همشهری آنلاین_فاطمه عسگرینیا: یکی جگر گوشهاش را راهی جبهههای جنگ کرد دیگری زن و فرزند را به خدا سپرد و راهی خاکریزها شد و آنها که دستشان از میدان جنگ کوتاه بود در شهرها ماندند و شانه شانه قصه همدلی و همصدایی را برای نسلهای بعد نوشتند. مساجد خانه دوم مردم شدند، یک سویش نماز میخواندند سوی دیگر برای پشتیبانی از جبههها تلاش میکردند، مادران شهید برای رزمندههای غریب در بیمارستانها مادری میکردند و پرستاران خسته از کار با مهربانی خواهرانه بر بالین رزمندهها حاضر میشدند. هرکسی به اندازه وسعش گوشهای از جنگ را گرفته بود. از پیرزنی که سهم برنج ماهانهاش را میبخشید تا کاسبی که سرمایهاش را فدای جنگ کرد. پای روایتهای اهالی منطقه ۱۱ نشستیم تا برایمان از خاطرات خوش و ناخوش آن روزها بگویند.
پشتیبانی لشکر ۴۲ مهندسی قدر در مسجد ولیعصر(عج)
مسجد ولیعصر(عج) در محله حشمتالدوله پشتیبان لشکر ۴۲ مهندسی قدر، یکی از بزرگترین لشکرهای کشور در زمان جنگ بود. «سیدمحمد حسینیپناه» عضو هیئت امنای این مسجد میگوید: «مسجد حضرت ولیعصر(عج) در دوران جنگ ستاد پشتیبانی لشکر مهندسی ۴۲ قدر بود و معاونت این لشکر هم برعهده شهید «احمد جوانبخش» از بچههای همین محله بود.» او ادامه میدهد: «مسجد ما یک تیم آشپزی قهار دارد. این تیم در دوران جنگ به سرپرستی پدرم در جبههها حاضر میشد و برای رزمندگان کبابهای خوشمزه آماده میکردند.»
حاج «مهدی لباف» یکی از رزمندههای دوران جبهه و جنگ همین مسجد است. او میگوید: «مسجد ولیعصر(عج) در دوران جنگ یکی از کانونهای مهم اعزام رزمندگان بود و جوانهای زیادی از محله حشمتالدوله ازهمین مسجد راهی جبههها شدند.»
بیمارستان بهارلو و جنگ
همسایگی بیمارستان بهارلو با ایستگاه راهآهن باعث شده بود هر روز رزمندههای مجروح زیادی مهمان این محله شوند. خیلی از رزمندگانی که به بیمارستان بهارلو و سایر بیمارستانهای تهران منتقل میشدند دور از خانواده بودند و رسیدگی و سرکشی به این بچهها را بانوان و مادران ساکن در محله راهآهن به نیابت از مادرانشان انجام میدادند. این حرفها را «صغری گنجی» یکی از پرستاران بیمارستان بهارلو برایمان نقل میکند و میگوید: «هر روز جمع زیادی از مادران ساکن در محله راهآهن به بیمارستان بهارلو میآمدند و بدون هیچ چشمداشتی به رزمندگان مجروح مانند فرزندان خود رسیدگی میکردند. آنها چنان دلسوزانه و مادرانه به این کار میپرداختند که کمتر کسی پی به غریبه بودن آن مجروح میبردند.» او همینطور که خاطرات دوران جنگ را برایمان ورق میزند یاد فرماندهان مجروح جنگی میافتد و میگوید: «شدت جراحت این فرماندهانگاه به حدی بود که مجبور بودند بین یک تا ۳ ماه را در بیمارستان سپری کنند. همین مسئله باعث میشد که کادر درمانی ارتباط نزدیکی با آنها برقرار کند و خیلی دور از واقعیت نیست اگر بگوییم چیزی شبیه خانواده میشدیم.»
گنجی ادامه میدهد: «بیمارستان بهارلو با وجود ساختار قدیمی و فرسودهاش بیشتر میزبان رزمندگان مجروح با شدت جراحتهای زیاد بود. در میان مجروحان، رزمندگانی که دچار قطع عضو شده بودند هم کم نبودند. من همیشه سعی میکردم تمام بیماران قطععضوشده را در یک اتاق بستری کنم؛ چراکه این مسئله موجب تقویت روحیه بیماران و راحتتر کنار آمدن با وضع جدید میشد.»
