تاریخ انتشار: ۲۰ خرداد ۱۳۸۷ - ۰۵:۰۹

الهام طهماسبی: کارگردان همخانه تلاش کرده تا فیلمی کمدی- رمانتیک بسازد.

فیلمی که با رویکرد دو گانه‌ای که پیش گرفته نه کاملا در قالب فیلم‌های پر مخاطب مناسب گیشه قرار می‌گیرد و نه با خست به خرج دادن در ایجاد لحظات کمیک، بر اهمیت هنری آن افزوده است و شاید اولین مشکل فیلم همخانه همین حرکت در مرز باشد.

چرا که فیلم‌هایی که تلاش می‌کنند بر این مرزباریک حرکت کنند و رضایت دو طیف مخاطب عام و خاص و منتقدین را فراهم کنند، طبعا با توجه به دشواری راهی که پیش گرفته اند از ظرافت‌های فراوانی در ساختار، اجرا و فیلمنامه برخوردارند و کمتر فیلمی توانسته در این مرز باریک حرکت کند و به خواسته‌های مطلوب هر دو طیف دست یابد و اصولا همین نوع نگاه ، ساختن همخانه را برای مهرداد فرید مشکل کرده است.

مهرداد فرید به تناسب پیشینه اش در انتخاب سوژه موفق است و همخانه مانند فیلم قبلی او «آرامش در حضور مردگان» ودر قالبی کاملا متفاوت سوژه  خوبی دارد و حتی می‌توان گفت طرح چنین سوژه‌ای در فضای فعلی جامعه تا حدودی جسورانه است: دخترکی که مدت کمی از تحصیلش باقی مانده ونمی تواند در خوابگاه دانشجویی بماند و پی خانه می‌گردد، سرانجام تنها جایی که می‌تواند پیدا کند خانه پیرزنی تنها است که خانه را به شرط داشتن همسر به او اجاره می‌دهد و در نتیجه دخترک باید شوهری قلابی دست و پا کند و با حفظ تمام فاصله‌ها برای مدتی با او همخانه شود... .

مشکلی که برای شخصیت اصلی داستان، مهسا پیش آمده اگر نه مشکلی رایج، اما واقعی است. رایج نیست، چون توجیه قاطعی برای آن در مقدمه فیلم نمی‌بینیم و شاید اگر نبودن خوابگاه با همان نگرش اولیه مهرداد فرید در نوشتن فیلمنامه به‌دلیل سوختن خوابگاه‌های دانشجویی مطرح می‌شد، طبعا گرهی منطقی برای شروع یک فیلم بلند داستانی بود اما بدون آن تبدیل به اتفاقی نادر و تصادفی شده است چیزی که نمی‌تواند چندان مخاطب را قانع کند در حالی که گره اصلی و مقدمه یک درام باید آنقدر قوی باشد که بتوان چارچوب روند روایت فیلم را بر آن بنا کرد.

اگر از این هم بگذریم و تصور کنیم این اتفاقی نادر نیست و راه دیگری برای مهسا باقی نمانده و باید هر جور شده همخانه پسری پیدا کند، می‌رسیم به این که واقعا راه دیگری برای پیدا کردن یک همخانه پسر که شرایط امنی را برای یک دختر ایرانی و متعهد به اصول مذهبی با آن همه مراعات فراهم کند، وجود نداشت؟

این بخش قضیه و پیدا کردن جمشید به این شکل تصادفی، به‌عنوان کارگر یک پیتزا فروشی نمی‌تواند توجیهی منطقی داشته باشد و مثل این است که برای حل کردن مشکل خصوصی زندگی ات سر کوچه بایستی و به اولین نفری که می‌بینی پیشنهاد کنی به تو کمک کند!این موضوع شاید در فیلم‌های اروپایی یا آمریکایی چیزی دور از ذهن و غریب نیست اما در ایران و با این پیش زمینه که مهسا دختری شهرستانی و صرفا درسخوان و کاملا مذهبی است و بسیار هم نگران دیدگاه پدرش است، تا حد زیادی بعید به نظر می‌رسد.

راه دادن پسری در خانه بدون در نظر گرفتن عواقب این موضوع و با او همخانه شدن و بعد به قفل کردن در اکتفا کردن با کاراکتری که از مهسا در طول فیلم می‌بینیم اصلا مناسبتی ندارد.دختری مثل او اهل ریسک کردن نیست، آنهم با نگاهی که پدرش در مورد درس خواندن دختر شهرستانی در تهران دارد، هرگز چنین ریسکی را بر خود هموار نمی‌کند و شاید به‌دنبال راهای سخت‌تر و پیچیده تری بگردد.

