قبل از آتش‌سوزی هفته گذشته مرکز درمانی سینا، فقط دستفروشان و کاسبان تجریش او را می‌شناختند؛ جوان رامهرمزی که هرچند وقت یکبار سر بازارچه پیدایش می‌شد و بساط کفش‌های دست دومش را زیر سایه دیواری پهن می‌کرد و روز و شبش را همانجا می‌گذراند.

همشهری آنلاین_ مرضیه موسوی:  «عنایت آزغ» ۲۹ ساله حالا بعد از آتش‌سوزی چهره‌ای آشناست. اغلب او را می‌شناسند و خیلی‌ها که شب حادثه به تماشا رفته بودند در خاطر دارند که چطور از وسط جمعیت خود را به طبقات بالای ساختمان رساند و ۱۱ نفر از افراد گرفتار در آتش را نجات داد. آزغ وقتی آن شب با چهره خسته و دودگرفته سر بساطش برگشت دید خبری از کفش‌های دست دومی که برای فروش روی زمین چیده بود، نیست.  


بیش از ۷ سال است که برقکاری ساختمان انجام می‌دهد. از همان ماه‌های اولی که برای کار به تهران آمد با یک شرکت پیمانکاری همراه شد و از نورپردازی دریاچه چیتگر تا برج‌های آن حوالی و برقکاری در فرودگاه امام‌خمینی(ره) و دیگر طرح‌های شهر را انجام می‌داد. فاصله پایان هر پروژه و آغاز کار جدید سری به تجریش می‌زد و همانجا چند روزی دستفروشی می‌کرد تا امورش بگذرد. آزغ می‌گوید: «از همان سال اولی که به تهران آمدم امامزاده صالح(ع) را می‌شناختم. گاهی که به کارم گرهی می‌افتاد نمک یا غذایی نذر امامزاده می‌کردم و برای ادای دین به آنجا می‌رفتم. وقتی شرکت پروژه‌ای برای انجام نداشت به تجریش می‌رفتم و مدت کوتاهی دستفروشی می‌کردم. شب‌ها هم در پارک آرزو می‌خوابیدم؛ همان نزدیک امامزاده. » چند ماهی بود که گرانی هر روزه قیمت سیم برق و لوازم برق‌کشی، دست کارفرمایش را از خرید لوازم مورد نیاز کار کوتاه کرده بود و همه کارگرانی که با این شرکت همکاری می‌کردند را بیکار. آزغ هم ۳ ماهی می‌شد که روزها را در بازار تجریش به دستفروشی می‌گذراند و شب‌ها گوشه‌ای از پارکی در همان حوالی می‌خوابید: «پولی نداشتم تا وسیله بخرم و در بساطم بفروشم. به همین دلیل چند جفت کفش دست دوم ارزان می‌خریدم و همان‌ها را می‌فروختم. خرج روزانه‌ام به زحمت درمی‌آمد. شب‌ها هم در پارک می‌ماندم. پتویی، پارچه‌ای پیدا می‌کردم و گوشه‌ای می‌خوابیدم تا صبح شود. زمستان‌ها تعدادمان کم بود. هوای آنجا سرد است و آدم زیر گرمای پتو هم دوام نمی‌آورد. اما تابستان خوب است. تعدادمان بیشتر هم می‌شد. اغلب معتاد هستند. اما من همیشه حواسم بوده گرفتار دود و اعتیاد نشوم. حال و روزشان را از نزدیک می‌دیدم. نمی‌خواستم به آن وضع دچار شوم. »

