، امروز، پیش از نوشتن، وظیفه‌ام پاسداری از زبان فارسی است. مثل ماهی که برایش مهم است آبی که در آن است، حتما سالم باشد. کار ما با زبان فارسی است و در نتیجه زبان فارسی برایمان بسیار مهم است. تنها امکان زنده ماندن زبان فارسی هم این است که لغت جدید ساخته شود. لغت جدید در زبان فارسی هیچ راهی ندارد جز اینکه یک بن ماضی و مضارع داشته باشد و یک پیشوند و پسوند، یا ترکیبی از اینها. برای این کار، جدانویسی و در عین حال به هم چسباندن لغات امکانی است که امروز نرم‌افزار ورد و کامپیوتر به من می‌دهد. این امکان قبلا وجود نداشت. من با این کار فقط خواسته‌ام احترام‌ام را به لغت‌سازی نشان بدهم.

  •  در این کار جدید هم  به زبان فارسی احترام گذاشته‌اید؟ این کلمات فراوان انگلیسی که در متن دیالوگ‌ها هست که دیگر احترام به زبان نیست.

من اینجا به خط فارسی احترام گذاشته‌ام. یکی از دوستان من مقاله‌ای نوشته بود  راجع به زیست‌شناسی. یک خارجی که متن را دیده بود، کلی تعجب کرده بود که وسط مقاله، یک‌سری کلمات لاتین آمده! دوست داشتم این اتفاق در متن من نیفتد. اما در مورد زبان چاره‌ای نداشتم. گاهی برای اینکه یاد مخاطب بیندازم که دیالوگ در کجا گفته می‌شود، پیدا کردن کلماتی که به زبان فارسی هم معنی پیدا کند، لازم بود. مثلا وقتی می‌گویم «مش‌پوتیتو» (پوره‌ سیب‌زمینی)، آهنگ این را ایرانی خیلی زود می‌فهمد که یعنی چه. به‌هرحال این خطر  وجود داشت که اگر همه‌اش را فارسی بنویسم، مخاطب فکر کند که این کار اصلا در آمریکا نیست. 

  •  این در آمریکا گذشتن داستان را نمی‌شد با فضاسازی نشان داد؟

من تخصصم دیالوگ‌نویسی است.

  •  کدام یک از کتاب‌هایتان در مجموع موفق‌تر بوده؟

من هنوز به دوران مهندسی‌ام علاقه‌مندم. یک فایل اکسل دارم که فروش کتاب‌ها و تاریخ‌هایشان در آن است. اگر شیب نمودار برایتان مهم باشد، «نشت نشا» از همه موفق‌تر بوده؛ نشت نشا در فضای دانشجویی رشد عجیبی داشت.

  •  از نظر خودتان کدام بهتر بوده؟

زیاد با هم فرقی نداشتند... (مکث) فقط دوتا از کتاب‌ها بودند که  از کتاب‌های محبوبم نیستند. در هر دو تا اشتباه کردم؛ یکی «ناصر ارمنی»؛ کتاب اول من یک رمان بود. بعدا رفتم نظر منتقدان برجسته را خواندم، دیدم گفته‌اند قبل از نوشتن رمان، هر انسانی موظف است که داستان کوتاه بنویسد. نمی‌دانم چرا این حرف آن‌قدر روی من اثر گذاشت! مثل اینکه در دانشگاه درسی را بدون پیش‌نیاز گذرانده کرده باشی و نگران باشی که بعدا به‌ات گیر بدهند! اشتباه کردم و نشستم یک مجموعه داستان کوتاه نوشتم، در واقع سفارش بی‌ربطی به خودم دادم!

یکی هم «ازبه» بود که قالبی که برایش انتخاب کردم، بیچاره‌ام کرد! قالب نامه‌نگاری در مملکتی که هیچ‌کس به هیچ‌کس نامه نمی‌نویسد و همه به هم تلفن می‌زنند، به نظرم قالب درستی نبود.