اما از جنبه کمدی، فیلم در برخی لحظات کمیک موفق است: لحظاتی که درباره کچلی مهسا حرف می‌زنند، یا جایی که پیرزن می‌خواهد آن دو را آشتی دهد و وادار به بوسیدن یکدیگر کند و دیالوگ‌های ارژنگ امیر فضلی به‌عنوان پخش‌کننده مواد، هر چند تکراری اما هنوز خنده دارند.

اما از آنجایی که این کمدی موقعیت در بافت روایت پایه و اساس محکمی ندارد به راحتی از دست می‌رود چرا که مدام با تکرار مواجهیم، مدام جمشید خانه را ترک می‌کند، دیالوگ‌ها تکرار می‌شوند، لجبازی‌هایشان تکرار  می‌شود و این تکرار کارکرد مؤثری ندارد.این رقابت‌ها و لجبازی‌های زن و مرد به این سبک را بار‌ها در فیلم‌های مختلف دیده‌ایم و در اغلب این فیلم‌ها در انتها ی این لجبازی‌ها مخاطب بر حسب عادت منتظر ظهور عشقی نسبتا ناگهانی است. اما در همخانه، جمشید ا ز همان ابتدا و با استدلال‌ها ی کودکانه‌ای عاشق دختر می‌شود و این که چرا و چطور، توجیهی در کار نیست و دختر که تا انتها به ظاهر از او متنفر است با ضربه پایانی چنان برای جمشید اشک می‌ریزد که لیلی برای مجنون!

داستان فیلم فارغ از این قضایا تا نزدیک به انتها با ریتمی خوب پیش می‌رود اما پنهان شدن جمشید در کمد و زنگ موبایل او به جای کارکردی کمیک، دم دستی‌ترین تمهید ممکن برای یافته شدن او توسط پدر مهسا است و بعد هم فیلم به شکلی ناگهانی دو پاره می‌شود و از فضایی غیرقابل باور و سطحی و با لحظات مفرح کمدی با هدایت اجباری کارگردان به ور طه وقایع جدی و دستبند و کلانتری و... می‌رسد.

با پیدا شدن جمشید توسط پدر مهسا، انتظار داریم این پدر متعصب نه تنها نسبت به پسر، بلکه حتی شدیدتر نسبت به دختر ش واکنش داشته باشد اما خشم او تنها متوجه جمشید است و بعد هم لحظه رمانتیک پایانی که مهسا یکباره عاشق جمشید می‌شود که دلیل آن اشک و آه برای مخاطب جا نمی‌افتد.

 از سوی دیگر فیلمساز برای رعایت اصل ملودرام و به دست آوردن دل مخاطب پیرزن را به‌عنوان ناجی وارد این بخش می‌کند تا شاهدی بر پاکی دختر و پسر باشد و اندک میمیک و نرمش چهره اکبر عبدی به‌عنوان پدر، امیدی برای مخاطب است که پایان این ملودرام را اگرچه نمی‌بینیم اما ختم به عروسی و خوشی خواهد شد. در واقع چیزی که در سراسر فیلم مسلم و محسوس است هدایت و حضور مستقیم فیلمنامه نویس و کارگردان در تمام اتفاقات است؛ چیزی که همیشه در طرح یک روایت جزو نباید‌ها محسوب شده و به پرهیز از آن توصیه می‌شود، چرا که به باور پذیری کلیت روایت لطمه می‌زند.

بازیگران فیلم هیچ کدام ستاره نیستند، بیتا سحر خیز در نقش مهسا فرم بازی‌های تلویزیونی اش را تکرار کرده است و اشکان در نقش جمشید به وضوح در سکانس‌های خارج خانه بازی بهتری دارد. بازی عسل بدیعی در همان لحظه کوتاه خوب و دلنشین است هر چند شعر خواندن زنی خیابانی از فرط تکرار به کلیشه هنری بی‌مصرفی تبدیل شده است.

به رغم همه این‌ها همخانه فضایی نسبتا مفرح دارد و خوش ساخت‌تر از آرامش در حضور مردگان است.مهرداد فرید یکباره از آن فضای دلگیر فیلم قبلی اش وارد حال و هوایی ساده و کمدی شده است و همین تلاش برای جلب رضایت مخاطب، علاوه بر طرح سوژه این چنینی در نوع خود ارزشمند است.