  • نجات از آتش

شب آتش‌سوزی حوالی ساختمان سینا بساط کرده بود. ۳ جفت کفش دست دوم داشت که نونوارشان کرده بود اما از صبح چیزی نفروخته بود. بوی دود و صدای فریاد مردم تقریباً همزمان بلند شد. خودش را به ساختمان رساند. بساط را فراموش کرده بود: «وقتی به ساختمان رسیدم صدای فریاد و کمک بلند شده بود. مردم مشغول فیلمبرداری بودند. شیشه‌های پنجره ساختمان را یکی یکی می‌شکستم و از آن بالا می‌رفتم. دومین شیشه را که شکستم پوست دستم زخمی شد و خون‌ریزی کرد. خودم را به طبقه چهارم رساندم. یک زن باردار به همراه یک زن و کودک فریاد می‌زدند. همراهان مردی بودند که تازه از اتاق عمل بیرون آمده بود. آنها را به همراه تعدادی دیگر از افرادی که آنجا گرفتار شده بودند به سمت پشت‌بام بردم. دوباره به ساختمان برگشتم. این بار به طبقه پنجم. وقتی رسیدم کسی در این طبقه زنده نبود. صحنه تلخی بود. سریع خودم را به بیرون از ساختمان رساندم. دود همه جا را گرفته بود. به آستانه در که رسیدم از شدت دود سرم گیج می‌رفت. »  دودی که در این مدت به ریه‌هایش روانه شده بود او را پس‌از امدادرسانی به بیمارستان کشاند. چند ساعتی بیهوش بود. بعد که حال و روزش کمی بهتر شد بیمارستان را ترک کرد و راهی خانه‌ای شد که نداشت: «قبلاً هم در رامهرمز شاهد یک آتش‌سوزی بودم. آن موقع هم برای نجات جان آدم‌هایی که در ساختمان گرفتار شده بودند به دل آتش زدم و نجاتشان دادم. اما آنجا ساختمان یک طبقه بود ولی آتش‌سوزی تجریش در ساختمانی ۵ طبقه. همان موقع که من به داخل ساختمان رفتم یکی از نگهبانان بیمارستان شهدای تجریش هم همراه من آمد و کمک کرد تا مردم را به پشت‌بام ببریم. بعد هم آتش‌نشان‌ها از راه رسیدند و آتش را مهار کردند. » وقتی فردای حادثه به بازار تجریش برگشت خبری از بساطش نبود. در عوض کاسبان و دستفروشان آن حوالی حسابی تحویلش می‌گرفتند. دیده بودند که شب آتش‌سوزی چطور پنجره‌ها را یکی یکی بالا می‌رود. وقتی در بیمارستان بستری بود چند نفر از افرادی که نجاتشان داده بود به دیدنش آمده بودند: «وقتی بیهوش بودم ظاهراً چند نفر از کسانی که نجاتشان داده بودم به دیدنم آمدند. کاسبان تجریش هم حسابی از خجالتم درآمدند. حتی اهالی روستایمان هم که فیلم مرا دیده بودند به من زنگ می‌زدند. »

  •  از فردای خودم خبر ندارم

بیکاری بزرگ‌ترین مشکل این روزهای عنایت آزغ و برادرش است. او از وعده شهردار تهران برای استخدام در آتش‌نشانی استقبال کرده است. می‌گوید: «بعد از این اتفاق شهردار تهران از من دعوت کرد تا به دیدنش بروم. در این جلسه آقای حناچی گفت که اگر بخواهم می‌توانم به‌عنوان آتش‌نشان استخدام شوم. البته باید آزمون آتش‌نشانی بدهم. من از این موضوع استقبال می‌کنم. نجات دادن جان آدم‌ها برای من خیلی ارزشمند است و به من حس مفید بودن می‌دهد. چه‌کاری بهتر از اینکه به‌عنوان آتش‌نشان در خدمت مردم باشم و به آنها کمک کنم. »  او چند روزی است که به رامهرمز رفته. اما نه برای سر زدن به خانواده و دوستان؛ بلکه برای شرکت در مراسم‌ترحیم یکی از نزدیک‌ترین دوستانش.  
می‌خواهد از رامهرمز دوباره به بازار تجریش برگردد و تا زمان محقق شدن وعده شهردار تهران پای همان بساط کوچکش بنشیند: «روزهای زیادی بود که در تجریش سرگردان بودم. نه پولی داشتم و نه غذایی برای خوردن. یک شب از کنار دیوار کیسه‌ای پیدا کردم که داخلش پر از نان خشک شده بود. از شدت گرسنگی نان‌ها را می‌جویدم و با خودم می‌گفتم خدا می‌داند این نان‌ها از کجا از گوشه خیابان سر درآورده. درباره فردا هم همین نظر را دارم. از فردای خودم هیچ خبر ندارم. »