پشت جبهه در دست مادران شهید
از بیمارستان بهارلو که بگذریم بخش قابل توجهی از فعالیتهای محلی دوران جنگ تحمیلی در مساجد انجام میشد. تمامی مساجد قدیمی منطقه ۱۱ در دوران جنگ تحمیلی عرصه حضور پرشور مردم بهخصوص مادران، خواهران و همسران شهدا در بخش تدارکات پشت جبهه بود. از مسجد توحید در راهآهن گرفته تا مسجد ولیعصر(عج) در کارگر جنوبی، مسجد شیشه، مسجد امام رضا و... و. «گوهر شهراسبی» مادر شهید «مجتبی شهراسبی» یکی از این بانوان است که در دوران جنگ فرزندش را به جبههها فرستاد و خودش در مساجد مشغول خدمت به رزمندهها شد. او میگوید: «مجتبی بچهای بود که اعتقاد داشت زمان جنگ هرکسی باید به نوعی به جبههها خدمت کند. به پدر و برادرش میگفت شما باید با جنگیدن در جبهه خدمت کنید و به من همیشه سفارش میکرد مادر شما که جبهه نمیتوانید بیایید، پشت جبهه خدمت و برای رزمندهها مادری کنید. من هم همیشه این حرفش را آویزه گوشم کرده بودم. حتی بعد از شهادت مجتبی هم به فعالیتهای مسجدیام ادامه میدادم.»
این مادر شهید با اشاره به فعالیت زنان در مساجد محل برای خدمت به جبههها میگوید: «آن روزها هیچکس در خانهبند نمیشد، مخصوصاً مادر رزمندگان و شهدا. هرکسی سعی میکرد به نوعی به رزمندگان خدمت کند. یکی کلاه میبافت، آن یکی شال میبافت، کسی غذا درست میکرد و دیگری جورابهای رزمندگان را میدوخت.»
او یادآور میشود: «حال و هوای آن سالها دیگر تکرار نمیشود. همه همدل و همصدا با هم زندگی میکردند و رزمندگان با خیال آسوده خانوادههایشان را به همسایهها میسپردند.»
«زهرا شهربانی»، یکی از ساکنان محله سلامت هم از آن روزهای جنگ و خدمت بانوان در پشت جبههها خاطرههای زیادی دارد. او میگوید: «در آن دوران میکوشیدیم با جمع کردن دارو، دوختن ملحفه و سرکشی به بیمارستانهای محل بستری مجروحان بیشتر وقتمان را صرف رسیدگی به آنها کنیم.»
همینطور که زهرا شهربانی دفتر خاطرات فعالیتهای پشت جبهه خود را ورق میزند، گاه یادآوری خاطرات تلخی مانند بمباران خیابان رضایی اشک را مهمان چشمانش میکند وگاه یادآوری مشارکت داوطلبانه مردم و حس و حال خوب آن روزها لبخند را بر چهرهاش مینشاند. میگوید: «من خیاط بودم و به همین خاطر کار دوخت ملحفه برای رزمندگان را در مسجد راه انداختم. هر روز خانمهای زیادی برای کمک میآمدند. آنها هم که نمیتوانستند ما را در ملحفهدوزی یاری کنند، شال و کلاه و دستکش میبافتند. خیلیها هم کمکهای دیگر میکردند. گاهی اوقات هم دلمان طاقت نمیآورد و به دیدن رزمندگان غریب بستری در بیمارستانها میرفتیم و به امورشان رسیدگی میکردیم. بیشتر ما نمایندهای در جبهه داشتیم که به یاد آن عزیزان میتوانستیم حداقل کمکی به این رزمندگان مجروح کنیم.»
۱۷ شهید مسجد امام رضا(ع)
مسجد امام رضا(ع) در خیابان کمالی هم یکی از مساجد فعال در دوران جنگ تحمیلی بود. از قدیم در این مسجد به روی اهالی محل باز بوده است. حاج «رضا محرمی» یکی از نمازگزاران این مسجد میگوید: «تمام این ۱۷ شهیدی که عکسشان روی دیوار مسجد جا خوش کرده است، از صبح تا غروب در حیاط این مسجد پرسه میزدند و قد میکشیدند.» او میگوید: «دوران جنگ مسجد محل اعزام رزمندگان بود. هرگاه بچههای محل میخواستند اعزام شوند، اینجا پر میشد از بوی دود اسپند و زمزمه مادرانی که با دعا فرزندانشان را راهی جبههها میکردند.» حاج رضا محرمی نفسی تازه میکند و نگاهش را به دوردستها میدوزد و میگوید: «مسجد در روزهای جنگ به خانه دوم اهالی تبدیل شده بود. جمعآوری کمکها برای جبههها را در این مکان انجام میدادند، بچههایشان را از همین مسجد اعزام میکردند و حتی برای استقبال از پیکر شهدای محل به این مسجد میآمدند. ما اینجا خندیدیم، گریه کردیم و مثل کوه پشت هم ایستادیم.» این مسجد هنوز هم یکی از مساجد فعال در منطقه ۱۱ است و بچههای محل برای گرفتن مسئولیتهای مختلف در آن با هم رقابت میکنند؛ نوجوانانی که شهدای مسجد را الگوی زندگی خود قرار دادهاند.
از پسرانم جا ماندم
خیابان ولیعصر(عج) را که به سمت شمال حرکت کنیم، تابلوی ۲ کوچه به نام شهیدان سخنور چشمنوازی میکند. آنها ۲ برادر نوجوان بودند که همراه پدر عازم جبههها شدند. پاتوق شهیدان حسن و حسین سخنور مسجد شیشه بود. «احمد سخنور» پدر این ۲ شهید میگوید: «وقتی جبهه میرفتند سن و سالی نداشتند، وقتی هم به شهادت رسیدند هنوز ۱۸ سالشان نشده بود.» او مرد ۷۶ سالهای است که عشق و ارادتش به انقلاب و ارزشهای آن، مسیر زندگیاش را تغییر داد: «من خیاط بودم و در تولیدی که داشتم مشغول به کار بودم. وقتی انقلاب شد و صحبت از غیرشرعی بودن سرقفلی شد، دلم طاقت نیاورد. مغازه را با تمامی اسباب و اثاثیه فروختم و راهی جبهه شدم. در آن زمان ۳ پسر من یعنی قاسم، حسن و حسین محصل بودند و حریف هیچکدام هم نمیشدم که سر درس و مشقشان بمانند و به جبهه فکر نکنند. همگی سر پرسودایی برای رفتن به جبهه داشتیم. وقتی به جبهه رفتم آنها مرد خانه شدند. تا وقتی که پول مغازه بود، همه چیز خوب بود و من میتوانستم در جبههها بمانم، اما وقتی پول مغازه تمام شد و مشکلات مالی دیگر پیش آمد، ترجیح دادم به جای جبهه رفتن دین خود به مردم را پرداخت کنم. من که برگشتم بچهها شروع به رفتن کردند.» حرفش که به اینجا میرسد، مکثی میکند. در مکث کوتاهش بغض خوابیده در گلو را قورت میدهد و ادامه میدهد: «حسن و حسین یک لحظه هم از یکدیگر جدا نمیشدند، هرچند حسن بیشتر بچه آرام و محجوبی بود و بر عکس او حسین پر جنبوجوش و بازیگوش بود. آنها پای ثابت مسجد شیشه بودند. همه عشقشان بعد از تعطیلی مدرسه، رفتن به این مسجد و خدمت کردن در لباس غلامی امام حسین(ع) بود. آنقدر در مسجد میماندند که مشعباس با یک شیلنگ دور حوض مسجد دنبالشان میگذاشت تا از مسجد بیرونشان کند. کارشان در مسجد خدمت به مردم بود. در محرم و صفر هر سال پای دیگ نذری بودند، از برنج آبکش کردن تا کشیدن غذا. عشق و اردتشان به حسین(ع) زیاد بود. بغض باز در گلویش میپیچد و زیر لب زمزمهکنان میگوید: «حسینی بودند و حسینی به شهادت رسیدند.»
«اشرف شفاعیان» مادر این ۲ شهید هم از آخرین اعزام حسن برایمان میگوید: «آخرین بار که حسن راهی شد، دلم طاقت نیاورد. پشت سر او برای بدرقهاش راهی شدم. وقتی به محل اعزام رسیدیم، دخترم در حالی که کودکش را در بغل و پلاکاردی با این جمله که «هر که دارد هوس کرب و بلا بسم الله» در دست داشت، سوژه عکاسها شد تا این عکس سالهای سال ماندگار شود.»